تقسیم زمان یا همان نشانهدار کردنش کمک می کند ملموستر بفهمیماش. مثلا «یک سال گذشت» چه معنیای میدهد؟ یا الان با آخرین باری که غروب خورشید را یادم میآید چه فرقی میکند؟ البته این واحدهای خطی که ما الان به آن عادت داریم خودش درک ما از زمان را جور خاصی قالب میزند که تردید دارم که تنها درک بدیل باشد. از واحدهای خطی منظورم این است که که این واحدها و نشانههایی که با اعداد یک به یک متناظر شدهاند به یک نسبت ثابت اضافه می شوند. هم نسبتها مساوی است، یعنی سال ۹۲ می شد ۹۳ ، نمی تواند بشود ۹۴ یا ۹۱/۵. در حالی که خودم حسم به سالها مساوی نیست. یعین بعضی دورههای که در تقویم مساوی هستند برایم خیلی طولانی ترند. علاوه بر این در یک خط مستقیم هم جلو نمی رود. همان درکی که ساعت شنی می خواهد به ما تحمیل کند. ساعت شنی که بر عکس شده است و شنها با ریتمی ثابت میریزند. یادم میآید بچه که بودم زمان برایم چرخشی بود یعنی اینکه تکرار می شد نه یک خط که جلو می رود. در ذهنم تقویم یک دایره بود. که به صورت شعاعی ماهها را رویش نوشته بودند. مِهر سمت شرقش منطبق با افق بود و فروردین سمت غربش روی همان قطر دایره. سال جدید هم بعد از سه ماه تعطیلی تابستان از اول مهر دوباره تکرار می شد. یعنی انگار می چرخید نه اینکه روی یک خط جلو برود. سال دوباره شروع می شد نه اینکه برود سال بعدی.
![]() |
سنگ قبر دایی بزرگم که عدد ۱۳۹۲ روی آن حک شده است |
با وجود اینکه برنامهریزی کردن بر اساس سال به نظرم روش خوبی است چون زمان را دیدنی و لمس کردنی میکند و کمک میکند به اینکه آدم آگاهانهتر با فرصت حیاتش مواجه شود و یا به شکل معنا دارتری زندگیش را سپری کند اما یک جورایی احساس میکنم در پس این نوع نگاه، جهانبینی هست که زندگی را به مجموعهای از پروژههای پشتِسرِهم تقلیل میدهد. چیزی که انتخاب من نیست. شخصا زندگی را بیشتر «روندهای» معنیدار میبینم. برای همین دوست ندارم در نقش مسئول کنترل پروژه به زندگی نگاه کنم. یک جوری زندگی «انتخاب» روندهاست و «سیری» از تبدیل و تغییرها و «شدن» هایی که از خلال انباشت تجربههای متفاوت از «بودن» معنی پیدا می کند. نه پیگیر انجام دادن پروژهای متوالی که تنها خروجیهایش مهم است و گاهی وقتها هم این اهمیت تنها به این است که نقطه شروعی برای پروژه بعدی.
خلاصه میخواستم در مورد کمکی که تاریخهای مشخص مثل تحویل سال یا تاریخ تولد یا چیزهایی شبیه این برای برنامهریزی زندگی میتواند به ما بکند بنویسم اما در همین روندی که دارم بلند بلند با شما فکرمیکنم این نگرانی سراغم آمد که درک مدیریت پروژهای از زندگی چقدر میتواند کیفیت زندگی را کاهش بدهد. شاید مثلا بجای پروژههایی که می خواهیم انجام بدهیم یا حداقل در کنار آنهاها، این زمانها مثل نوروز بتواند به ما کمک کند که وجوه غیرخطی زمان را حس کنیم و متوجه این هم بشویم که زنجیره پروژههای متوالی اسیر تسلسلی که همه امکانهای حیات را زیر چرخ زمان و پای سراب آینده که خودش را در انتهای خط زمان نشان میدهد از بین میبرد. برای همین شاید بتوانیم به این هم فکر کنیم که چه مسیری را می خواهیم برگزینیم. به چه «سمت»ی میخوایم «حرکت» کنیم، با چه «سبکی» زندگی میکنیم و چقدر انتخاب آگاهنه ماست. اصلا اجازه بدهید موقعیت را غیر واقعیتر کنم تا کمی فکر کردن به آن راحتتر باشد. فرض کنید اگر بدانید سال آینده آخرین سالی ست که فرصت حیات دارید، چه طور به آن مواجه می شوید؟ نه جدی به این فکر کنید. شاید جواب به این سوال بتواند کمک کند به روشن تر شدن چیزی که می خواهم در موردش بگویم و مطمئن نیستم که موفق بوده باشم. البته به نظرم چنین وضعیتی شرایط واقعی است که ما معمولا فراموشش می کنم چون منطقش همین است حالا ممکن است این یک سال مدتی کم یا زیاد شود ولی به انتهایش که برسیم مطمئنم از خیلیها اگر بپرسی حتما تصدیق خواهند کرد که سریعتر از آن چیزی که فکرش را می کرده اند گذشته است.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر