جستجوی این وبلاگ

۱۳۸۵ تیر ۲۳, جمعه

۱۳۸۵ تیر ۱۱, یکشنبه

شیرین تر از قصه های قدیمی، جذاب تر از بهترین رمانها. تازه داشتم باورش می کردم که تابش خورشید پوست صورتم را سوزاند. همه اش خواب بود؟ نه! نمی خواهم بیدار شوم! چشمهایم را بستم تا به رویایم برگردم تا دوباره زل بزنم به چشم هایش و غرق تماشایش کنم. تا دوباره کلی حرف بزنم و او فقط گوش کند. تا فرصت کنم دستهایش را در دست گیرم. اما! این فرصت را از من دریغ کرد و باید رنگ باختن رویایم در زیر تابش داغ خورشید واقعیت را می پذیرفتم.