جستجوی این وبلاگ

۱۳۸۹ دی ۶, دوشنبه

اقدام عملی

«در خیابان با سایه‌ها می‌جنگید حال آنکه در میدان وجدان‌های مردم خاکریز‌هایتان پی در پی در حال سقوط است.»

میرحسین موسوی-بیانیه شماره شانزدهم




«تا کی حرف؟ این همه بگوییم و اعتراض کنیم که چی؟ باید یک اقدام عملی کرد.» یا همین سوال به نگاهی دیگر «چه کار عملی می‌تواند کرد؟» خوب بیاید کمی جدی‌تر به این پرسش نگاه کنیم. بنظرم بهترین تفسیر از «اقدام عملی...» این است که «باید کاری کرد که موازنهٔ فیزیکی قدرت تغییر کند. بقیه‌اش حرف است.»


خب موازنه قوا چگونه تغییر می‌کند؟ نخست بیایید صورت مسٸله را واضح‌تر کنیم. یک گرایش سیاسی که به منابع ملی کشور سلطه دارد آنرا بی‌دریغ در خدمت خودش هزینه می‌کنند. همان جناح با امکانات عمومی حزبی سراسری و مسلح ایجاد کرده است و الان کنترل سایر قوای نظامی کشو را نیز در دست دارد. با قدرت عریان در حال تخریب هر نظم و نهادی است که می‌تواند انحصار آن‌ها را در تسلط بر منابع عمومی به خطر اندازد. حاضر است با کلاشینکف برای جلوگیری از اعتراض و حتی تجمع سکوت، هموطنانش را به قتل برساند. و البته به نظر من مهمتر از همهٔ این‌ها با انحصار رسانه‌ای و تبلیغاتی در صدد است این اقدامات خود را مشروع و موجه نشان دهد. در سوی دیگر قشرهای متنوع و متکثری هستند که بسیاریشان -اگر هم مستقیم وابسته به دولت نباشند- هشتشان گرو نُه‌شان است. یعنی توانِ مالی، قابل قیاس نیست. توان نظامی هم بدیهی است که در کار نیست. سندیکا‌ها و احزاب بزرگ هم اگر جلو قدرت عریان کاری از پیش می‌برندند هم به همت‌ همان حزب رقیب که به اسلحه هم دسترسی دارد سرکوب شده‌اند. عجب عرصه نابرابری؟ نه؟


حالا چطور می‌شود موازنه قوا را تغییر داد؟ به کدام اقدام عملی؟ عجله نکنید راه دارد. یافتن آن هم نیاز به نبوغ و ابتکار فراوان ندارد؛ جهان سرشار از تجربه‌ها مشابه است. تاریخ هم موقعیت‌های اینچنینی دیگری را به یاد می‌آورد. خب برای تغییر موازنه فیزیکی قدرت طبعا نیروی تغییر باید فزونی گیرد و بر مرور توازن را بر هم زده و موازنه جدیدی حاکم کند. چگونه؟ ظاهرا مهم‌ترین منبع پشتیبان تغییر، توان اجتماعی و افزایش پشتیبانی توده‌ای از یک تحول است. خب بدیهی است وقتی منابع که رقیب از آن بهره‌مند است، در کار نیست باید ذره، ذره توان اجتماعی آنقدر فزونی بگیرد و بزرگ شود که نه فقط حافظین وضع موجود با همهٔ منابعشان از پس آن برنیاید که آنقدر بزرگ که نمود آن باعث شود سوی دیگر ماجرا اصلا مواجه را به صرفه نبیند.


خب ظاهر ا باز هم برگشتیم سر جای اولمان. حالا این توان عظیم اجتماعی از کجا خلق می‌شود؟ خلاصه اینکه بخشی‌اش ناشی از ضعف‌های تاکتیکی و گاهی تناقضات و مشکلات ذاتی مخالفین تغییر است. نا‌کارآمدی آن‌ها در تامین امنیت، معاش و آزادی شهروندان هر روز به به خیل کسانی که خواهان تغییر در وضعیت و مناسبات موجود هستند، می‌افزایند. از سوی دیگر ایده‌ای که خواستار تغییر و ساختن جامعه‌ای بهتر هست نیز هر چه بتواند بیشتر نشان دهد که می‌شود جامعه بهتری داشت و تصویر شور انگیز و در دسترس نمایش دهند می‌تواند کنشهای بیشتری -البته گاه کاتوره‌ای را- در خدمت آن تغییر موجب شود. قوت این ایده می‌توان توان اجتماعی جذب کند و در این مسیر رشد توانش نرخی هندسی خواهد داشت. توان جدید باز هم به بازسازی آن طرح کمک فراوانی می‌کند. مسیر‌های جدید برای سرازیر شدن به بخشهای مختلف اجتماع ایجاد کند. این روند می‌تواند به مرور تصویر بدیل و دستیافتنی جایگزین را در جامعه تثبیت کند.


حتی اگر طولانی می‌شود بازهم اجازه بدهید بیشتر توضیح بدهم. من وقتی می‌گویم اجتماع منظورم مجموعه افرادی هستند که روابط متقابل مشخصی و مناسبات حتی گاه متصلبی باهم دارند. جامعه را این ذهن‌ها و تصورتشان از مناسبات و ارزش‌ها و البته تصورشان از درک دیگران از این روابط است که می‌سازد. برای تغیر این روابط و مناسبات باید ذهنیت‌ها را تغییر داد. باید بتوان ارزشهای بدیلی در ذهن‌ها تثبیت کرد. موازنه قوای وقتی تغییر می‌کنند که ذهنهای بیشماری نظمی یا وضیعتی را نپذیرند و ارزش‌ها و نظمی بدیلی را ترجیح بدهد. حتی در سوی دیگر تغییر حتی آنکسی ماشه کلاشینکف را می‌چکاند هم با ذهنیتی برای این کار قانع شده است. می‌شود آن ذهنیت را هم اصلاح کرد. می‌شود نشان داد که کشتن هموطن برای حفظ قدرت عده‌ای چرا مجاز نیست؛ چرا این ادعا که این خون ریزی به موجب سعادت یا نفع اوست درست نیست؛ می‌توان نشان داد پیروزی مردم شکست کسی نیست. و هر چه دامنه این کار افزایش پیدا کند و ذهنهای بیشتر در چکاندن ماشه بری روی هموطنان تردید بیشتری به خود راه دهند‌ همان قدر قدرت عریان هم روبه سستی می‌گذارد. این البته مثالی است که چطور قدرت نرم حتی به سخت‌ترین انواع قدرت هم فایق می‌آید.


حواسمان باشد صحنه درگیری را اشتباه نگیریم. رقابای ما در خیابان‌ها با عدوات جنگی با سایه‌ها می‌جنگند در حالی که در میدان وجدان‌های مردم خاکریز‌هایشان پی در پی در حال سقوط است. جبهه نرم در وجدان‌ها جریان دارد با سلاح اقناق باید اجماع هر روز بزرگتری ایجاد کرد. با نشان دادن عدم مشورعیت روش‌ها و شیو‌هایشان باید مجبورشان کرد روی سرنیزه بنشینند. استفاده مداومشان از خشونتِ عریان، پشتوانه‌های اخلاقیشان را هر روز ضیعف‌تر می کند. برای اقتاع باید گفتگو کرد؛ حرف زد؛ بیش از پیش آگاه کرد. از نظر من رادیکال‌ترین کنش سیاسی تثبت صورت بندی‌های جدید از درک سیاسی و نشان داد نادرستی است هنجارهای است که روشهای استبدادی را توجیه می‌کند. و عملی‌ترین اقدام گفتن و حرف زدن برای ایجاد اجماع فراگیر پشت ارزشهایی است جامعه‌ای سعادتمند‌تر و فردای روشن‌تر را برای ما می‌سازد.

یادداشت های روزانه/ دولت غصبی

امروز یکی از دوستان تماس گرفت و گفت در قرعه کشی حج اسمش در آمده
است. تبریک گفتم. پرسید "سهمیه وزارت علومه، به نظر شما با این سهمیه حج ام قبوله؟" فکر کردم؛ سوال سختی بود؛ به نتیجه نرسیدم. گفتم استفسا کن.

۱۳۸۹ دی ۲, پنجشنبه

یادداشت های روزانه/ ...

مارهای ضحاک بازهم گرسنه شده اند...

زنجیرهٔ فساد

روزی سارقی جیبِ یک عابر را در خیابانی شلوغ می‌زند. بعد از اندکی عابر مالباخته متوجه ماجرا شده و شروع به داد زدن می کند: «دزد دزد!!!» جمعیت خیابان شلوغ بزودی متوجه ماجرا خواهند شد. اما دزد قصهٔ ما کاربلد‌تر از این حرف‌ها ست. او هم شروع می‌کند به فریاد زدن «آی دزد، آی دزد» و همراه جمعیت -که دنبال دزد هستند- می‌دود.

این قصه ماجرای حضراتی است که چند سالی بود فریاد مبارزه با فسادشان گوش عالم را کر کرده بود؛ آانقدر بلند، بلند می‌گفتند «دزد دزد» که دیگر هیچ کس حواسش به خبر ۳۵۰ ملیارد ناقابل -که از خزانه شهرداری تهران بدون سند خرج شد بود- نبود. البته فکر نکنید رسانه‌های آزاد این پرونده را افشا کردند. بلکه دعوای احمدی‌نژاد و قالیباف گوشه‌ای از پرده را کنار زد و البته با یک پیغام ماجرا باز هم زیر فریاد «دزد دزد» گم شد.

تعرفه‌های واردات یک شب پایین می‌آمد و چند روز بعد بالا می‌رفت؛ بازهم رسانهٔ آزادی در کاری نبود که یقعه‌شان را بگیرد. بازهم ماجرا در زیر فریاد «دزد دزد»شان گم می‌شد. مناقصه‌های بزرگ بدون تشریفات قانونی به نیروهای مسلح واگذار می‌شدند و رقیب مجالی برای اعتراض نداشت و بازهم ماجرا زیر فریاد «دزد دزدشان» گم می‌شد. قرداد‌های نفتی  بجای وزارت نفت و جلو چشم ناظران در پستوهای وزارت کشور بسته می‌شد اما بازهم در نبود احزاب و گروهای سیاسی قوی رقیب، ماجرا در فریاد «دزد دزد»شان گم می‌شد.

احمدی نژاد رسما در مصاحبه تلوزیونی اعلام می‌کند بدون مجوز مجلس از خزانه پول برداشت کرده است. مجلسی هم که با رد صلاحیت‌های گسترده تشکیل شده است توان ایستادگی ندارد. اما بازهم در فریاد «دزد دزد»شان ماجرا گم می‌شود.

اما این بار دوم خروس فساد معاون اول احمدی‌نژاد چنان است که دیگر کسی قسم حضرت عباس مبارزه با فسادشان را باور نخواهد کرد. اما نکته این است که وقتی زنجیره فساد هر روز تکمیل‌تر می‌شود؛ گردش آزاد اطلاعات محدود‌تر می‌شوند؛ روزنامه نگاران و رسانه‌های منتقد تحمل نمی‌شوند؛ پارلمان واقعی وجود ندارد، آیا صاحبان بیت المال فقط باید دل خوش به برخورد با یک مهرهٔ فاسد باشند؟

پی نوشت: اگر سرعت اینترنتتان جواب می‌دهد این نماهنگ که بخشی از صحبت‌های میرحسین در صدا و سیماست را ببنید. او درمورد راه مبارزه با فساد می‌گوید.

۱۳۸۹ دی ۱, چهارشنبه

یادداشتهای روزانه/ یارانه های نقدی خمس دارد؟

کم پیش می آید وقتی نوشته های دانشجویان یا دانش آموختگان رشته ی جامعه شناسی  را می خوانم احساس کنم با یک جامعه شناس مواجه هستم. اما شور و شر وبلاگی است که وقتی می خوانم حسم این است که یک جامعه شناس ایرانی حرف می زند. یک وقتی های هم نق و نقدش قاطی می شود؛ البته این ویژگی برای جامعه شناس نقاد خیلی هم چیز بدی نیست اما خواننده ای که مطالب این وبلاگ را جدی دنبال می کند باید حواسش باشد وقتی بهاره آروین عصبانی است از کنار نوشته هایش به آرامی بگذرد. همه اینها را گفتم تا پیشنهاد کنم مطلب آخر شور و شر را بخوانید. یادداشت در مورد طرح در حال اجرای هدفمند سازی یارانه هاست.

آروین نوشته است: مهم است تلاش کنیم مردم صدقه‌بگیرانی تصویر نشوند که هر ماه با گردن کج جلوی باجه‌های بانک صف می‌کشند تا همان چند قطره آبی که از دست دولت چکیده است را با هزار جور دعا و ثنا که خب، دمش گرم این ماه هم داد و از زیرش در نرفت، توی جیب‌شان بگذارند، در مقابل باید تلاش کنیم تک‌تک خانوارهای ایرانی در قالب صاحب‌خانه‌ی حق‌ به جانبی بازنمایی شوند که ماه به ماه جلوی در خانه‌اش می‌آید تا طلبی را بی‌کم و کاست دریافت کند که مستاجر مربوطه بر اساس قراردادی قانونی متعهد به پرداخت آن شده است.

حالا این به این اظهارنظر هم توجه کنید: فلاح زاده نماينده آيت الله خامنه اي در برنامه زمزم احكام راديو معارف در پاسخ به اين سوال كه آيا يارانه هاي كه از طرف دولت به حساب افراد واريز مي شود آيا خمس دارد ؟ گفت :«به نظر حضرت آقا آنچه كه بعنوان يارانه نقدي به افراد داده مي شود هديه اي است ازطرف نظام اگر تا سر سال هم باقي بماند خمس ندارد ولي اگر كسي سپردگذاري كند يا به كار نبرد و سود بياورد آن سود اگر باقي بماند تا سر سال خمس دارد»

۱۳۸۹ آذر ۳۰, سه‌شنبه

یادداشت های روزانه/ طرح هدفمند سازی یارانه ها

اجرای طرح هدفمند سازی یارانه ها به نظرم مهم ترین اتفاقی است که در کشور در حال وقوع است. اطلاعاتی دقیقی از طرح ندارم. نمی دانم دولتی که نهادهای برنامه ریزش را از دست داده چقدر توان اجرای چنین طرحی را دارد. نمی دانم دولتی که سرمایه اجتماعی اش در پایین ترین حد است چقدر می تواند از جامعه را ترغیب کند که درد این جراحی را تحمل کند. اما تحلیلم در مورد کلیت این طرح همچنان همان است که حدود دو سال پیش نوشتم تنها با این تفاوت که دیگر مجری این طرح را رییس جمهورم نمی دانم.

طرح هدفمند سازی یارانه ها و انتقادات غیر منصفانه

۱۳۸۹ آذر ۲۹, دوشنبه

یادداشت های روزانه/ ضحاک

مهسا امر آبادی در استتوس فیس بوک اش نوشته است: چقدر زندگی مان شبیه قصه های افسانه‌ای کودکی‌مان شده [است]. شب‌ها می‌خوابیم و صبح که بیدار می شویم چند نفر از ما نیستند؛ آقای غول قصه‌ها دوباره بیدار شده و مغز جوانان را طلب می کند.

۱۳۸۹ آذر ۲۷, شنبه

یادداشت های روزانه/ تصادف

ظاهرا تصادف در تعیین مسیر زندگی افراد خیلی نقش دارد. اینکه کجا دنیا بیایی، در چه شرایط خانوادگی رشد کنی؛ در روز اول مدرسه، اولین برخوردت با کدام همکلاسی باشد.

ترم اول انتخاب واحد می کنی بدون اینکه بدانی همکلاسی هایت چه کسانی هستند. اما همان همکلاسی ها ممکن از دوستان تاثیر گزاری باشند که مسیر زندگی ات را به کلی تغییر می دهند. این جوری که نگاه کنی ظاهر خیلی چیزا و اتفاقاتی که رخ داده است، می توانستد جوری دیگر رقم خورده باشد. محل اقامتی که ممکن است تصادفی انتخاب کرده باشی. خانه ای که اصلا نمی دانستی همسایه اش کیست. با انتخاب یک گزینه متفاوت در کنکور از این دانشگاه به دانشگاه دیگری رفته باشی.

نمی دانم چقدر به نقش این تصادف نگاه کرده اید. اما الان به این فکر می کنم که اگر سکه تصادف روی دیگری را نشان می داد ممکن بود دوستانی متفاوتی داشته باشم. این تصور باعث احساسی ناخوشاید می شود. تصور اینکه با تصادفی  متقاوت ممکن بود دوستانی را نمی دیدیم احساس عجیبی را در من به وجود می آورد. یک چیزی مبهم شبیه دلتنگی که توی دلم را خالی می کند. شاید برای همین است که می خواهم توی ذهنم زیرآب تصادف را بزنم و فکر کنم هر آدمی را که دیده ام حتما حکمتی داشته است.

پی نوشت:ایستگاه نظر آباد

۱۳۸۹ آذر ۲۱, یکشنبه

یادداشت های روزانه/ رو سفیدی یزید

خدایا اینها به چه تاسی می جویند؟ در ماه محرم هم خواهران ما را اسیر می کنند. زینب در کاخ یزید آنچنان صحبت کرد اما اینها حتی سکوت زینب ها را هم بر نمی تابند. اف بر شما که حتی روی یزید را هم سفید کردید.

۱۳۸۹ آذر ۱۸, پنجشنبه

جامعه باز و دشمانان آن

آقا این قضیه ویکی لیکس خیلی وحشتناک است. نه منظورم اسنادی نیست که منتشر کرده است. به نظرم مساله نگران کننده این برخوردی است که با مسوول آن شده است. کجایش وحشتناک است؟ خوب بیایید مرور کنیم. یک شهروند استرالیایی گزارشهای محرمانه دیپلمات های دولتی دیگر را منتشر می کند. دولت مذکور با دلایل خودش این را به ضرر منافع ملی کشورش می داند. نمی دانم از لحاظ حقوقی چقدر انتشار اسناد محرمانه یک کشور دیگر جرم است. حالا حتی فرض می کنیم جرم باشد. خوب آخرش این است که آقای جولین آسانژ متهم به یک کار مجرمانه است.

خوب چه می شود؟ درست بعد از اینکه اسناد منتشر می شود این آقا متهم به مشکلات اخلاقی می شود. همان شیوه پوسیده ای که خودمان در کشورمان با آن آشنا هستیم. تا آنجا که من اخبار را دنبال کرده ام هنوز دادگاهی علیه او حکمی صادر نکرده است. اما به شیو های دیگری سایتش فیلتر و حساب ها مالی اش بسته شده است. شرکت های سرویس به دهنده به سایت او مجبور شده اند که همکاریشان را قطع کنند. حتی دیشب در برنامه ای دیدم یک مقام نظامی آمریکایی در مورد بازداشت او- که ظاهر به اتهام سو استفاده جنسی هست- ابراز خوشحالی کرده است. عجب کابوسی. فکر می کردم اینها  را فقط می شود در کره شمالی و عربستان و کشور عزیز خودمان دید. اما چه هولناک است وقتی این نشانه ها را در سطح جهانی می بینی و عجیب تر اینکه کسی هم واکنشی نشان نمی دهد.

نمونه دیگرش همین خاطرات بوش بود. رسما آماده است گفته است که برای حفظ امنیت آمریکا دستور شکنجه داده است. خیلی هولناک است تصویر یک امپراتوری بزرگ جهانی که با سازمانهای امنیتی متعدد، جهان را در چنبره خود گرفته اند. کوچک ترین نا هنجاری از نظرشان را اینگونه سرکوب میکنند. واقعا وحشت ناک است. انگار اقتدارگرا های وطنی دارند مسلکشان را جهانی می کنند.

۱۳۸۹ آذر ۸, دوشنبه

عماد بهاور شهادت می دهد

عماد بهاور را از انجمن دانشجویان پیرو خط امام دانشگاه یزد می شناسم. عماد دبیر و عضو شواری مرکزی آن بود. در طول زمان هر چه بیشتر با او آشنا شدم دیانت، اخلاص، پاکی اخلاقی و صفای مرامش بیشتر به چشم آمد. اما دقیقا همین درستی اش برای من یک مساله بود. شاید برایتان عجیب باشد؛ چطور خوبی یک آدم مساله می شود؟

من در محیطی خانوادگی و اجتماعی بزرگ شدم که بلاخره یک چیزهایی هرچند در بسیاری از موارد نا آگاهانه در ذهنم وجود داشت. یکی اش همین خودی و غیرخودی هایی که سالها در گوشمان خوانده بودند. عماد عضو گروهی بود که من در آن پس زمینه با پیش قضاوت هایی با آن مواجه می شدم که برایم گیج کننده بود. اما اخلاق نیک این پسر قصه ی یک روز دو روز نبود. وقتی نگاه مومنانه عماد را در کنار موضع عده ای می گذاشتم که به نام دین از هیچ منکری ابا نداشتند مثل یک پتک بود که توی ذهنیت هایم می خورد. وقتی پایبندیش به اخلاق را در کنار رفتار آنهایی قرار می دادم که در نام اصول را یدک می کشند و در عمل از هیچ رذالتی ابایی ندارند، انگار همه آن بافته های ذهنی روی سرم هوار می شد. طمئنینه و صبرش بود که زشتی رفتار پرخاشجویانه دیگران را بیشتر از قبل برایم عیان می کرد. حتی یادم نمی رود سالی که در جام رمضان جوانان اصلاح طلب عماد و دوستانش کاپ اخلاق را بردند چطور مدتها ذهنم درگیر بود.

خوبی های عماد آنقدر انرژی داشت که این زنگار رسوب کرده در ناخودآگاه ذهن من بزداید. من خدا را بخاطر نعمت آشنایی با عماد شکر گزارم. امروز دوباره با شنیدن خبر ده سال حبس برای عماد ذهنم درگیر شد اما اینبار دچار عذاب وجدان شدم برای مدتی که اسیر باورها و خط کشی های بودم که وجود عماد گواهی بر غلط بودنش بود.

پی نوشت: الان می خواستم بنویسم غیر خودی هر آنکسی است که به شجره خبیثه استبداد کمک می کند. خودی همه مردم ایران که اسیر این درد مزمن هستند. می خواستم داد بزنم غیر خودی آنان هستند که فرزندان ملت را اسیر و شهید می کنند و خودی مردمی که با دستان خالی، بزرگمنشانه با سکوتشان اعتراض می کنند. می خواستم داد بزنم که غیر خودی آنها هستند که -با بی تدبیری هایشان- دارایی های مشاع مردم ایران را به باد می دهند و خودی همه مردم ایران که دستگاه فریب هر روز در گوششان دروغ می خواند. اما نامه عماد به مریم -نامه ای که بارها خوانده ام- جلو چشمم آمد: « پاسخ دروني تو به كسي كه با تو خوش رفتاري و كسي كه با تو بدرفتاري مي كند، بايد يكي باشد: دوستش داشته باش! «دشمنت را دوست بدار!» آن كس كه تو را به حبس مي كشد، دوست بدار! آن كس كه تو را شكنجه مي كند، دوست بدار! آن كس كه تو را از كار بي كار و تو را از ادامه تحصيل منع كرده است، دوست بدار! ظالم را و عادل را، ديكتاتور را و آزادي خواه را، مذهبي را و ملحد را، صادق را و كاذب را، همه را دوست بدار! و اين گونه اعترافي جز «ابراز عشق» در محضر بازجويان و قضات عزيز در چنته نخواهم داشت. «من از آن روز كه در بند توام، آزادم ...» پس: عشق براي زنداني، عشق براي زندانبان... عشق براي آن كس كه شكنجه مي شود، عشق براي آن كس كه شكنجه مي كند... عشق براي متهم، عشق براي قاضي... عشق براي آن كس كه تو را به اسارت مي برد... عشق براي همگان ... مريم جان! چه با من، چه بدون من، همه چيز زيبا خواهد بود... عشق براي تو...»

پی نوشت 2: « ... و سرانجام، مستبدین در جهت کسب پیروزی با حاکمیت ترس، از همان روشی استفاده می کنند که فرعون و همه فرعونیان بهره بردند. طایفه طایفه کردن مردم با خودی و غیرخودی کردن ملت و قرار دادن مردم در مقابل هم...» پیام میرحسین موسوی به مناسبت ماه دانشجو

پی نوشت 3: مریم -همسر عماد- در صفحه فیس بوکش نوشته است «تا بازگردی 40 سال دارم و به انتظار تو»

پی نوشت 4: زندگی من، اینجا و اکنون فایل صوتی نامه عماد بهاور به مریم، همسرش

۱۳۸۹ آبان ۳۰, یکشنبه

میخ های آخر به تابوت پارلمان

اعضای مجلس شواری اسلامی نامه ای از سیاه تخلفات احمدی نژاد نوشتند. شاید این کار در نوع خود بعد از این همه تحقیر مجلس گامی محکم باشد. اما بیاید یک مقدار بیشتر تامل کنیم. مجلس قوانینی را تصویب می کند و رییس دولت از اجرای آن سر می زند. ظاهرا مجلس هم آنچنان توانی ندارد که پشتوانه قانونی باشد که تصویب کرده است. بعد از افزایش شکاف احمدی نژاد و آیت الله خامنه ای اختلاف اهمیت پیدا می کند. کارگروهی تشکیل می شود برای حل اختلاف.

از این مساله به راحتی نگذرید. موضوع اختلاف در این است که احمدی نژاد به هر دلیلی بعضی از قوانین را درست نمی داند. کارگروه می خواهد چه کار کند؟ مثلا بگوید در کدام یک از موارد احمدی نژاد حق داشته است قانون مصوب مجلس را اجرا نکند؟ عمق فاجمعه به نظرم مشخص است. فاجعه بزرگ تر اینکه بدون اینکه قانون اساسی یا آیین نامه مجلس شورای اسلامی اصلاح شود کمیته ای که برای رفع اختلاف تشکیل شده است پیشنهادهایی را به مقام رهبری می دهد. در این سطح تخریب نهاد پارلمان اهمیت محتوای پیشنهاد ها در درجه چندم اهمیت است.

اما فاجعه آمیز تر کجاست؟ اعضای مجلس وقتی می خواهد به این موضوع اعتراض کنند به آقای جنتی دبیر شورای نگهبان نامه می نویسند و سیاه تخلفات از قانون اساسی احمدی نژاد را می شمرند؟ مکانیزم نظارت مجلس از رییس دولت چیست؟ طرح سوال یا استیضاح؟ نمی دانم چطور بگویم وقتی اعضای پارلمان برای اعتراض به تخلفات رییس دولت بجای تذکر طرح سوال یا استیضاح به دبیر شورای نگهبان نامه می نویسند میخ های آخر را به تابوت نهاد پارلمان در کشور می کوبند!

۱۳۸۹ آبان ۱۹, چهارشنبه

۱۳۸۹ آبان ۱۱, سه‌شنبه

یادداشت های روزانه/ رویای قدیمی

مدتی است یک خواب ثابت می بینم؛ در یک بازه زمانی تقریبا یک هفته ای تکرار می شود. ولی آنقدر طبیعی است که هر بار باورش می کنم. از خواب که بیدار می شوم با حالت گنگی چند ثانیه ای طول می کشد تا بفهمم خواب بوده است. همان رویای قدیمی.

۱۳۸۹ آبان ۴, سه‌شنبه

یادداشت های روزانه/پیشنهادی برای خواندن

مواضع بشدت متفاوت و گاه متضادشان برای من چیز عجیبی است. دروغ های تو چشمشان را به این راحتی ها  نمی توانم توضیح بدهم. سالهاست دنبال اصل یا اصولی می گردم که بتوان به صورت منسجم رفتار و گفتار آنها که خود را اصولگرا می نامند قابل فهم کنم. یادداشت اخیر کلمه به طور عجیبی برایم جذاب بود انگار پدیده ای که نتوانسته بودم برای خودم تبینش کنم و مشکلی که از پس حل آن برنیامده بودم به طور اعجاز گونه ای حل کرد. اگر شما هم درگیر چنین پرسشی بوده اید آنرا از دست ندهید.

۱۳۸۹ آبان ۳, دوشنبه

افسون لباس و عنوان رسمی

نامه های دوستان اسیرمان می نویسند بطور عجیبی  به نظرم پخته می آید. شاید محصول شرایطی است که فرد به صورت متراکم درگیر تجربه های ویژه ای است که برای هر کدام گاه به عمری زمان احتیاج بود. نمونه اش نامه عماد بهاور به همسرش. واقعا فوق العاده است من بارها خوانده ام. اما الان می خواهم به نامه دیگری اشاره کنم. نامه ای که دکتر شکوری راد قبل از بازداشتش نوشته است. نکات جالبی دارد که انشاالله در مورد آنها هم گپ خواهیم زد. اما بند اولش بند جالبی است. "هیچ جرمی مرتکب نشده ام که دلیل بازداشتم باشد و لذا بازداشت خود را غیر قانونی می دانم و با بازداشت کنندگان هیچگونه همکاری نخواهم کرد و بازجویی پس نخواهم داد."

اهیمتش در چیست؟ قبلا در تفاوت “باج” با “جریمه” گفتیم که اگر پلیس نه برای حفظ “خیر عمومی”، که برای “منفعت جمع خاصی” رفتار کند؛ نه بر اساس قانونی که متکی به “اراده عمومی” که بر اساس “اراده فرد” یا افرادی عمل کند؛ بجای تلاش برای حفاظت از “حقوق افراد” در پی حفاظت از “قدرت برخی افراد” باشد؛ در این صورت هیچ تفاوت عمده ای با دار و دسته لات ها ندارد. البته شاید در این مورد یک لات شرافت بیشتری داشته باشد چون مقاصدش آشکار است. این موضوعی است که گاهی زیر واژه “پلیس” و “لباس فرم” مخفی می شود. البته اینکه ما با “نهادهایی” رو برو هستیم هم گاهی موضع را مبهم می کند. برای اینکه موضوع رو خوب درک کنیم، باید این نکته را هم در نظر بگیریم که لات ها هم ممکن است دارو دسته و سازمان منظمی داشته باشند. وجود سازمان یا یک نهاد -که حالا به منابع عمومی هم دسترسی دار-  مشروعیتی برای اعضای آن سازمان ایجاد نمی کند.

این افسون لباس و عنوان رسمی را زدون نه فقط تاثیر اجتماعی جدی دارد و مقاومت های نا محسوس و ناپیدای بسیاری را ایجاد می کند و نه فقط اینکه انسانهای که در این دسته ها به خدمت گرفته شده اند را بدون پشتوانهِ مشروعیتِ یک نیرویِ قانونی، دچار تزلزل می کند در وجدان خودمان هم تاثیر جدی دارد.

از سوی دیگر رسما هرگونه متفاوت بودن و "سیاست" را مهر ممنوع زده اندو سعی می کنند با عنوان عمل مجرمانه یا تدارک دیدن متن های تایپ شده در سربرگ های دادگستری، مشروعیت حکم محکمه قضایی را پشتوانه خودشان قرار دهند؛ اما نکته مهم این است که بلاخره در بمباران تبلیغات رسانه ای و البته قدرت عریانی که از این نگاه پشتیابنی می کند می تواند به مرور این روایت را تثبیت کند و ناخودآگاه قبول کنیم که متفاوت بودن و "سیاست" عملی مجرمانه است و آنها در برخوردشان کاری طبیعی و عادی انجام می دهند. با این توضیح امیدوارم به اهمیت این عبارت دکتر شکوری راد  بیشتر توجه کنیم که "هیچ جرمی مرتکب نشده ام که دلیل بازداشتم باشد و لذا بازداشت خود را غیر قانونی می دانم و با بازداشت کنندگان هیچگونه همکاری نخواهم کرد و بازجویی پس نخواهم داد." دقت کنید حتا نکته بینی دکتر شکوری راد که از عبارت بازداشت کنندگان استفاده کرده است نه نیروهای امنیتی!

۱۳۸۹ آبان ۱, شنبه

یادداشت های روزانه/ اسماعیلم


الان دارم نامه های قدیمی یک دوست را دوباره می خوانم «... و ابراهیم وار حاضر به قربانی کردن دلبستگی هات  بشی نه تنها اسماعیلت رو از دست نمی دی بلکه به درجات خیلی بالاتر نائل می شی! مهم اینه که خوب فکر کنی و تصمیم بگیری و به خدا توکل کنی، و به نتیجه عملت فکر نکنی، خدا تو رو در سلامت نگه می داره و اگه نداشت هم حتما حکمتی بوده...»



یادداشت های روزانه/ من به پاییز مشکوکم

پس کی بهار میاد؟ سرما خوردم بد رقم. مدام باید برم فین کنم. خستگی ناچسبی تو همه بدنمه. کمی سر درد دارم. چشمام موقع مطالعه زود خسته می شه. بی حوصله هستم. تازه از تختم اومدم پایین که بگم من به این پاییز مشکوکم. اصلا من هیچ موقع از پاییز خوشم نمی اومده. اصلا از این بارونی که داره به شیشه انگشت می زنه بدم می یاد. چی می خوای بگی؟ که هوای سرده؟ آسفالت خیابون که به خاطر خیسی برق می زنه با آسمون خاکستری هم دست شده؟ هیچ کی تو خیابون بند نمی شه؟ اصلا از این قابلمه جلو روم هم بدم می یاد. آخه توش هیچ سوپی -که داغ پخته شده باشه- نیست! فقط به همین لیوان بزرگ دسته دارد که داره از روی چاییش بخار بلند می شه دل خوشم. پس این بهار لامصب کی می یاد؟

۱۳۸۹ مهر ۱۸, یکشنبه

یادداشت های روزانه/ بی دردی

گوشت تا کیلویی 30000 هزار می دانید یعنی چه؟ می فهمید دیگر حتی گوشت از سفره طبقه متوسط جامعه هم رخت بر می ببند؟ حالا نان گاه هزار تومانی چی؟ این روزها با هر کس صحبت می کنم از شدت تورم، کاهش قدرت خرید، بی کاری و رکود می گوید. صدای ضربه های مهیب آقای احمدی نژاد به پیکره اقتصاد از همان سالهای اول دولت نهم قابل شنیدن بود اما الان باید گوشَت را بگیری تا صدای خورد شدن کمر مردم را نشنوی. نمی خواهم الان در باره خیانت احمدی نژاد به این مردم و این مرز بوم بگویم. نه اصلا نمی خواهم در مورد این بگویم که الان نگران نهادینه شدن عقب ماندگی در کشورمان هستم. نه اصلا! الان می خواهم بدانم که چطور صدای این خورد شدن را عده ای نمی شنوند؟

مدتی است  توی  روزنامه، سایت و رسانه های مملکتمان دنبال این صدا می گردم. اما عجیب است هر چه بیشتر می گردم کمتر می یابم. بدیهی است که حامیان آقای احمدی نژاد نخواهد حرفی درباره اش بزنند. خوب بد هم نیست؛ اتفاقا حداقل نشان می دهند خجالت می کشند از بلایی که سر این مملکت آورده اند. دیگر روی آن را ندارند زل بزنن در چشم همه و بگویند بیاید از محله ما خرید کنید همه چیز ارزان است و همه چیز گل و بلبل است اما منتقدین چرا؟ چه صدایی از این همه درد و رنج ایرانی را نمی شنود. چرا فریاد نمی کشند که شدت نیاز چه بر سر هموطنمان می آورد؟ چرا توضیح نمی دهیم ریشه این درد چیست و راه حل آن در کجاست؟

۱۳۸۹ مهر ۱۶, جمعه

یادداشت های روزانه/ "شفته"

گاهی وقتها یک واژه مثل کلید صندوقچه ی پر از خاطره می شود. به محض اینکه کلید را می چرخانی فشار خاطرات در صندوقچه را باز می کند. یکی از این واژه ها "شفته" است. این واژه البته کمی پیچیده است و نیاز به توضیح دارد. شاید یک مثال کمکمان کند. ما یزدی ها یک "ک" داریم قاعده ای شبیه این دارد. ساده ترین کاربردش برای تصغیر است. مثلا حسنک یعنی حسنک کوچک اما خوب این خیلی کاربرد پیچیده ای نیست. معنی پیچیده ترش برای تحقیر است. مثلا همان حسنک در متن متفاوت برای تحقیر به کار می رود طوری که ممکن است اگر ظرافت بازی زبانی یزدی ها را نشناسید بکار برد "ک" در انتهای اسم فردی حسابی موجب رنجش شود. اما وقتی فهمیدن این واژه سخت تر می شود که بدانید و متن متفاوت همین که برای تحبیب به کار می رود. مثلا حسنک معنی می دهد حسن عزیز.

خوب این شفته هم یک جورایی شبیه همی "ک" ما یزدی هاست. خوب اگر کمی دقت کنید یک شفته یک جوری معنی وارفته می دهد. مثل پلویی که خیلی پخته شده باشد. خوب حتما شما هم کاربرد استعاری شفته را دیده اید. وقتی می گوییم فلانی شفته است یعنی کلا آدم شل و وارفته ای است. البته امیدوارم از شل وارفته یک معنی رو بفهمیم. سال گذشته با یکسری از دوستان درگیر کار جمعی جدیی بودیم. وقتی فردی کمی سستی و کاهلی می کرد به او می گفتیم "شفته" اما به مرور که روابط عمیق تر شد. کم کم معنی "شفته" هم پیچید. "شفته" یک چیزی تو مایه های همان "ک" تحبیب ما یزدی ها شد. مثال وقتی به یکی می گفتیم "شفته" یعنی خیلی مخلصیم. حتی گاهی وقتی یکی شوخی خیلی بازه ای می کرد طرف مقابلش فقط در جوابش می گفت "شفته!". یک جوری گفتن "شفته" صمیتمان را گوشزد می کرد. شفته!

۱۳۸۹ مهر ۱۵, پنجشنبه

یادداشت های روزانه/قاضی مستقل

روند عجیب دستگاه قضایی کشور در مورد حکم دادگاه جبهه مشارک من را یاد خاطره ای انداخت. همان نمایشی که عنوان دادگاه چهارم رسیدگی به حوادث بعد از انتخابات روی آن گذاشتند. یکی از چیزهای جالب برایم کسی بود که در نقش رییس دادگاه بالا نشسته بود. بعد ها شنیدم به اسم صلواتی شناخته می شود. یک سری جملات عادی را با چنان فشاری ادا می کرد که انگار دارد سخت ترین کار دنیا را انجام می دهد. شاید هم حافظه اش تحت فشار بود. عین هو کسی که دیالوگش را به سختی حفظ کرده است. دقیقا لحن و ریتم کلماتش توی گوشم است. در همان وضعیت متعجب به بغل دستی نگاه کردم. شاید برای به اشتراک گذاشتن تعجبم. دوستی که آنطرف تر نشسته بود آرنج هایش رو زانویش گذاشته و نگاهش را به زمین دوخته بود. در همان حالت مشغول تسبیحش بود؛ انگار نه انگار هیچ چیز در پیرامونش می گذرد. با احتیاط ازش پرسیدم "این قاضی رو می شناسی چطور آدمی است؟ چطور حکم می دهد؟"

آرم نگاهش را برگرداند. ظاهرا او هم متعجب بود. "فکر کرده ای این قاضی خودش تصمیم می گیرد؟ این که کاره ای نیست!!!" آهان ظاهر تعجبش به خاطر سوال من بود! "در طول همین جلسه هم 10 بار بهش کاغذ خواهند داد که چه بگوید.." نگاهش را برگرداند. من هم برگشتم به صندلی تکیه دادم جوری که انگار نه انگار که چه سوال مسخره ای پرسیده ام.

۱۳۸۹ مهر ۱۳, سه‌شنبه

در این خانه هم خوابید!!!

بلاخره چشم زدین. ظاهرا بعضی جاها رتوریک فیلتر شده است آنهم در این روزها که مشقت نوشتن بر رای نوشتن غالب آمده بود. عجب!!!

۱۳۸۹ شهریور ۳۱, چهارشنبه

یادداشت های روزانه/ دو سرباز


به خاطر سر درد سرماخوردگی کلاس نرفتم. توی رخت خواب مانده ام. مستند دو سرباز را دیدم. مثل پتک توی سرم. الان سرم بیشتر درد می کند.



۱۳۸۹ شهریور ۲۹, دوشنبه

نشستن روی سر نیزه!



چند روز پیش پوستری زیبایی که تنها به شعار زیبای خدا بزرگ است را در فرند فید باز نشر کردم. بدون هیچ توضیحی اما جالب این بود که چند نفر از آنطرفی ها آمدند در نقد و نفی جنبش سبز نظر دادند. نکته البته نظرات منتقدین نبود. مهم این بود که عبارت الله اکبر دوستان را به واکنش واداشته بود. برایتان عجیب نیست؟ خوب دقیقا نکته همین جاست. الله اکبر نشانه و صدای جنش سبز شده است. نشانی از آنان که تنها خدای عالم را «الله» می دانند. آنقدر هم بدیهی شده است که اصلا تعجبی را بر نمی انگیزد. بگزارید یک مثال دیگر بیاورم تا موضوع روشن تر شود. به این شعارهای که گاهی روی دیوارهای مکان عمومی شهرها می ببینم دقت کرده اید؟ مثلا مرگ بر دیکتاتور. علی رغم اینکه در این شعار اسم کسی آورده نشده است٬ فراخوانی نداده است اما عده ای آنرا علیه خود می بینند و آنرا تغیر داده یا امحا می کنند.

وقتی افرادی شعار مرگ بر دیکتاتور را بر نمی تابند و آنرا پاک می کنند٬ زیر پوستش این است که این صفت را حتی خودشان هم برای پذیرفته اند.  وقتی شعار الله اکبر را در مقابل خودشان می بینند هم همین طور. اوج این اتفاق هم این است که بدهی و عادی و طبیعی به نظر می رسد. چنان تثبیت شده است که اصلا تعجبی را بر نمی انگیزد.


الان که عبارت الله اکبر به واکنشان وا می دارد و شعار مرگ بر دیکتاتور را از روی دیوار پاک می کنند معنایش این است که در مواجه ی نرم دیری است که نتیجه را واگذار کرده اند حتی اگر مری سربی شان دستان خالی مار بشکافد. «می توانند به سر نیزه تکیه کرد اما نمی توان روی آن نشست.»


۱۳۸۹ شهریور ۲۰, شنبه

یادداشت های روزانه/”آش امام حسین”

توی اشکذر آشی داریم که بهش می گیم “آش امام حسین”. چیزی شبیه همین حلیم شما. اما بجای برنج، گندم می ریزیم و به مراتب هم با گوشت بیشتر. شیرین هم نمی خوریم؛ اتفاقا خوش نمک و البته تیز می خوریمش. “آش امام حسین” را معمولا توی برنامه های مذهبی به عنوان غذای نذری می پزند؛ شاید هم به خاطر همین اسمش، “آش امام حسین” است.  توی خیلی از جشنها مثل نیمه شعبان یا بعضی مهمانی ها مثلا برای مهمانی افطاری هم “آش امام حسین” پخته می شود. کلا رمضان و محرم بیشتر از هر زمان دیگری “آش امام حسین” می خوریم. خلاصه این که هر گردهم آیی که ریشه در سنت های اجتماعی داشته باشد "آش" هم هست. "آش" اهمیتی خاصی دارد که نمی دانم چطور توضیح بدهم.

ببینید این مناسبت هایی که گفتم در اشکذر ما فقط جزء شعاعر مذهبی نیستند بلکه بخشی از سنت اجتماعی ما هم هست. آنهم آیین های اجتماعی جمعی؛ با دیگران در یک وضعیت خاصی دور هم آش می خوریم. مثلا افطار های ماه رمضان که رفتن به مسجد محل نه فقط یک ادای تکلیف مذهبی که بخشی از آیین اجتماعی ما در رمضان است. اصلا رمضان که می گویید من یاد مسجد مهدیه می افتم که در کنار کسانی که می شناختم نماز می خواندیم و گاهی از افطارها هم که معمولا شب های ویژه رمضان است با هم "آش" می خوردیم. همین روز عید فطر؛ اصلا من تا مدتها فکر می کردم “آش امام حسین” جزیی از آیین های نماز عید فطر است. فکر کن تو یک ماه روزه بوده ای. روز عید فطر همه به هم تبریک می گویید و بعد از نماز "با هم" “آش امام حسین” می خورید. شام غریبان هم همین جوری است. شما بعد از یک دهه عزاداری یا شرکت در برنامه و آیین های جمعی این دهه، با هم “آش امام حسین” می خورید. البته توی محرم خیلی می شود “آش امام حسین” گیر آورد. اصلا توی اشکذر ما وقتی "آش" را به تنهایی به کار می برند منظور شان همین “آش امام حسین” است. آخ آشی که بعد از شام غریبان مسجد حاج غلام هم می دهند که اصلا شرح دادنی نیست.

باز هم فکر می کنم نتوانستم خوب توضیح بدهم. ببینید وقتی اشکذری ها به چیزی اعتراض جدی دارند یکی از کارهایی که می کنند برنامه ای برگزار می کنند برای اعلام اعتراضشان “آش امام حسین” هم می پزند. آهان یک مورد ملموس تر یادم آمد. وقتی سال 76 خاتمی رای آورد و این اتفاق برای مردم خیلی مهم بود کلی دیگ “آش امام حسین” بار گذاشتند.

خود پختن “آش امام حسین” هم یک کار دست جمعی یک روزه است، مثل خوردنش. من تا حالا نشنیدم که کسی “آش امام حسین” را تنهایی یا حتی برای خوردن یک وعده غذایی در خانه اش بپزد.

من به طور عجیبی “آش امام حسین” را دوست دارم. همان طور که پدرم، فامیل و دوستان، دوست دارند. تا حالا نشنیده ام، اشکذری ای که “آش امام حسین” را دوست نداشته باشد. اصلا یک جوری هست این “آش امام حسین” که دوست داشتن یا دوست نداشتن برایش معنا ندارد. همه “آش امام حسین” را دوست دارند البته الان که فکر می کنم “آش امام حسین” فقط خوشمزگی اش از طعم مواد تشکیل دهنده اش نیست بلکه “آش امام حسین” طعم همه دوستان را می دهد. آش اما حسین طعم همه حس آیین های جمعی مان را می دهد؛ “آش امام حسین” طعم احساس شادکامی حتی شادکامی بعد از عزاداریمان را می دهد. “آش امام حسین” طعم اشکذر مان را می دهد.

۱۳۸۹ شهریور ۱۸, پنجشنبه

یادداشت های روزانه/ نامه ها

روح پراگ کتابی خواندی از کلیماست. من ترجمه آقای دیهیمی را انتخاب کردم. فکر کنم توی مقدمه به نوشته هایی اشاره شده بود که در دوران سانسور چاپ می شده و در نسخه های محدود و دست به دست می گشته است. اگر درست خاطرم باشد اصلا این کتاب منتخبی از همان یادداشت هایش بود. چند روزی هست که دارم فکر می کنم. نوشته هایی هست که دوست دارم به اشتراک بگذارم اما مشقت های نوشتن در وبلاگ به آن جا نمی دهد. خصوصا تجربه های روزانه که اساسا این سطور برای همین راه انداختم اما به هر صورت فعلا مجالش فراهم نیست. دارم به چیز شبیه تجربه اهالی پراگ در دوران کلیما فکر می کنم. مثلا فایل پی دی افی بسازم که فقط در دسترس افراد انتخاب شده ای باشد. فعلا در حد یک ایده.

۱۳۸۹ شهریور ۱۵, دوشنبه

یادداشت های روزانه/ از افطار تا سحر

ظاهرا ساعت فیزیولوژیک بدن انسان 25 ساعت است. در حالی که ساعت شبانه روز24 ساعت. اینست که که اگر محکم مرز بانی نکنی برنامه های که بر اساس ساعت بدن تنظیم می شود هر روز یک ساعت پیش روی می کند. به طور نمونه ساعت خواب. ظاهر وقتی صبح کلاس نداشته باشی یا مجبور نباشی صبح زود کارت بزنی به مرور هر شب دیرتر می خوابی.

حالا این راه هم در نظر بگیرید که شب ها آرامش بیشتری دارد و برای کسانی که احتیاج به تمرکز روی کار یا فعالیتشان دارند، ممکن است اتفاقا شب آرام را به روز پر از هیاهو ترجیح بدهند. از آن طرف بخشی از رفقا هم که شب زنده دارند. وقتی نگاه می کنی می بینمی با خیلی از رفقا که کار داری ساعت فعالشان نصفه شب است. ممکن است اینها تو را بیشتر هل بدهند. رمضان که دیگر هیچی! چسباندن افطار به سحری و موکول کردن خواب به بعد از سحر از آن کاتالیزور هاست. خب که چی؟ چه اشکال دارد وقتی شب ها راحت و آرام تر کار می کنی و شرایط تو ضروتی ایجاد نمی کند، تن به یک عادت اجتماعی بدهی؟ اگر به روشناییی و این حرفهاست که ظاهر دیگر بشر با تکنولوژی لامپ، بر طبیعت غلبه کرده است و هر موقع اراده کند می تواند خانه اش را همچون روز روشن کند. من خودم در چند سال گذشته که شلوغی محله مان نمی گذاشت در خانه مطالعه کنم مدتی قبل از امتحانات کاملا برنامه خوابم را به قول مهندسایπ  رادیان اختلاف فاز می دادم. یعنی ساعت فعالم را به زمانی منتقل می کردم که شهر در خواب بود. اما اتفاقا نکته همین جا است.

جدا از اینکه رفقای پزشکمان می گویند که همین ساعت بدن هم یک سری ویژگی هایی دارد؛ اینطور نیست که هر ساعتی خواستی بخوابی و با عادت دادن خودت کارایی ات را حفط کنی و روشنایی خورشید در تنظیم نظم بدن اهمیت فراوانی دارد؛ اما نکته این است که شب بیداری باعث می شود که زندگی شهری را هم از دست بدهی با بدی هایش و البته با همه ی خوبی هایش.

البته من چون از فردا دوباره باید برم سراغ درس و مشق و مدرسه خود به خود این طرحی که رمضان با خودش آورد، منظورم همان طرح افطار تا سحر خود به خود کان لم یکن است. این روضه را برای شما خواندم که سرخیز باشید و کامروا.

۱۳۸۹ شهریور ۱۳, شنبه

به کلام خدا هم رحم نمی کنند

بریده ای از حرف یا نقل قولی را از پس زمینه اش جدا می کنند و چنان بازنمایی می کنند که گاه 180 درجه با نیت گوینده اش فرق می کند.  مدتی است که نوع تحریفات روزنامه کیهان توجهم را جلب کرده است. خب دوباره خودشان به خودشان استناد می کنند و آنقدر تکرار می کنند که خود ما هم کم کم باورمان می شود که چنین حرفی زده ایم و حداکثر سعی می کنیم جوری آنرا توضیح دهیم. غافل از آنکه اساسا این موضع برساخته آقایان است.

دیروز در بین جمعی از دوستان در باره تفسیرهایی که موجب تحریف قرآن می شود بحث بود. ارایه کننده بحث به آیه ای جالب اشاره کرد. آیه ی  59 سوره نسا را حتما شنیده اید. «يا أَيهَا الَّذِينَ آمَنُوا أَطِيعُوا اللَّهَ وَأَطِيعُوا الرَّسُولَ وَأُولِي الْأَمْرِمِنْكُمْ». معنی این آیه این است که «ای مومنین از خداوند و پیامبر و متصدیان امور اطاعت کنید». بگذریم از اینکه اساسا "اولی الامر" که جمع است را ترجه نشد، جوری می آورند که "مفرد" به نظر می رسد. کسانی که به این آیه آشنا باشند حتما متوجه هستند که حضرات برای چه به این آیه استناد می کنند.

اما ظاهر این دوستان به کلام خدا هم رحم نکرده اند. این بریده از از آیه 59 است که ادامه آن این است «إِنْ تَنَازَعْتُمْ فِي شَيءٍ فَرُدُّوهُ إِلَى اللَّهِ وَالرَّسُولِ » به عبارتی این آیه بعد از توصیه به اطاعت از امر متصدیان امور اضافه می کند اگر در امری "اختلاف نظر" پیدا کردید. «آنرا به خداوند و پیامبر عرضه بدارید». برایم عجیب است که آقایان همیشه در نقل قول از کلام خدا ادامه این آیه را سانسور و آنرا به صورت ناقص نقل کرده اند. بازهم این آیه ادامه دارد «إِن كُنْتُمْ تُؤْمِنُونَ بِاللَّهِ وَالْيوْمِ الْآخِرِ ذَلِكَ خَيرٌ وَأَحْسَنُ تَأْوِيلًا». یعنی «اگر به خداوند و روز واپسین ایمان دارید ...» که من مدتهاست دارم به این نتیجه می رسم حضرات اصلا به چنین چیزهایی اعتقادی ندارند.

۱۳۸۹ شهریور ۱۱, پنجشنبه

یادداشت های روزانه/ ایران شده فلسطین

تصور حمله به خانه ای که نه فقط یک مخالف سیاسی بلکه زن و فرزندان او را نیز در خود جایی می دهد٫ آنهم در شب روز قدس٫ برایم تداعی گر رنج محنت برادران فلسطینیمان است که خانه هاشان از شر صهیونیست ها در امان نیست. خدایا ما را از شر صهیونیست صفتان در امان بدار.

۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

یادداشت های روزانه/ کاهدون

خوب مدتی است به تعداد بالا کامنت و ایمیل هایی دریافت می کنم که قابل اسپم کردن نیستند. ظاهرا متن و عنوان و فرستنده های شون را روبوتی به با حروفی که به صورت اتفاقی انتخاب می شوند می سازد. امروز از یکی از دوستان پرسیدم توضیحاتی داد که خلاصش این بود که می خوان هکت کنن. یک سر توصیه امنیتی کرد که انشاالله رعایت می کنیم و مشکلی پیش نمی یاد اما خوب آقا چه کاریه؟ وبلاگ که آرشیوش هست دوباره راش میندازیم حداکثر چند ساعتی تعطیل می شه اونهم برای یک وبلاگ فکسنی که مهم نیست. بعدم توی ایمیل هم چیزی نیست. ایمیلی که مسايل شخصی توش باشه خوب آدرسش رو بلد نیستین که بخواین کاری بکنین. خلاصش اینکه بی خیال شین دارین به کاه دون می زنین.

۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

یادداشت های روزانه/ قاعده هرم مازلو

یکی جذالبیت های مصر هرم هایی است که نظر هر ببننده را جلب می کند. این کنجکاوی آنقدر هست که عظمش را جزم کند تا برود و آنرا از نزدیک ببیند و یا حتی سعی کند از درون آن سر در بیاورد. به هر صورت ظاهرا من هم باید درون یکی از این هرم ها بروم. و در قاعده اش سیری داشته باشم. بله منظورم همان قاعده هرم مازلو است.

۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

همین الان


قبل از تحریر: جمعی از دوستان افطاری داشتند که فرصت شرکت در آن را نداشتم. قرار شد یادداشتی بنویسم که در جمع دوستان خوانده شود که متاسفانه بدلیل تاخیر من فرصتش از دست رفت و به مهمانی دوستان نریسد. با اندکی تغییر آنرا اینجا قرار می دهم.


همین الان



الان به موبایلم زنگ زد که کجایی و چند بار زنگ زدم جواب ندادی و از این حرفها. می دانید که چطور هم حق بجانب طلبکار می شد. ‍آمدم توضیح بدم اما انگار عجله داشت. گفت برای بچه ها چیزی نوشتی؟ گفتم می نویسم هنوز فرصت هست. گفت نه بابا دیر شده است الان افطار است. چقدر زود گذشت. گفت حالا چی می خوای بنویسی؟ گفتم نمی دانم. همزمان فکرم رفت به سمت تنها یادداشت محمد رضا که  که مدتها  پیش در وبلاگ رتوریک منتشر شد. در مورد رمضان. مطلب اش را اگر نخوانده اید همین تیکه اش را دوباره نقل می کنم. «جنس رمضان و سفر یکی است. هر دو سر سازگاری با ایستایی و مکان مندی ندارند. باور کن رمضان می آید و به ساحت هستی ما سفر می کند تا قدر "زمان" شناخته شود، تا بدانی زمان می آید و می رود و تو تا به "خود" بیایی می بینی زمان رفت و  شده ای یک "رویا باخته ی بزرگ" .»

این هم یادی از دوستمان باشده که اگر مثل همیشه تا بیاید جوانب کار را بررسی کند که چه بنویسد و چگونه٬ چند رمضان گذشته است و او همچنان در گیر لحظه ای است که دیگر وجود ندارد.

جایی نقل قولی دیدم از کتاب ده روزی که دنیا را تکان داد، اثر معروف جان رید درباره­ی انقلاب روسیه. نقل قول کردن هم برای این است که برادر یاشار سلف بر حق دکتر یونسی اساسا ارزش نوشته ها را به نقل قولها و ارجاع به پیامبران یونانی می داند. اگر پیامبران یونانی نشدند علمای روسی. به هر حال نقل قول این است: «یک روز انقلاب معادل بیست سال زندگی معمولی است.»  بازه هایی است که مکرر باید تصمیم بگیریم٬ مدام در وضعیت انتخاب هستیم. روند عادی امور مختل می شود.

مثلا دیگر اینجوری نیست که بعد از کلاس٬ خرامان خرامان راه بیفتیم برویم تریای دانشکده علوم اجتماعی و کل تاریخ اندبشه را یک بار شخم بزنیم و برای اداره امور جهان نظریه بدیم. در همان حال هم چای و نسکافه مان را که سرد شده است را عوض کنیم. در پایان در حالی که مهدی دارد به ترافیک تهران فحش می دهد سلانه سلانه به سمت خانه هایمان برویم.

در این شرایط خیلی چیزها که از شدت عادی شدنش نمی دیدیم و حس اش نمی کردیم الان در فشردگی رویدادهای غیر عادی برایمان ملموس می شود. شاید یک مثال موضوع را واضحتر کند. فردی برای دیدن از عینک استفاده می کند. این فرایند از خلال عینک انجام می شود كه او متوجه آن نیست. یعنی همان Ready to hand . اما اگر همان عینک دچار مشکل شود مثلا شیشه اش ترک بردارد، این واسطه را می بیند. متوجه عینک می شود. یا همان Present at hand .

تجربه سالی که گذشت باعث شد که خیلی چیزها برایم Present at hand شود. خیابان، قدم زدن، صدای آدامها. آشپزی، حالت صورت آدم ها، طبیعت، آسمان، کاغذ، پله ها، افق، طعم ها، بوها حسهای آشنا ولی غریب و هزاران چیز پیش پا افتاده که قبلا نمی دیدم.

کلاس جامعه شناسی سیاسی ما در ساختمان کلاسهای آموزش تشکیل می شد. مساحت کلاس فکر کنم حداکثر ده متر بود اما جذابیت کلاس دکتر خالقی باعث شده بود با دانشجویان مهمان حدود ۱۵ نفر سر کلاس حاضر باشیم . انگار همین هفته پیش بود. یادم هست که از همان موقع می خواستم فرصتی پیدا شود و با دکتر در موردی مفصل گپ بزنم. اما مدام به تاخیر افتاد. راستی اگر او را دیدید سلام من را  به او برسانید. حالا اینها را گفتم که اگر دو مفهمی که اشاره کردم مبهم بود دوستان آنچه از دکتر خالقی یادگرفته ایم را بازگو کنند.

خب فهرست چیزهایی که الان میتوانیم ببینیم خیلی بلند تر از این حرفهاست اما در این میان از چیزهایی که برای من دیدنی شده است موردی وجود دارد که می خواهم مطمئن شوم که شما هم این تجربه تان را فراموش نکرده اید. نمی خواهم موضوع رو خیلی شخصیش کنم برای همین از انچه برای من زمان را دیدنی کرد سُر می خورم. سُر خوردن اصطلاح دکتر قادری است. من وقتی در درس کاربرد نظریه های سیاسی به نمره خودم اعتراض کردم او گفت درست نوشته ای اما از روی مطالب فلسفی سُر خورده ای و موضوعات پراتیک را پر رنگ کرده ای. این شد که ما متوجه شدیم در درس کاربرد نباید به موارد پراتیک توجه داشته باشیم و این واژه دیگر یادمان نرفت.

به هر صورت برای من یک از چیزهایی که دیدنی شد زمان است. قبلا پایان را فراموش کرده بودم٬ گویی که اصلا وجود ندارد و من بینهایت فرصت دارم که به همه کارهایم برسم. کلی کار عقب مانده که به زمان مناسب موکول کرده بودم. نکته تلخ اما آن است که در این «به آینده واگذار کردن ها» سهم عزیز ترین ها بیشتر بود. آنهایی که خودمانی تر می دانستمشان٫ آنهایی که با هم صمیمی تر بودیم. آنهایی که آنقدر به هم نزدیک بودیم که بخشی از خودم می دانستمشان. خب می گفتم اینها که خودی هستند بگذار سر فرصت مناسب تر. الان باید به کارهای دیگر رسید. تا آن که یک دفعه سرم به دیوار شیشه ای زمان خورد.  تازه فهمیدم که فرصت چقدر کم بود و من این این دیوار نامرئی لعنتی را ندیده بودم.

از آن هم بدتر دیدم مهم ترین چیزها را به آینده موکول کرده ام. آینده ای که مدتها بود شروع شده بود ولی سراب آینده من را از آن غافل کرده بود.

گاهی که می خواهم برای بعضی٬ زمان را رویت پذیر کنم. از آنها می پرسم فرض کنید یک فردی به شما اطلاع بدهد شش ماه دیگر بیشتر فرصت حیات ندارید؟ چه می کنید. زندگی تان را چگونه می گذرانید؟ این سوال را جدی از خودتان بپرسید. اکثریت٬ برنامه زندگی شان خیلی فرق می کند. بیشتر افراد چون اصلا زمان را نمی دیده اند و فکر می کردند بی نهایت فرصت دارند اتفاقا مهم ترین کارهایشان را به آینده موکول کرده بودند. فکر کنید جواب شما چیست.؟

حواستان باشد به همین سرعتی که تا الان گذشته حتی سریع تر می گذرد. یک وقتی به خودمان می آییم و می بینم که وقتی نمانده و محبت های احتکار شده است که روی دست مان مانده است و عزیزان و دوستانمان که فرصت نداریم این مهم ترین بخش وجودمان را تقدیمشان کنیم. حواسمان باشد همین الان وقتش است که به آنها که دوستشان داریم بگوییم. همین الان وقتش است که پیشانی پدر و مادرمان را ببوسیم. همین الان وقتش است که خواهر و برادرانمان بدانند که خیلی دوستشان داریم. همین الان وقتش است که به استادمان بگوییم آقا ما رویمان نشد بگوییم که دوستتان دارییم. همین الان وقت عشق بازی و بوسیدن است. همین الان است که باید برای کسانی که دوستمان دارند و آنها که دوستشان داریم زمان بگذاریم. همین الان زمان آن است که هر چه غبار بی ارزش است از روی رابطه هامان بگیریم. همین الان وقتش است که خودمان را تعالی بدهیم. دقیقا همین الان و حواستان به زمان باشد. فرصتمان بی نهایت نیست.

۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

یادداشت های روزانه/کاش حتی تصورش را نکنید.


خواندن و شنیدن از رنج یک انسان همیشه تلخ است. تلخی که این روزها بیشتر از آن می شنویم. نمی دانم نامه حمزه کرمی را به آقای دادستان را خوانده اید یا نه. نمی دانم بر خود لرزیده اید که این تنها مشتی از نمونه ی خروارهاست که که الان مجال شنیدنش را یافته ایم. نمی دانم می توانید تصور کنید وقتی او را تهدید به اعدام و برایش حکم مرگ صادر می کرده اند بر او چه گذشته است. نمی دانم می توانید تصور کنید وقتی فحش٬ توهین٬ تحقیر و کتک را تحمل می کرده است بر سر او چه آمده است. نمی دانم می توانید تصور کنید وقتی تهدید به تجاوز می شده است او چگونه بوده است. نمی دانم می توانید تصور کنید ماهها انفرادی چه بر سر آدم می آورد. اما یک چیز را دوست ندارم حتی لحظه ای در ذهنتان تصور کنید: آنجا که به او می گویند صدای دخترت است که از سلول کناری می آید.



۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

یادداشت های روزانه/ «یک روز انقلاب معادل بیست سال زندگی معمولی است.»


«انقلابی که فکرش را نمی کردند» عنوان مقاله ای است از چارلز کورزمن. این مقاله بخشی از کتابی با همین عنوان است که خانم صادقی آنرا به فارسی برگردانده است. این نوشته تحلیل فوق العاده ای از انقلاب است. و نکاتی در مورد رویکرد علوم اجتماعی در مورد پیش بینی پدیده های اجتماعی دارد که چند وقتی است تقلا می کنم به دوستان بگویم اما از پسش بر نمی آیم. بنظرم نویسنده این مطلب این ناتوانی علوم اجتماعی را به خوبی نشان داده است. صرف نظر از این هم این تحلیل خواندنی است که امیدوارم مفصل بودنش و عادت کوتاه خوانی اینترنتی باعث نشود که این مطلب را از دست بدهید.


انقلابی که فکرش را نمی کردند

۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

یادداشت های روزانه/ ایمان


آنقدر ساکت است که پر شده است از صدای ورق خوردن صفحات٬ سوار بر صدای ضعیفی از صفحه کلید ها. آنقدر آرام است که متوجه کوچک ترین تکانها می شوی. تو نزدیک کریدور هایی هستی که با قفسه ی کتاب ها درست شده است. خب قاعدتا هم سالنی را انتخاب کرده ای که موضوعش برایت جالب است. میز آنقدر فضا دارد که بتوانی یک بغل کتاب به اضافه یک دیکشنری بزرگ دو جلدی را دور و بر خودت بریزی. فضا از یک طرف به همان راهروهایی که با قفسه کتابها درست شده است محصور است و از یک طرف به پنجره های بزرگی  -که نور حیاط پر از درختان بلند را به داخل منتقل می کن- محدود. تو بین سقفی بلند با آستری موجی شکل و کفی که با یک موکت نرم پوشیده شده است٬ هستی. شاید از بی جنبگی من در این بهشت خواندن باشد که کفشهایم را در می آورم و پای برهنه بین قفسه ها می گردم. کتابهای مختلف را انتخاب می کنم. البته ممکن است چند صفحه ای از آنها را بیشتر ورق نزنم حتی اصلا نخوانم.


این هم چند خطی از کتاب دین٬ قدرت٬ جامعه که چند مقاله و سخنرانی ماکس وبر است و با ترجمه احمد تدین در دسترس است. این کتاب توسط انتشارات هرمس هم منتشر شده است. اینهم بریده ای از صفحه ی ۱۳۶ آن:

«ممکن است سیاستمدار در خدمت هدفی ملی٬ انسانی٬ اجتماعی٬ اخلاقی٬ فرهنگی٬ دنیوی٬ الهی یا مذهبی باشد. یا اعتقاد شدیدی به پیشرفت٬ صرف نظر از معنای آن داشته باشد. و یا در کمال آرامش چنین نگرشی را نفی کند. همچنین ممکن است ادعا کند که به خاطر یک عقید تلاش می کند یا چنین دیدگاهی را یکسره رد کند٬ و نیر ممکن است بخواهد درخدمت مقاصد مادی زندگی روزمره باشد. اما در هر حال٬ همواره باید نوعی ایمان وجود داشته باشد. در غیر این صورت حتی بزرگترین موفقیت های عینی سیاسی در زیر سایه ی شوم بی ارزش بودن از درخشش باز می ماند.»

۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

یادداشت های روزانه/ پایان گفتگو

خب  کم کم  ایرادت این وبلاگ در حال رفع شدن است. ستون پیوندها هم راه افتاد. امروز چند وبلاگ را پیوند زدم. برایم مهم بود برخی از وبلاگ های دوستان آنطرفی را هم پیوند بزنم. آنطرفی منظور دوستانی است که اصول گرا خطاب می شوند. من البته با کاربرد این عنوان موافق نیستم. برای همین هم می گویم آنطرفی ها.  اهمیتش ناشی از خطری است که گسستن این پیوندها دارد و نگرانی عمیقی از آینده ایران که ریشه هم را در امتناع گفتگو بین این دو طرف می بینم. خطری که به نظر من خیلی جدی است. حالا اگر خیلی برایتان روشن نبود یادداشت زیر که چند سال پیش نوشته شه است را بخوانید کمی توضیحاتش بیشتر است:

مرزهای سرخ گفتمانها

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

یادداشت های روزانه/ صفحه کلید


نه اینکه که فقط ترک عادت سخت بود٬ دستم در شمردن حروف از ذهنم عقب می افتاد. این بود که صفحه کلید را دوست نداشتم. این روزها که برق ندارم٬ بجای فرندفید و فیس بوک به کتاب ها و مجله ها ناخونک می زنم. بجای وبگردی در این کتابخانه لمیده ام. البته این توفیق اجباری نکاتی هم داشت. یادتان است قدیم می گفتم پنیر زیاد نخورید خرفت می شوید٬ الان هم من می خواهم بگويم استفاده زیاد از اینترنت باعث خرفتی می شود. چطورش را بعدا می گویم.


الان که دارم این نوشته را گوشه دفترم می نویسم بنظرم می آید قلم خیلی در دستم رام است. آنقدر رام که دیگر کلمات را نمی بینم. اما صفحه کلید انگار بجای اینکه رام باشد با انگشتان تو بازی می کرد. اینجوری است که کلمات را احساس می کنی. کلمات ورز می خورد. نمی دانم شاید بازهم این نق زدن ناشی از رنج ترک عادت باشد.

۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه

یادداشت های روزانه/ وابستگی به تکنولوژی

ظاهرا تكنولوژي را چشم زدم. برق اطاقم قطع شده و من هنوز دليلش را پيدا نكردم. خوب حتما مي توانيد حدس بزنيد كه چطور كارهايم مختل شده است. اين چند خط را هم با سختي با موبايل نوشتم تا سر قولم براي نوشتن يادداشت روزانه باشم.

۱۳۸۹ مرداد ۲۰, چهارشنبه

یادداشت های روزانه/ خواب

دیشب خواب عجیبی دیدم. از جمعی جدا می شدم که بافریان را دیدم٬ بدون اینکه حساسیت کسی را برانگیزد قدم می زند. بی مقدمه به سمتش رفتم و شروع کردم کنارش قدم زدن. دوستی متوجه ما شد.  با اشاره به او حالی کردم که واکنش نشان ندهد. شروع کردیم به صحبت کردن. از گپ هایمان هم بگذریم. درانتها گوشه ای ایستادیم و من در مورد بازداشت نکاتی می گفتم که یک دفعه کسی به من ضربه ای زد. برگشتم متوجه شدم که قرار است بازدداشت شویم. پرسیدم برای چی؟ در حالی که مشغول زدن دست بند عجیبش بود گفت حالا می رییم متوجه می شی.

۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه


اینروزها بارها به جان تکنولوژی دعا کرده ام. مخصوصا تکنولوژی ارتباطی. شاید حواسمان نیست که اساس مفهموم مکان و فاصله در حال تغییر است. الان به این راحتی نمی توان مثل قبل فاصله مکانی را تعیین کرد. شاید حتی بتوان گفت کسی دور تر است که دسترسی اش به تکنولوژی ارتباطی کم تر باشد. ایجا بیشتر توضیح داده ام: دنیا بعد از موبایل



۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

یادداشت روزانه/ یادداشت روزانه

قالب جدید است و کلی جذئیات که ممکن است کمی گیج کننده باشد. یکی از آن ایرادها همین است که فید ستون یادداشت روزانه با فید مطالب اصلی وبلاگ یکی است. جدا از این که فید ها تفکیک نمی شوند٬ یک ایراد دیگر هم دارد و آنهم اینکه در بلاگ رولینگ هم به عنوان وبلاگی که بروز شده است٬ تلقی می شود. در حالی که ستون اصلی وبلاگ بروز نشده است. به این خاطر از دوستان عذر خواهی می کنم.
نکته بعدی در مورد ستون یادداشت های روزانه اینست که طرح من این بود که در ستون یادداشت های روزانه نکاتی را از دل تجربه های روزمره بیرون بکشم. مسايلی که گاه پیش پا افتاده به نظر می آیند اما دقت بیشتر در آنها آموزنده هم نباشد به اندازه ای جذاب است که حس کنجکاوی را برانگیزد اما به هر روی به دلایلی این موضوع الان برایم چندان مقدور نیست. وقتی این تکیه گاه از یادداشتهای روزانه گرفته می شود٬ برای خودم هم مبهم است که یادداشت ها ی روزانه فقط همین است که کوتاه و روزانه است. یا می تواند یک نگاه دیگری داشته باشد و از زاویه ای متقارت از ستون اصلی وبلاگ با موضوعات مواجه شود.

پینوشت: این هم یک لینک به یک مطلب در مورد مشقت های نوشتن.

۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه

دوستی گفت: نمی دانم چقدر این اعلام روزه برای زندانیان مفیدست. چقدر صدای این فراخوان شنیده می شود و قص علی هذا؟ گفتم: ما روزه می گیریم٬ دعا می کنیم و از خدا می خواهیم که به دوستانمان -که مظلوم واقع شده اند- کمک کند. گفت:نه منظورم بعد معنویش نیست! گفتم: این فقط یک کار نمادین نیست. ایمان دارم که دعاهایمان موثر است.

۱۳۸۹ مرداد ۱۵, جمعه

این یکی دو روزه که در گیر رفع ایرادهای قالب وبلاگ هستم نمی دانم چه چیز من را قلقلک می دهد که آرشیو را وارسی کنم. خلاصش اینکه باز هم پیشنهاد یک یادداشت قدیمی. البته بگذریم از غلط تایپی اش:
کدام اصول؟

امیدوارتر

می خواستم برای قالب جدید یک پست در مورد خود «وبلاگ نوشتن» بنویسم. به آرشیو وبلاگ سری زدم. نکته جالب اینکه متوجه شدم چقدر اینروزها از چند سال پیش نسبت به سرنوشت کشورم امیدوار تر هستم. برای مثال این را ببینید که نزدیکی های انتخابات مجلس هشتم نوشته بودم:
من می خواهم پیاده شوم
یا این یکی که مهر ماه سال ۸۷ نوشتم:
از درون زندان

۱۳۸۹ مرداد ۱۴, پنجشنبه

۱۳۸۹ تیر ۳۱, پنجشنبه

یاران گمنام جنبش سبز

تیتراژ پایانی فیلم کنفرانس مشترک میرحسین و آقای کروبی نکته جالبی دارد. اگر سرعت اینترنتان خوب است ببینید(+) اگر نه! صبر کنید تا برایتان بگویم. در انتهای فیلم دست اندرکاران کلمه از کسانی که در شرایط سخت آنها را برای برگزاری کنفرانس خبر یاری کرده اند تشکر می کنند. اما مهم تشکر ویژه ی آنهاست. «با تشکر ویژه ازیاران گمنام جنبش سبز در صدا و سیما که در تدوین این کنفرانس خبری ما را یاری رسانده اند.»

اصلا بگذارید بگویم «یاران گمنام جنبش سبز» رده فعالیت پر افتخاری است. «یاران گمنام» کسانی هستند که بدون اینکه کسی متوجه فعالیت آنها باشد٬ به صورت کاملا نا محسوس در هر جایی که هستند٬ در حد وسعشان٬ در جهت جنبش گام بر می دارند. برای آنها مسئولیت انسانی٬ وظیفه اخلافی یا تکلیف شرعی شان مهم است. مهم نیست که آیا دیگرانی متوجه فعالیت آنها می شوند یا نه! برایشان مهم نیست مورد تشویق قرار می گیرند یا نه! حتی برایشان مهم نیست کارهایشان کوچک است یا نه! برای آنها مهم است که به اندازه وسعشان تلاش کنند. مهم است که کارشان درست باشد.

اهمیت کار «یاران گمنام جنبش» نه فقط در این است که از چشمان نامحرمی که هیچ تفاوتی را برنمی تابند٬ پنهان هستند. فقط در این نیست که از گزند کسانی که به طور غیر قانونی بر عرصه سیاست مهر ممنوع زدند٬ در امان هستند. حتی فقط در این نیست که خرده مقاومت هایی که در هر گوشه شکل می گیرد٬ مقاومتی عظیم را می آفریند. ارتش نامرئی که هیچ کس یارای مقاومت در برابر آن را ندارد. اصلا عمق یک جنبش به گستردگی یاران گمنام آن است. یاران گمنامی که در محله اداره٬ شرکت٬ سازمانهای دولتی٬ تشکل های اجتماعی و حتی در سازمانهای امنیتی کشور یاور جنبش سبز هستند.

بنظرم اهمیت فراوان عضویت در رده ی «یاران گمنام جنبش سبز» در چیز دیگری است. مانند هر کنش اخلاقی دیگر وقتی مشوق ها و تطمیع های بیرونی نباشد امکان تعالی اخلاقی بالاتر است. آنجاست که می توانی مطمئن باشی نیت اخلاقی تو تعیین کننده بوده است. مسئولیت انسانی تو راهنمایت بوده است و تو به نیت قرب الهی تکلیفت را بجا آورده ای.

۱۳۸۹ تیر ۲۸, دوشنبه

حق داشتن حق

الان دنبال متن کامل دفاعیات آقای شریعتمداری در دادگاه هستم. متاسفانه پیدا نمی کنم. اینکه روزنامه کیهان به گونه ای مشمئز کننده دروغ می گوید هر چند موضوع در خور تاملی است اما نکته ای که ذهنم را علی رغم گذشتن زمان دادگاه مشغول کرده است٬ چیز دیگری است.

اگر حافظه ام اشتباه نکند او در بخشی از دفاعیاتش -و قبل اعلام اینکه اسناد کافی از شاکیان دارد- سعی داشت نشان بدهد که شاکیان ضد انقلاب٬ وابسته و... هستند. کار به اتهامات و دلایل او ندارم اما او به اینکه دستگاه قضایی به خاطر شاکایت چنین افرادی او را به دادگاه کشانده است اعتراض داشت.

برای اینکه به موضوع حساس تر شوید ارجاعتان می دهم به نامه اعضای مجلس به آقای لاریجانی در اعتراض به دادگاه حسین شریعتمداری. آنها در نامه خود آورده اند «خبر محاکمه آقای حسین شریعتمداری مدیر مسئول محترم روزنامه کیهان به دلیل شکایت یک عنصر مدافع فرقه ضاله بهائیت و همکار صهیونیست ها و ... موجب شگفتی امضا کنندگان این نامه شده است.»

خب! خوب توجه کنید اعتراضشان به این نیست که که چرا مثلا روند دادگاه عادلانه نیست٬ حکم صادره را منصفانه نمی دانند یا اینکه او را بی گناه و حتی سزاوار تقدیر می دانند. اعتراضشان به این است که چرا اساسا دادگاهی برای رسیدگی به شکایت یک سری از شهروندان ایرانی تشکیل شده است.

موضوع مهمی است! بگذارید یگبار دیگر دقیق شویم. اصل ۳۴ قانون اساسی دادخواهی را حق مسلم هر فرد می داند. این اصل تاکید می کند که هر کس می‌تواند به منظور دادخواهی به دادگاههای صالح رجوع نماید. یعنی چی؟ یعنی هر ایرانی حق دارد که مدعی شود حقوقی از او تضییع شده است و دادگستری ضامن این حق است. البته نکته مهم سور عمومی همین اصل است. یعنی دقیقا هر ایرانی نه دسته خاصی از ایرانیان. حالا دادگاه با ترتیباتی که قانون مشخص کرده است این ادعا را بررسی می کند که ببیند حقی ضایع شده است یا نه!

آقای شریعتمداری و اعضای مجلس می تواند مدافع این موضوع باشند که او حقی را تضییع نکرده است و اتفاقا در جهت استیفای حقوق مظلومان بوده اند. به عبارتی شاکیان را در ادعای خودشان صادق نداند. اما چیزی که باید نگرانش بود این است که آنها اساسا شاکیان را فاقد «حق داشتن حق» می دانند چه برسد که حالا بخواهند مدعی آن شوند. احتمالا در نگاه آنها -به دلایلی که اعضای مجلس آورده اند- شاکیان جزو آن دسته از ایرانی هایی هستند که اساسا «حق داشتن حق» را ندارند که حالا دادگاه بخواهد بررسی کنند ببیند برای ادعایشان دلایل کافی دارند یا نه!

۱۳۸۹ تیر ۲۰, یکشنبه

زندگی سیاسی



شما با فقیری رویرو می شوید. او در شرایط سختی به سر می برد. نیروی اخلاقی شما را وا می دارد که برای کمک به او تلاش کنید. خوب حالا فرض کنیم شما این وظیفه اخلاقی را در خودتان حس میکنید که تلاشتان را معطوف کاهش فقر بکنید. یعنی مجموعه کنش هایی را داشته باشید که شرایط عموم اعضای جامعه ای که شما هم عضو آن هستید با فقر فاصله بیشتری بگیرند. به این می گوییم سیاست. به بیان نظری امتداد اخلاق در عرصه عمومی می شود سیاست.


بگذارید از زاویه ای  دیگر به موضوع نگاه کنیم. فرض می کنم انتخاب ما یک زندگی اخلاقی است. بطور مثال پذیرفته ایم که اگر با فقیری مواجه می شویم به اندازه وسعمان مسئولیم. نکته ای که می خواهد توجه را به آن جلب کنم اینست که اگر انتخاب ما زندگی اخلافی باشد طبعا نمی توانیم نسبت به سیاست بی تفاوت باشیم. نمی توانیم مدعی باشیم که نسبت به وضعیت یک فقیر حساسیت اخلافی داریم اما در عین حال نسبت به فقر و یا مشی هایی که می تواند به گسترش یا کاهش فقر بیانجامد بی تفاوت باشیم. از این رو  کسی که انتخابش زندگی اخلاقی باشد بالطبع سیاسی هم هست.

خوب البته این ماجرا روی دیگری هم دارد. از سوی دیگر اگر دلمشغول سیاست باشیم نمی تواند زندگی فردی ما مستقل از ارزشهایی باشد که سیاست را شکل داده است. مثلا سازگار نیست که برای فاصله گرفتن شرایط عموم -اعضای جامعه ای که عضو آن هستیم- با فقر تلاش کنیم اما نسبت به همسایه فقیرمان حساسیت نداشته باشیم. نمی توان مدعی تلاش برای کاهش درد رنج عمومی بود اما در رفتار و سکنات فردی موجب درد و رنج یک دوست شد.


۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

برای 22 خرداد 5

در یادداشت برای 22 خرداد 1، 2، 3، 4 درمورد اینکه برای گسترش یک پیام چطور از شبکه ها ی اجتماعی استفاده کنیم. صحبت کردیم. حالا بیاید ببینم بصورت ملموس ترش چه می شود.

خوب یکی از پایه های کار چه بود؟ " سعی کنیم در جمع های مختلف حضور داشته باشیم. سعی کنیم جمع های کوچک جدید را سازمان بدهیم. اگر جمع هایی داریم، آنها را پر رونق ترش کنیم." در گام بعدی ما می توانیم در جمع های مختلفی که در آن حضور داریم برای به اشتراک گذاشتن یک پیام استفاده کنیم. در جمع دوستان، فامیل در مورد اتفاقات گذشته دلیل اعتراض و برنامه های بعدی اطلاع رسانی کنیم. می توانیم از آنها بخواهیم. که آنها نیز به دوستان خود بگویند. حتی مثلا 10 نسخه از بیانیه ی میرحسین موسوی رو تکثیر و در اختیار دوستان و اعضای فامیل قرار دهیم و البته بنظرم بهتر است که از آنها بخواهیم بعد از این که آنرا خواندند به دوستان دیگراشان بدهند. اصلا بهتر است پایین بیانیه یا اطلاعیه میر حسین این را دست نویس بنویسیم که لطفا بعد از مطالعه در اختیار دیگرا ن قرار دهید. حتی چند حلقه از سی دی از کلیپ ها و محصولات هنری که تولید می شود و حامل پیام های تاثیر گذار هست را می توانیم برای جمع فامیل کپی کنیم. همچنین می توانید روی سی دی هم بنویسد هر گونه تکثیر از روی این سی دی مستحب و موجب دعای خیر پدیدآورندگان است. البته خوب دیگر لازم نیست که تاکید کنم که آداب گفتگو حتما باید لحاظ کرد که تلاش ما به ضد تبلیغ تبدیل نشود.

البته همواره یک این جمع های جمع های نیست که به صورت ثابت در آن عضو هستید و آنها را می شناسید مثل جمع دوستان یا فامیل بلکه می تواند جمع موفقتی مثل همسفران شما در یک سفر کوتاه درون شهری مثل افرادی که در یک تاکسی نشسته اند باشد. مثلا می توانید به همین بسنده کنید و بگویید که آیا شنیده اید که میر حسین موسوی چنان گفته است؟ بعد با توجه به بازخوردی که می گیرید جملات بعدی را انتخاب کنید. مثلا در مورد اوضاع و احوال وخیم کشور که همه در سختی اش شریک هستیم صحبت کنیم و ربطش را به به سیاست ها دولت نشان دهیم. و بگویم که در انتخابات گذشته می خواستیم اصلاحش کنیم وهمه آنچه رفت. پیشنهاد من این است که وقت مان را برای مخالف سر سخت صرف نکنید و اگر با اولین سوال این را متوجه شدید خیلی وارد جدل نشوید. بلکه انرژی بیشتر باید صرف نارضیان که فعال نیستند، افراد مردد و خصوصا افرادی که بی اطلاع هستند بگزاریم.

یکی از شیوه های خیلی موثر توضیع تراکت یا اطلاعیه ها یا متن سخنرانی های میر حسین موسوی و سایر رهبران جنبش سبر است.( در مورد اهمیت صدای میرحسین موسی به عنوان ایده پوند دهنده قبلا اشاره ای کردم که انشاالله در فرصت های بعدی در مورد آن خواهم گفت. ولی در هر صورت تراکت می تواند شامل هر چیزی باشد که فکر می کنیم اولا آنقدر جذاب است که فرد آنرا خواهد خواند دوما آگاهی بخش است و سوما اینکه انقدر برایش جالب خواهد بود که برای دیگرانی تعریف یا در اختیار آنان قرار دهد.) مثلا الان می توانیم یک نسخه از بیانیه میرحسین با این نوشته اضافی که لطفا بعد از مطالعه در اختیار دیگران قرار دهید را به اندازه وسعمان و شرایط امن تکثیر کنیم. البته اگر چند نسخه ای که تکثیر می کنیم کپی باشد به خاطر این که این ایده را با خود دارد که این کاغذ قابل کپی کردن است خیلی بهتر است. خب راهای مختلف هم برای توضیعش وجود دارد. زیر در خانه همسایه ها، جاگذاشتن روی صندلی اتوبوس و مترو. زیر در اتاق های خوابگاه یا هر راه دیگری که بسته به شرایط ممکن است فراهم باشد.

دیوار نویسی که دیگر حرف ندارد. از آن به اشتراک گذاشتن هاست که به هسته های بیشماری می رسد و بعد به روش های مختلف تکثیر می شود. دیوار نویسی حتی اگر مخدوش هم شود باز اثرش می ماند و جمع های فروانی اعتراض زنده را احساس می کنند. دیوار نویسی اهمیت های  فروانی دارد که اگر شد در یاداشتهای آتی در مورد آن صحبت خواهیم کرد. البته فقط یک دیوار نیست که می توان روی آن برای نوشتن یک شعار یا یاد آوری قرار یک تجمع استفاده کرد. یکی از بهترین نمونه ها نوشتن روی اسکناس است. البته نوشتن روی تخته سیاه کلاس مدرسه، کبوسک تلفن، دیواره های پل عابر، صندلی اتوبوس، دیوار کریدور یا وایتبرد دانشگاه هم می تواند باشد. فقط در این روش باید حواسمان باشد که نوشتمان به اموال دیگران آسیب نزد با باعث مزاحمت افراد نشود.

شبکه اجتماعی مجازی هم که دیگر همه خودشان استادند اما من خیلی تاکید نمی کنم چون هم به دلیلی فیلترینگ و سرعت پایین دامنه نفوذش به شدت کاهش یافته است. از طرفی شبکه های مجازی ابزاری است برای اینکه ما بتوانیم الگوهای کار و روشها و ایده ها را در آن تکثر کنیم اما به شدت استعداد آن را دارد که خودش بشود هدف و علاوه بر اینکه همه انرژِی ما را می بلعد افیونی بشود بر احساس مسئولیت ما نسبت به شرایط جامعه واقعی.

به هر روی همان مکانیزمی که در یک شبکه اجتماعی خرده توانهای را تبدلیل به نیروهای عظیم می کند راه های جدید را نیز برای ما پیدا می کند. ایدهای بکر و جدید هم از از ذهن افراد ببشمارعضو شبکه تراوش می کند و حتما تعدادی از آنها کار ساز خواهد بود. همانطور که برای موفقیت در این شیوه باید کارهای کوچک را برای خودمان معنا دار کنیم به مروز اهمیت ابتکار ها کوچک فردی مان را در اشل ها بزرگ و سرنوشت جمعی مان خواهیم دید. وگرنه موارد بالا مثالهایی است از روشهایی که تا الان کم و بیش به کار بسته ایم و حتی تجربه های خوبی هم در این میان داریم.

هر چند من به نتیجه کارمان ایمان دارم اما بنظرم آنچیزی که از آن مهم تر است تلاش ما و راهی درستی است که برای تلاش و مبارزه انتخاب کرده ایم. ارزش های که می خواهیم در لحظه لخظه زندگی مان جریان دارد. مبارزه ای که ما آنرا زندگی خواهیم کرد.

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

بوی خون

توی ماشین نشسته بودیم. رادیو ماشین را تنظیم کردیم که خطبه های نمازجمعه را بشنویم. من جلو سمت راست نشسته بودم. گوش هایمان را تیز کردیم. سکوت، فقط گوش می دادیم. موضع عجیبی بود که برام غیر قابل تحلیل بود. یک از دوستان از ماشین پیاده شد. کمی بیشتر که گذشت یکی دیگه از دوستان هم پیدا شد. دوستان را صدا کردم. با بچه ها در مورد اینکه بوی خون می شنوم صحبت کردم.

بعد برای خوردن نهار به کبابی شاطر عباس رفتیم. هر چند بچه ها باهم شوخی می کردند اما می شد نگرانی را توی صورت هایشان دید. سعی می کردم با بچه ها شوخی کنم. گفتم یک کار عادلانه. از بشقاب همه یک نصف کوبیده برداشتم گفتم باید تقویت کنم، ممکنه حالا حالاها گوشت گیرم نیاد. کسی نخندید!

یادم است که با بچه ها بعد از نهار رفتیم پارک ملت. بچه ها پرسیدند چی کار می خواهیم بکینم؟ گفتم زندگی. ما یک راه و یک جوری از زندگی را انتخاب کرده ایم. هیچ چیز عجیی اتفاق نیفتاده است. اعتراض ما یک کار فوق برنامه نبود بخشی از شیوه زندگی مان بود. ما زندگی مان را ادامه می دهیم. به دوستان پیشنهاد دادم که برویم استخر. حسین هنوز هم گله می کند که در آن شرایط چه وقت استخر رفتن بود!

بعد از استخر با دوستان به سمت فرهنگستان حرکت کردیم. وقتی رسیدم جلسه شورای راهبردی تمام شده بود. دوستان داشتند از جلسه خارج می شدند. با آقای فاتح، بهزادیان نژاد و عرب مازار سلام و علیک کردم. در مورد جمعبندی جلسه پرسیدم. پاسخشان را که شنیدم وارد گفتگو نشدم. رفتم به سمت اتاق مهندس. حاج احمد ایستاده بود. گفتم می خوام با مهندس صحبت کنم. گفت مهندس نماز می خواند. گفتم خوب اشکال ندارد منتظر می مانم. البته همان لحظه مهندس در اتاق را باز کرد که نکته ای را به حاج احمد بگوید. سلام علیک کردم. گفت بعد از نماز صحبت می کنیم.

نشستم روی صندلی. آرنجم را گذاشتم رو زانو، دستم رو زیر چانه ام. فکرم درگیر وضعیت بود که مهندس من را صدا کرد. گفتگو کوتاهی بود. در مورد جمع بندی بازهم از مهندس پرسیدم. مهندس خیلی خلاصه توضیح داد و گفت البته هنوز باید مشورت بگیرد. من هم نظرم را گفتم. مهندس در جواب گفت حالا باز باید ببینیم تکلیف شرعی چیست. در جواب، تکلیف شرعی از نظر خودم را گفتم. با چند جمله ای صحبتمان تمام شد. خداحافظی کردم و از دفتر خارج شدم.

هتلی نزدیک تقاطع خیابان سپهبد قرنی و کریم خان زند هست. طبقه هفتم آن رستوارن سنتی است. تقریبا پاتوقی امن و آرامی بود که خیلی وقت ها گعده های دوستانه را آنجا برگزار می کردیم. آنجا جمع شدیم. در مورد شرایط صحبت کردیم. فشاری عجیبی روی خودمان احساس می کردیم. احسان درباره آدمهای که تجربه جنگ و جبهه دارند حرف زد. از ظهر بچه ها جلسه خواسته بودن؛ می خواستم نظر مهندس را هم برایشان بگویم. قرار شد جلسه ای بگزاریم. می بایست چند نفر دیکر از بچه ها هم شرکت کنند. حسین قرار شد جلسه را هماهنگ کند.

قرار شد جلسه همان محل جلسه قبلی برگزار شود برای اینکه اطلاع دادن به بچه ها امن تر باشد و لازم نباشد جای جلسه پشت تلفن گفته شود. محل جلسه، جایی در بلوری که نزدیک خانه ما بود، انتخاب شد.. ما بعد از انتخابات جلساتی را داشتیم. که هر شب تعدادی از اعضای جلسه بازداشت می شدند.

یکی از دوستان که از جمع جدا می شد و گفت نمی تواند در جلسه شرکت کند. عرض خیابان را که رد کرد. صدایش کردم. برگشت. گفتم چه قدر بهت بدهکار بودم. یادم نیست چیزی گفت یا نه. پولی از جیبم در آوردم شمردم و بهش دادم. گفتم حاجی بدهیمون صاف. چند ثانیه ای دستم را نگه داشت.

با ماشین یکی از رفقا به سمت محل قرار حرکت کردیم. بین راه گفتم برو دم یک داروخانه نگهدار. گاز، باند و چوپ آتل گرفتم. انگشتم را که شب بیست و دوم توی حمله نیروهای گارد به ستاد شکسته بود را آتل کردم. پشت پایم هم بخاطر داغی کاپوت پاترولی که روز 25 خرداد روی اون ایستاده بودم تاول زده تاولش هم پاره شده بود. آنرا هم پانسمان کردم. زود تر از ساعت قرار رسیدم. چون خانه مان نزدیک بود گفتم من می روم خانه شارژر موبایل را بیاورم. خانه که رسیدم. احساس کردم مادرم خیلی نگران است. مستقیم رفتم وصل اینترنت شدم. اخبار را مرور کردم. دیدم مجمع روحانیون مبارز تجمع خودش را لغو کرده است. خبرهای دیگر را مرور کردم خبر های خوبی نبود. رجانیوز و فارس را نگاه کردم. دوستان زیادی آن لاین بودند. پی ام ها شروع شد. چند نفری پرسیدند هنوز بازداشت نشده ای؟ گفتم نه خدا رو شکر. یک از رفقا گفت می خواهد در موردی با من صحبت کند. گفتم انشاالله اگر بازداشت نشدم فردا شب صحبت می کنیم. دیدم پی ام ها داره زیاد می شود، این ویزیبل کردم. از اتاق آمد بیرون. خواستم از مادرم خدا حافظی کنم که گفت کجا می ری. گفتم باید برم. برمی گردم. مادرم خیلی نگران بود بطور عجیبی اصرار می کرد که نرو. پیشانی مادرم رو بوسیدم گفتم نگران نباش. سعیده هم گفت که داداش نرو. بازهم گفتم نگران نباشید اتفاقی نمی افتد. پیشانی او را هم بوسیدم. اصرارشان فایده نداشت؛ بچه ها منتظرم بودند، باید می رفتم. از خانه خارج شدم. اول بلوار شهدای صادقیه  پدرم را دیدم که ایستاده و با یکی سخت مشغول صحبت است. با پدر خدا حافظی کردم. گفتم احتمالا از فردا موج بازداشت ها شروع می شود. شاید چند شبی خانه نیایم، نگران نباشید. پدرم کمی نگران شد. سعی کردم نگرانی اش را رفع کنم.

بلوار به طور عجیبی تاریک بود. حس اضطراب می داد. به سمت محل قرار حرکت کردم. انگار هیچ کدام از بچه ها نرسیده بودند. یک خورده به ونهای کنار بلوار مشکوک شدم. بی توجه رد شدم. ازمحل قرار فاصله گرفتم. ذهنم دوباره درگیر فردا و فردا ها شد. نگران خونهایی که احتمال می دادم ریخته شود؛ نگران از وضعیت کشور؛ مضطرب از هزینه ای که دوستانمان متحمل آن خواهند شد؛ در مورد کار درست؛ صحبت ها ی مهندس، نگرانی بچه ها؛ ذهنم مشغول واکنش ها و اخباری که چند لحظه پیش خواندم، بود. سنگینی عجیبی احساس کردم. شاید به خاطر همین سنگینی بود که احساس کردم باید با دوستانم حرف بزنم. و این بار را سبک تر کنم. بدون این که تصییم گرفته باشم دوباره به سمت محل قرار برگشتم.

یکدفعه مردی قد کوتاه مچ دست من گرفت و پرسید "آقا حمزه؟" و من قبل از این که جواب بدهم چند نفر دیگه از هر طرف دست من را گرفتند. در آن لحظه سعی کردم پدرم را مطلع کنم که تصور می کردم هنوز سر بلوار باشد. بلند پدرم را صدا زدم. من را به سمت یک ماشین بردند متوجه شدم که پدرم به دو به سمت ما می آید. بعدش همین قدر متوجه شدم که با گاز فلفل و شوکر به پدرم حمله کردند. با دست بند و چشم بند من را سوار یک ماشین کردند که خیلی سریع حرکت کرد. فکر کنم چند خیابان آنطرف تر بود. که توقف کردند. با چشم بند سوار یک ون کردند. شاید آنجا بود که دست بند فلزی را با دست بند یکبار مصرف پلاستیکی عوض کردند. از زیر چشم بند دیدم که افراد دیگری هم درون ون هستند. بیشتر دقت کردم. بله رفقای خودمان بودند. متوجه شدم آنها قبل از من بازداشت شده بودند. وجود دوستان در کنار من هم وضعیت منتاقض داشت. از یک طرف بازهم در کنار هم بودیم. از یک سو هم نگران وضعیت دوستان بودم.

یکی کنار من نشسته بود محاسن  من را کشید. گفت برای چی ریش گذاشتی؟ هان؟ می خواستین چی کار کنین؟ تا آمدم حرفی بزنم گفت خفه شو میزنم داغونت می کنم ها! گفت بی چارتون می کنم. و با مشت زد توی بیضه هایم. می فهمیدم که بقیه بچه ها را هم اذیت می کنند. یکی شان مدام به بچه ها شوکر می زد شایدم دونفرشان شوکر داشتند. متوجه شدم به یکی شوکر می زند و او هیچ واکنشی نمی دهد. به او می گفت بچه پرو! پرو بازی در میاری می کشمت امشب و دوباره بهش شوکر می زد. خیلی این کار را تکرار می کرد. مدام محاسن بچه ها را می کشیدند. بطور عجیبی به اینکه بچه ها محاسنشان بلند بود حساس بودند. با جملات به این مضمون که امشب می کشیمتان مدام بچه ها را تهدید می کردند. اگر چه همه بچه ها در معرض آسیب بودند ولی من بیشتر  نگران آن دوستی بودم که مدام بهش شوکر می زندند و او واکنشی نشان نمی داد.

بعد از مدتی ون متوقف شد. باز من را جابجا کردند. من را بردند توی یک پژو. یک نفر که سمت راست من نشسته بود سرم را فشار داد به سمت پاین صندلی؛ لاله گوشم را دولا کرد و فشار داد. هیچ واکنشی نشان ندادم. بعد از مدتی یک نفر دیگه آمد سمت چپ من نشست. با آمدن او برخوردهای تند نفر سمت چپ تمام شد. احساسم این بود که فاصله دوری نرفته بودیم که ماشین کنار دیواری که شبیه دیوار آجری بود توقف کرد. من را از ماشین پیاده کردند. بردند کنار دیواری و گفت دیوار همین جا وایستا. همان که سمت راستم نشسته بود موهام از پشت گرفت و البته آروم چند دفعه پیشنایم را به دیوار زد و گفت امشب حسابت را می رسیم. وارد جایی شدیم. آن زمان تصورم این بود که خانه ای در شهر است. توی اتاقی بردند. دست بند پلاستیکی را به سختی برید. گفت لباسات را در بیار. جاخوردم. تکان نخوردم. گفت می گم لباسات رو در بیار. باز مکث کردم... یک دست لباس خاکستری انداخت جلو من. گفت زود باش عوضش کن. توی دلم یک آخیش گفتم و لباسم را عوض کردم. شلوارش برام کوچک بود. گفتم شلوارش کوچک است. گفت وقتی می خوردی به فکر اینجا نبودی و یک شلوار بزرگ تر انداخت جلوم.

روی یک صندلی جلو یک میز نشستم. شروع کرد مشخصات را پرسیدن. اسم، فامیل، نام پدر و... همین که دیدم فرمی هست و مشخصاتی ثبت می شود خوشحال شدم. باز سعی کردم از زیر چشم بند کاغذهای روی میز رو نگاهی بندازم. فقط متوجه نامه ای با سربرگ سپاه شدم. پلاک خانه مان را اشتباه گفتم.

همان مرد قد کوتاه، همان که قد کوتاهش باعث می شد بتوانم راحت از زیر چشم بند ببینمش. مچ دست من را آرام گرفت و با خودش به اتاقی برد. از همان لحظه بازجویی شروع. ساعت ها بازجویی ادامه داشت. اذان صبح را که شنیدم گفتم می خواهم برم دستشویی. از دستشویی که آمادم بیرون. شروع کردم به وضو گرفت. چند لحظه ای مکث کردم با توجه وضعیت دستم آیا باید وضو جبیره ای بگیرم یا باند را باز کنم. که ظاهرا از بیرون من را می پایید. آمد تو و برای وضوی جبیره ای من را راهنمایی کرد. گفتم می خواهم نماز بخوانم. من را برد جایی من را تحویل یک نفر دیگر داد گفت ببرید نمازش را بخواند. در اتاقی را باز کرد. گفت برو نمازت را بخوان. جهت قبله را پرسیدم. وارد که شدم با خودم گفتم عجب نماز خانه کوچکی! یک و نیم متر در دو نیم متر. یک موکت سبز که با مربع های کوچک سفید چهار خانه شده بود. دیوارها تا دو متر سنگ بود و بقیه با گچ سفید شده بود. نماز را خواندم. با خودم گفتم تا بیاد دنبالم، بخوابم. گوشه جایی که فکر می کردم نمازخانه است دراز کشیدم. هوایش کمی سرد بود. زانوهایم را بغل کردم و خوابیدم.

۱۳۸۹ خرداد ۲۴, دوشنبه

خیر خفیه ی ظلم آشکار

می دانم برایتان مهم نیست که محمد رضا را بی گناه گرفته اید. می دانم نخبه بودنش برایتان اهمیت ندارد. می دانم پاکی و درستی این پسر برایتان ارزشی ندارد. می دانم از خدای این بنده متدین نمی ترسید. می دانم نمی فهیمدید آه خانواده ای که از هیچ ظلم و تعددی بر آنها دریغ نکرده اید بر شما چه خواهد آورد. می دانم برایتان ارزشی ندارد که محمد رضا سرمایه ای است برای  کشور.

می دانم که می دانید محمدرضا استوار تر از آنیست فرومایگان در او راهی داشته باشند. می دانم که می دانید محمد رضا آنقدر پاک هست که رو سیاهیش برای شما بماند. می دانم که می دانید بازداشت محمد رضا جلایی پور جوانان بسیاری را بر می انگیزاند. اما یک چیز را نمی دانم! نمی دانم که آیا می دانید که به کجا می روید؟

اما اصلا شاید این مکر خداوند است که ننگ در بند کردند پاکترین فرزندان این ملت را در دامن شما می گذارد. شاید خیر خفیه ی ظلم آشکار شما همین است که محمد رضا اکنون الگویی تحسین بر انگیز برای هر جوانیست که او را بشناسد. دیگر چه شیوه ای بهتر از ظلم عیان می تواند پرده از چهره تان بیاندازد؟

پینوشت:

سلام  فاطمه شمس گرامی

امروز مطلب تلخ شما را در وبلاگتان خواندم. مخصوصا عنوانش من را به فکر فرو برد. نمی خواهم بگویم سختی که شما تحمل می کنید را درک می کنم؛ اما تا حدودی سختی شرایط  را می فهمم. می فهمم که وقتی سختی و رنجی تداوم پیدا کرد چگونه می تواند آدم را خسته و ملول کند. ملالتی که گاه فرساینده است. اما بنظرم ملالت است که استعداد رهایی را در ما ایجاد می کند. ما وقتی ملول می شویم آنگاه توان درکی همدلانه از رنجی که انسان می برد را می یابیم. می دانید بنظرم ظرفیت رنج و کامیابی به یک اندازه در ما وجود دارد. چنانچه همیشه سعی کنیم که از رنج ها بگریزیم و آن را محدود کنیم به همان اندازه استعداد تجربه کامیابی نیز محدود می شود. راه فرا تر رفتن از فرومایگی، شجاعانه مواجه شدن با سختی هاست. مواجه عریان با سختی ها، وجود ما را تعالی می بخشد. تجربه عمیق شادی و سرخوشی بدون تجربه عمیق رنج و سختی ممکن نیست.

با دل کندن از دره های فرومایگی و تحمل سختی دامنه است که می شود بر قله ها قدم نهاد. بی شک آنگاه خواهید دید که تجربه سختتان هرگز برایتان تلخ نبوده است. محرومیت ها باعث می شود سرمایه هایمان را بهتر بشناسیم. سرچشمه های حیات -که آنها را درک نمی کردیم- را بیابیم. شاید موافق باشید که الان خیلی بیشتر قدر آدمهای دور برمان را می دانیم. الان می دانیم چقدر دوستشان داریم. حتی درک می کنیم که چقدر دوستمان دارند. اینها کم موهبتی نیست. تجربه های عمیقی که ما را به ویژگی هایمان و تارپود درونمان آشنا می کنند و بعد از آن واقعا زنده تر خواهیم بود.

مواجه با سختی هاست که ما را با سوالات جدی مواجه می کند. آنهم نه یک مواجه فانتزی. بلکه مواجه واقعی. معنای ما از زندگی، عمق خود را نشان می دهد و شاید خود تعالی بخشد. من فکر می کنم جز از طریق  چنین مواجه هایی واقعی ممکن نیست. از اینرو فارغ از جوابهایی که برای خود خواهیم یافت فکر می کنم زندگی هایمان را معنی دار تر خواهد کرد.

اگر به درون خودت نگاه کنی حتما نشانه هایی از آن چیزی که گفتم را خواهی یافت. مواجه شجاعانه تو و محمدرضا نه فقط شماها را در ذهن جوانانی مثل من بزرگ تر کرده است که فکر می کنیم خودتان هم وجودی والا تر را تجربه می کنید.

نکته فرعی اما این است که شما ها حداقل برای جوانان فعال کشور مان الگوهایی از تعهد، شجاعت، تدین اخلاق و دیگرخواهی هستید. من به عنوانی فردی که برای محمدرضا و تو احترام فروانی قائل هستم دوست ندارم این تصویر ذره ای خدشه بر دارد. شاید بخشی از بزرگی شما به این باشد که بعضی بی صبری های انسانی تان در دل بزرگتان نگه دارید.

برادر شما

حمزه غ

25 دی 88

۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

برای ۲۲ خرداد (4)

اینکه چطور کار های کوچک می تواند معنی دار باشد مسئله کلیدی است. احمد آقا روی نکته ی مهمی دست گذاشته  که نشانه ی  تجربه کار تشکیلاتی است. نکته دوستامان این است که "آفت این قبیل شبکه ها در زمانی که سیاست یک گروه هر شهروند یک رسانه است نا امید شدن اعضا به دلیل عدم دیدن نتیجه عینی از فعالیت ها ست" خوب این نکته مهمی است که قبلا در مشکهای خالی در مورد آن صحبت کرده ایم. آنجا با داستانی مسئله نشان داده شده است. پیشنهاد می کنم حوصله کنید و آن تمثیل کوتاه را در+ و +بخوانید.

الان یاد خاطره ی دیگری افتادم که شاید به درک ماجرا کمک کند. چند سال پیش با جمعی از جوانان فعال از سرتاسر کشور یک اردوی تشکیلاتی استانی داشتیم. در راه برگشت، اتوبوس برای توقف کوتاه به حاشیه جاده رفت. خاک کنار جاده به دلیل بارش باران نرم شده بود و چرخ ها اتوبوس ما در گل ها فرور رفت. همه پیاده شدند و با راهنمایی راننده قرار شد اتوبوس را هل بدهند تا اتوبوس از توی گل در بیاید. اما نکته ی عجیب این بود با این که چهل نفر ماشین را هل می دادند اتوبوس کوچکترین تکانی نمی خورد. "یک بار دیگه، یک، دو، سه ..." اما بازهم اتوبوس تکان نخورد. عصبانی شدم گفتم "رفقا ده نفر اگر واقعا هل بدهند اتوبوس به راحتی از توی گل در می آید. چرا نمایش بازی می کنید و ..." خوب یک بار دیگه گفتیم "یک، دو، سه..." اتوبوس به راحتی از گل در آمد.

ماجرا این بود که همه ی دوستان نمایش این را که در حال هل دادن هستند بازی می کردند اما هل نمی دادند. با این تحلیل ذهنی که 39 نفر دیگه هل می دهند و 39 نفر برای در آمدن اتوبوس زیاد هم هست. مشکل این بود که هر 40 نفر همزمان همین فکر را میکردند. توی اتوبوس برای بچه ها داستان مشک های خالی را تعریف کردم  که چطور متاسفانه دوستان یاد گرفته اند که دست هایشان را پشت اتوبوس بگزارند اما هل ندهند. "اگر گروه را مرکب از افراد عاقل بدانیم که دنبال  بیشینه کردن نفع خویشند، خواهیم دید که در همه‌ی آنها انگیزه‌ی "عقلانی" برای طفیلی گری free-ride وجود دارد. هر یک از اعضا که می‌تواند سهمی در تامین نفع مشترک داشته باشد، ترجیح می‌دهد سربار دیگران باشد اما دلش می‌خواهد که اعضای دیگر گروه چنین تصمیمی نگیرند" (+).

اوایل که با این مشکل مواجه بودیم راه حلی که بنظر می آمد این بود که با مکانیزمهایی  تاثیر کار هر فرد ملموس شود. اولین راه هم معمولا کار تشکیلاتی منظم تر بود. در این روش سعی می شود که در قالب یک سازمان منسجم فعالیت های هر عضو مشخص باشد. سازمان منظم هم کانالی بشود برای این که خرده توان ها را در کنار هم جمع کند. که ظاهر راه حل احمد آقا یاد آوری همین نکته است که "باید همواره به این نکته دقت کرد که شایدهزاران نفر و یا بیشتر همانند ما هم زمان در حال فعالیت میباشند"

اما بنظر می آید ریشه اصلی نگاه های متفاوت به سیاست و کار جمعی است. که در political marketing در باره اش حرف زده ایم. به نظر من وقتی کارهای کوچک معنی پیدا می کنند که هر کدام مان به اندازه "وسعش" خودش را "مسئول" بداند. صرف نظر از کار دیگران من مسئول هستم و باید تلاش خودم را انجام بدهم چون اینکار ارزشی در خود دارد که آن را موجه می کند. وسع و توان من  همچنین اطمینان از درستی اخلاقی یک کار تعیین کننده است. جنبش اجتماعی بدون درکی از سیاست که در آن ارزشهای جمعی وجود داشته باشد هرگز شکل نخواهد گرفت.

پینوشت:

برای ۲۲ خرداد (۱)

برای ۲۲ خرداد (۲)

برای ۲۲ خرداد (۳)

۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

برای ۲۲ خرداد (3)

بدلیل اهمیت یک بار دیگر مرور می کنیم. هسته های مختلف وجود دارند که به واسطه ای اعضای مشترک به هم پیوند خورده اند. وقتی این هسته با پیواندها گوناگون مستقیم و غیر مستقیم به هم پیوند می خورند شبکه ای شکل می گیرد که یکی از ظرفیت هایش این است که اگر پیامی به شکل ساده ای قابلیت به اشتراک گذاشتن شدن همچنین قابلیت تکثیر را داشته باشد، به سرعت حیرت انگیزی در آن منتشر می شود. البته یک نکته کلیدی این است که برای اعضای این هسته ها باید کارهای کوچک معنا دار باشد چون فقط موضوعی را با اعضای یک هسته کوچک طرح می کند و شاید تاثیر عظیمش برای او محسوس نباشد. اینهای اتفاقاتی است که در شبکه احتماعی اینترنتی مثل فیس بوک می افتد. امیدوارم ما با دقت به آن بهتر با یک شبکه آشنا شده باشیم.

خوب حالا برگردیم به جامعه. ما در جمع های مختلفی عضو هستیم. به واسطه حضور همزمان در جمع های مختلف آنها را به هم پیوند می دهیم. وقتی این پیوند ها مکرر تکرار شود و جمع های مختلف به پیوندهای مستقیم و غیر مستقیم گوناگون به هم مرتبط شده باشند شبکه اجتماعی شکل می گیرد. اما اینجا به اشتراک گذاشتن کمی از فشار دادن کلیت share سخت تر است اما نه خیلی بیشتر. شما مثلا با حرف زندن با جمع فامیل و آگاهی دادن به آنها پیامی را بین آنها به اشتراک می گذارید. آنها نیز به در جمع های دیگر -نظیر هسته های دوستی مختلف دوستی- عضو هستند. اگر پیامتان جذابیت لازم را داشته باشید به احتمال زیاد افراد در جمع های خودشان هم این حرف را بازگو خواهند کرد و همین روند ادامه پیدا می کند . این خرده توان ها توانهای غظیمی می سازد که هرگز با روشهای کلاسیک ایجاد نمی شود.

یک نکته ی این که پیوند این هسته ها برای پیوند خوردن الزاما احتیاج به عضو مشترک به معنایی که تا الان گفتم ندارند بلکه یک ایده، طرح و الگو نیز می تواند پیوند دهنده آنها باشد. مثلا بنظرم صدای میر حسین موسوی و سایر رهبران جنبش سبز ایده پیوند دهنده جمع های مختلفی هستند.

خوب حالا برگریدم سر سوال اصلی و این که اگر برای اطلاع رسانی برای یک برنامه که از شیوه های کلاسیک امکان پذیر نیست چه کار می توانیم بکینیم و چطور می توانیم از شبکه اجتماعی برای اینکار کمک بگیریم.:

1-      سعی کنیم در جمع های مختلف حضور داشته باشیم. سعی کنیم جمع های کوچک جدید را سازمان بدهیم. اگر جمع هایی داریم، آنها را پر رونق ترش کنیم.

2-      اهمیت کارهای کوچک برای خودمان ملموس کنیم. وقتی خرده توان ها و خرده مقاومت ها برایمان معنی دار شود چنان توان های شکل می گیرد که به این راحتی ها باور کردنی نیست. حواسمان باشد حتی جذب یا همراه کردن یک نفر هم کوچک نشماریم که قطره قطره جمع گردد وانگهری دریا شود.

3-      خالق و حامل پیامهای باشیم که هم جذاب باشید هم قابلید تکثیر آسان را داشته باشد.

پینوشت:

برای ۲۲ خرداد (1)

برای ۲۲ خرداد (2)

برای 22 خرداد (2)

خب چه راهی باقی می ماند؟ شبکه اجتماعی! چند روز پیش دیدم که جمعی اعلام موجودیت کرده اند و اسم خودشان را گذشته اند شبکه فلان! بحث ها را که مرور می کنم احساسم اینست که دوستان "سازمان" یا تشکیلات را با "شبکه" خلط کرده اند. به همین خاطر بنظرم اول در مورد شبکه و بطور مشخص شبکه اجتماعی کمی صحبت کنیم؛ بعد هم فکری کنیم که چطور از طریق شبکه های اجتماعی پیامی رو در جامعه منتشر کنیم. بگزارید با یک مثال شبکه را بهتر بشناسیم. حدس می زنم حداقل کسانی که این متن را می خوانند -به احتمال زیاد- با فیس بوک آشنا باشند. هر فرد در فیس بوک دوستانی دارد که متعلق به گروهای مختلفی هستند. مثلا همکلاسی ها، همکارها، هم محله ای ها، اعضای فامیل و رفقا. البته الزاما همه رفقا با هم دوست  نیستند و حتی ممکن است همدیگر را نشناسند البته ممکن است دوستان مشترکی هم وجود داشته باشند. این دوستان مشترک اهمیت فراوانی دارد ولی در هر صورت حداقل در یک دوست مشترک هستند که آنهم خود فرد است. فیس بوک دیگر چه امکانی را فراهم می کند؟ به اشتراک گذاشتن. یعنی چی؟ یعنی فرد می تواند یک عکس یا نوشته را بین دوستانش به اشتراک بگذارد. این موضوع هم خیلی مهم است. حالا بگزارید از اول مرور کنیم که در فیس بوک چه می گذرد. فرد در هسته های مختلفی عضو است مثل هسته دوستان یا هسته همکلاسی ها و این هسته های مختلف به واسطه او با هم پیوند می خورند. البته دوستانش الزاما در هسته های مشابه عضو نیستند بلکه آنها در جمع های دیگری عضو هستند. البته ممکن است این جمع بیش از یک عضو مشتر ک داشته باشند. اصلا این دوستان مشترک کلید پیوندها هستند. خوب این پیوندها ممکن همینجور هسته های مختلفی را به هم وصل کند. البته پیوند ها ممکن است به شکلهای مختلفی هسته ها رو به هم وصل کنند جوری که هسته ها با پیوندهای مختلف مستقیم یا غیر مستقیم از از چند جهت مسیر به هم وصل هستند. در این وضعیت می توانیم بگویم شبکه ای شکل گرفته است. اتفاقی که در یک شبکه می افتد و برای ما جالب است چیست؟ شما نوشته را جالب می ببنید و برایتان جذاب است. کار خیلی ساده ایست آنرا بین دوستانتان به اشتراک می گزارید؛ خوب اگر این نوشته برای دوستان هم جذاب باشد آنها هم ممکن است همین کار را ادامه بدهند. خوب معمولا اگر این نوشته به اندازه کافی جذاب باشد در این شبکه بدلیل دوست های مشترک بین هسته های مختلف و پیوند های تو در تو به سرعت شگفت آوری در یک جامعه بزرگ پخش می شود. در حالی که شما آنرا فقط بین تعداد کوچک دوستان خودتان به اشتراک گذاشته اید.

پینوشت:

برای 22 خرداد (1)

۱۳۸۹ خرداد ۱۶, یکشنبه

برای 22 خرداد (1)

فرض کنید برای 22 خرداد مجوز صادر شد. خوب بعدش چه کار می خواهیم بکنیم؟ منظورم این است که چه کارهایی برای برگزاری یک تجمع اعتراضی می توانیم انجام بدهیم. از آنجایی که برای تجمع پیش رو فرصتی زیادی نداریم. خیلی مفصل صحبت نمی کنم یک سری نکات که به نظرم می رسه را می گویم بعد به مرور در روزهای آینده -شایدم برای برنامه های بعدی- بیشتر در موردش صحبت خواهیم کرد.

اولین چیزی که در هر کنش سیاسی اجتماعی مهم است چرایی و توجیهی است که آن را موجه می کند. یعنی حتما باید قبلا یا به مرور توضیح داده شود و این موضوع به اندازه کافی در جامعه هدف نشت پیدا کند که ما این کار را برای چه انجام می دهیم. اولین وجه تجمع اعتراضی، نمایش یک اعتراض است. آرام ترین تجمع هم فریاد بلندی است که نه فقط اعتراض ما رو به گوش حاکمان بلکه صدای ما را به بخش دیگر جامعه هم می رساند. اگر فریاد متضمن پیامهای مناسبی باشد به مرور می تواند بستر مناسبی برای تکثیر این پیام، همچنین جذب اعضای بیشتر از اجتماع باشد (البته این کار از راههای دیگری هم ممکن است). در گامهای آخر وقتی دامنه ی اجتماعی به اندازه کافی فراگیر شود، تجمع اعتراضی می تواند عرصه ای برای بر همزدن موازنه قوای اجتماعی موجود، برای شکل دادن به یک وضعیت جدید باشد. قبل از این مرحله، مجموعه فعالیت های که برای سازماندهی یک تجمع انجام می دهیم اگر پر ارزش تر از خود تجمع نباشد کمتر از آن نیست. یعنی اینکه باید سعی کنیم به افراد بیشتر اطلاع بدهیم و با پیامهای که منتشر می کنیم شمار بیشتری را جذب و در گام بعد فعال کند. برای این کار احتیاج به پیامها مناسب و شیوه های متناسب خواهیم داشت. در هر صورت تجمع که در خواست صدور مجوز آن صادر شده است می تواند مانند گذشته فرصتی برای این کار باشد تا ما برای برنامه های بعدی توانمند تر شویم.

حتما همانطور که همه بهتر می دانید برای هر برنامه ای مانند یک تجمع اعتراضی، اطلاع رسانی یکی از مهم ترین بخش هاست. اولین و راحت ترین راه، رسانه های فراگیر هستند. فراگیر ترین رسانه ی موجود که با پول ملت اداره می شود و قرار بوده است ملی باشد، صدا و سیما است که الان جای بحث ندارد که به ما برای اطلاع رسانی کمکی نخواهد کرد. شبکه های ماهواری هم که جدا از اینکه چقدر دسترسی به شبکه های ماهواره ای در کشور ما فراگیر است بدلیل پارازیت، فراگیری آن به پایین ترین سطح خود رسیده است. گام بعدی روزنامه یا سایت های اینترنتی هستند که آن هم یا تیراژ کافی ندارند یا محدودیت های فروان دارند که در همان محدوده ی خودشان هم به صراحت نمی تواند در فرایند اطلاع رسانی کمک کنند. خلاصه اش اینکه الان رسانه های فراگیری که در اختیار داریم کمک ویژه ای به ما نمی کنند.

گام بعدی سازمان کلاسیک و تشکیلاتی است که در اختیار داریم. مثلا در ایام انتخابت ستاد در استانها، شهرها، و دانشگاه مختلف و جتی محله ها دامنه تشکیلاتی خود را گسترش داده بودند و از این طریق می توانست با این سازمان فراگیر پیام خودشان را به مردم برساند و برای برنامه های مختلف اطلاع رسانی و... کنند. بخاطر حساسیت که روی این موضوع وجود دارد و بدلیل شرایط خاص کشور الان در مورد این روش هم بیشتر صحبت نمی کنم. همین قدر می گویم که الان سازمان های کلاسیک ما هم به دلایل مختلف نا کارآمد هست.

خب چه راهی باقی می ماند؟

۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

صهیونیست صفتان

برادر فلسطینی من، ما سالهاست که با رنج شما آشناییم. نمی دانم چقدر مردم ما توانسته اند در این ظلمی که به شما می رود همراه تان باشند اما می توانم بهتان اطمینان بدهم که ما به ظلم اعتراض داشتیم. اصلا "صهیونیست" گاهی وقت ها در کلاممان بجای واژه ظالم می نشیند. اما الان می خواهم یک اعتراف بکنم. می خواهم بگویم دقیق احساس نمی کردیم بر شما چه می گذرد. عمق رنج شما را نمی فهمیدیم. همراهی می کردیم اما الان می فهمم همدل نبودیم. البته بخشی اش هم به خاطر پشتیبان بدنام شما در اینجاست؛ این هم شاید مظلومیت مضاعف شماهاست.

اما اتفاقاتی که در این ماه ها بر مردم ما گذشت خیلی چیزها را برایشان روشن کرده است. الان می فهمیم بر شما چه می گذرد. الان احساس می کنیم ظلم چگونه می تواند در تار پودمان بذر مقاومت بکارد. الان می فهمیم قصه مشت گره کرده در مقابل گلوله های سربی را. الان می فهمیم چه می کشید وقتی عزیزانتان را در خیابان، جلوی چشمانتان با گلوله می کشند و در دنیا جار می زنند که با اغتششاش گران برخورد کرده ایم. الان درک می کنیم اینکه عزیزانتان را می ربایند و برای مدتها بلا تکلیف در زندانها نگه می دارند یعنی چه. همیشه وقتی خبری از شما برادران فلسطینی می شنوم یاد صحنه ای می افتم که چند مامور صهیونیست با سنگ در حال شکستن استخوانهای یک برادر فلسطینی هستند. الان می فهمیم کتک خوردن در حد مرگ یعنی چه. الان می فهمم چطور کمک کردن به آسیب دیده هم جرم است. حتی شاید دعا کردن برایشان هم ! الان می فهمم چطور ممکن است حتی جنازه عزیزانمان را به ما بر نگردانند. قبلا حتی اگر هم می شنیدم نمی توانستم درک کنیم پشت دیوارهای زندان چه می گذرد.

نمی دانم صدای ما به شما می رسد یا نه اما خوب است بدانید ما بیش از همیشه با شما همدل هستیم. برادر، ما به کلام پیامبرمان ایمان داریم که گفت حکومت باکفر پایدار می ماند ولی با ظلم  نمی ماند. خدا شر صهیونیستها و صهیونیست صفتان از سر همه ما کم خواهد کرد. چه در تلاویو و چه در هر گوشه دیگر دنیا. ولعن الله علی القوم الظالیمن

۱۳۸۹ خرداد ۵, چهارشنبه

فراموشی تلخ تر از اعدام

مثل همیشه از پشت سر بازجویی می کرد. یک دفعه موبایلش زنگ خورد. بعد از چند جمله ای بلند گفت: نه بابا! هنوز سالم جلو من نشسته. بعد چند جمله ای رو رد و بدل کردند. تماسش که قطع شد، پرسید فلانی را می شناسی؛ گفتم بله؛ چندتا دیگه اسم هم آورد گفتم نمی شناسم. گفت اینها جایی داشتند صحبت می کردند و گفتند حمزه غالبی اعدام شده است. گفت دوستش می خواسته با او چک کند. نمی دانم قضیه چه بود؟ آیا این مکالمات واقعی بود یا یک نمایش دیگر برای ایجاد فشار روحی بیشتر، اما نکته مهم این بود که این حرف بر عکس بیشتر به من روحیه داد.

یکی از روشهای بازجو که فشار ایجاد می کرد تلقین این بود که همه چیز تمام شده است و همه تو را فراموش کرده اند. مردم پی زندگی شان، دوستانت هم دنبال کارشان هستند. حتی می گفتند خانواده ات هم دیر یا زود خسته خواهند شد. می روند. نمی دانم چه جوری توضیح بدهم احساس فراموش شدن چقدر سخت است، اصلا بگذارید بگویم خیلی تلخ است. یک چیزی آنطرف تر از سختی.

او گفت چند نفر در مورد اعدام تو صحبت کرده اند. نمی دانم انگیزه اش دقیق چه بود اما برای من نشان این بود که آنطور که آنها می گفتند هم فراموش نشده ام. با خودم گفتم حداقل چند نفر بخاطر خبر اعدام ناراحت بودند. فوری لبخندم را دزدیدم تا آقای بازجو متوجه نشود.

پی نوشت 1: اگر از من بپرسید و بگوئید بزرگ ترین کمک به فردی که در بازداشت است چیست؟ می گویم بعد از تنها نگذاشتن خانواده اش، نگذارید فراموش شود. حتی از تلاش برای رهایی اش هم اولویت دارد. اصلا بنظرم اینها حداقل وظیفه ما در قبال دوستانی است که به نیابت از ماها در بند هستد: خانواده شان را تنها نگذاریم؛ نگذاریم فراموش شوند.

پی نوشت 2: زنده نگه داشتن خاطره انسانی که به خاطر عقاید یا سیاست در بند است فقط ادای یک تکلیف اخلاقی فردی نیست. بلکه پیامد های جدی اجتماعی و سیاسی دارد. با زنده نگه داشتن خاطره مقاومت فرد در ذهن جمعی مان، کنش او معنی اجتماعی پیدا می کند. هر نماد، نشانه، جمله یا پیامی که این کار رو بکند می شود پای بیرون از زندان. بدین ترتیب مقاومت در مقابل سرکوب رو دو پای خودش می ایستد؛ هر چه یادگاری های او بیشتر،این پا بلند تر و صدای آن رساتر. اینجوری است که الان نوشتن از دوستان، گفتن و به هرنحوه زنده نگه داشتن یاد دوستان در بندمان یکی از راههای مقاومت است.

پی نوشت 3: زنده نگاه داشتن خاطرات رنج ها در آگاهی جمعی مان موجب انباشت تجربه ای می شود که امکان حذف خطا ها را برای ما فراهم می کند. فراموش نکردن سختی و نگهداشتن آن در آگاهی و حتی یادآوری مداومش، زنگ خطری می شود که همیشه  پیش گوشمان باشد تا بخاطر فراموشی مجبور به تکرار خطاهایمان نشویم.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۰, دوشنبه

بشارتِ زوال

شنیدن خبر اعدام همیشه تلخ است؛ اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود که باز برای ترساندن مردم چند نفر را قربانی کرده اند. وقتی می ترسند هیج کاری ازشان بعید نیست، حتی بازی کردن با جان انسان های بی گناه؛ کاملا لمس کرده ام که چطور می نشینند، اول تصمیم می گیرند که چند نفر و در چه زمانی باید کشته شوند، بعد دنبال طعمه می گردند. خودمان دیگر حس کرده ایم وقتی در اطلاعیه دادستانی به عنوان سند، به اعترافات متهم اشاره می کند یعنی چه! می فهمیم وقتی طعمه انتخاب شد و هیچ مدرکی علیه اش وجود ندارد، بازجو باید از متهم اعترافات بگیرد؛ "اعترافات صریح"، برای من، یعنی انسانی که تحت فشار و شکنجه بوده است برای قبول کردن اتهامی که مدرکی علیه اش وجود ندارد. دیگر خودمان لمس کرده ایم که چگونه بازجوها سند سازی و اتهام تراشی می کنند و از کاه کوه می سازند. دیده ام که نه شرع جلو دارشان است نه قانون محدودشان می کند و نه به اخلاقی پای بند هستند.

وقتی ماجرا نزدیک خرداد ماه اتفاق می افتد؛ وکیل پروند و خانواده او از اجرای حکم اطلاع ندارند؛ روند دادرسی مشکوک و ناقص باشد، بیشتر این گمان را در ما تقویت می کند که گرفتن جان چند نفر، تصمیمی سیاسی بوده است. می خواستند با کشتن آنها و ترساندن بیشماری، ترس خودشان را فرو نشانند.

از آنطرف دیشب مصاحبه رهبر گروه تروریستی پژاک را در بی بی سی دیدم. پژاک هم هموطنانمان را کشته است؛ آنها هم برای مقاصد سیاسی و ترساندن، آدمهای بی گناه را منفجر  کرده اند. چطور می شود عصبانی نبود از کسانی که برادران ما را می کشند؛ چه پژاک که در کردستان می کشد و چه آنهایی که در خیابانهای تهران فرزندان این ملت را جلو دوربینها به ضرب گلوله مستقیم می کشند. چطور می شود خشمگین نبود از این که می کشند برای اینکه بترسانند.

الان عصبانیم از اینکه دقیق نمی دانم تکلیفم چیست و چه باید بگویم اما حداقل می توانم به صراحت بگویم که آه مظلوم بنیان برانداز است؛  حتی جان یک نفر بی گناه را با هر انگیزه گرفته باشید برابر است با اینکه همه انسانها را به قتل رسانده باشید [1]و جنایتی بالاتر از این نیست. سنت الهی است که خون  بی گناه رهایتان نمی کند؛ اتفاقا ریختن خون زوالتان را بشارت می دهد[2]. دیگر فهمیده ایم که شما از هیچ کاری برای ماندن ابا ندارید اما بازهم بنا به تکلیف امر به معروف و نهی از منکر، دعوتنان می کنیم که به وعده های الهی باور داشته باشید.


[1] مَنْ قَتَلَ نَفْساً بِغَیْرِ نَفْسٍ أَوْ فَسادٍ فِی الْأَرْضِ فَكَأَنَّما قَتَلَ النَّاسَ جَمِیعاً؛

آن كس كه انسانى را بدون اینكه قاتل باشد و یا در زمین فساد كند بكشد، گویا همه مردم را كشته است.

سوره مائده آیه 32

[2] إِيَّاكَ وَ الدِّمَاءَ وَ سَفْكَهَا بِغَيْرِ حِلِّهَا فَإِنَّهُ لَيْسَ شَيْ‏ءٌ أَدْعَى لِنِقْمَةٍ وَ لَا أَعْظَمَ لِتَبِعَةٍ وَ لَا أَحْرَى بِزَوَالِ نِعْمَةٍ وَ انْقِطَاعِ مُدَّةٍ مِنْ سَفْكِ الدِّمَاءِ بِغَيْرِ حَقِّهَا وَ اللَّهُ سُبْحَانَهُ مُبْتَدِئٌ بِالْحُكْمِ بَيْنَ الْعِبَادِ فِيمَا تَسَافَكُوا مِنَ الدِّمَاءِ يَوْمَ الْقِيَامَةِ فَلَا تُقَوِّيَنَّ سُلْطَانَكَ بِسَفْكِ دَمٍ حَرَامٍ فَإِنَّ ذَلِكَ مِمَّا يُضْعِفُهُ وَ يُوهِنُهُ بَلْ يُزِيلُهُ وَ يَنْقُلُهُ
[ای مالک] از خونريزى بپرهيز، و از خون ناحق پروا كن، كه هيچ چيز همانند خون ناحق عذاب الهى را نزديك و مجازات را بزرگ نمى‏كند، و نابودى نعمت‏ها را سرعت نمى‏بخشد و زوال حكومت را نزديك نمى‏گرداند، و روز قيامت خداى سبحان قبل از رسيدگى اعمال بندگان، نسبت به خون‏هاى ناحق ريخته شده داورى خواهد كرد، پس با ريختن خونى حرام، حكومت خود را تقويت مكن. زيرا خون ناحق، پايه‏هاى حكومت را سست مى‏كند و بنياد آن را بر كنده به ديگرى منتقل سازد.

نهج البلاغه، فرمان حضرت علی(ع) به مالک اشتر

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۶, پنجشنبه

"پیام"بری بی بدیل

بگذارید من همچنان رویه تکرار کردن پیشینه بحث را حفظ کنم، تا بتوانیم با حضور ذهن بیشتر درباره موضوع صحبت کنیم. به طور خلاصه تا اینجا در" کدام سیاست؟" در مورد این صحبت کردیم که سیاست ادامه اخلاق در حوزه عمومی است؛ درpolitical marketing تفاوت سیاست را با درکی که یکی از بدیل های جدی از سیاست –یعنی درک سوداگرانه از سیاست- را نشان دادیم. در امکان سیاست در این مورد صحبت کردیم که “اختیار” و “آزادی اراده” کنشگران، شرط لازم سیاست است. در سیاست بجای اجبار و خشونت، “اقناع” است که تعیین می کند. در "پیام" بری هم در مورد این صحبت کردیم که عمده فعالیت سیاسی معطوف به روشن کردن انتخاب درست و قانع کردن افراد برای انتخاب راه درست است که اگر این اقناع بر پایه "حقیقت" باشد، می توان آن را آگاهی بخشی نامید؛ آنچه سبب “اقناع” یا "آگاهی" می شود معمولا از طریق “پیام” منتقل می شود.

خب با اتکا به این مبانی در سیاست دو چیز اهمیت فراوان می یابد؛ اول "پیام" و در گام بعدی "پیام"بر. الان در مورد خود پیام صحبت نمی کنم. ببینید رقابت سیاسی در این مسیر، رقابت برای اقناع بیشتر است. یا بقولی "تثبیت مدلول های مطلوب برای دالهای شناور". "تجربه" نشان می دهد که رسانه های فراگیر مانند تلویزیون و رادیو، ابزارهای بی بدیلی در انتشار "پیام" هستند. از این رو رقابت سیاسی در شرایطی که حریف از رسانه فراگیر بهره می برد و تنها رسانه ما سایت های اینترنتی هستند، مثل با کارد میوه خوری به جنگ سامورایی شمشیر به دست رفتن است.

تازه همه اینها با این پیش فرض بود که امکان سیاست فراهم باشد. اتفاقا یکی از شیوه های محدود کردن سیاست تنگ کردن عرصه بر خلق ایده های متفاوت، همچنین بستن مسیر انتشار "پیامهای بدیل" است. در وضعیتی که تمام مجاری شنیدن پیام های بدیل بسته شده، آنجا، همانجایی است که حکومت تمامیت خواه توانسته، پایان سیاست را اعلام کند. از همین رو در شرایطی که عرصه بر سیاست تنگ می شود اولین گام جدی در سیاست، باز کردن راهی برای رساندن پیام های متفاوت است؛ هرچند بنظر می رسد ایده های قدرت مند و بالطبع، پیام های ساطع شده از آن راه و "پیام"بر های خود را بوجود خواهد آورد اما نمی توان نسبت به این "تجربه" هم بی تفاوت بود که تلویزیون و رادیو رسانه های بی بدیلی برای "پیام" بری هستند.

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۵, چهارشنبه

توهم سراسر بین

یکی قدیمی ترین شیوه های سرکوب، ایجاد رعب از طریق مجازات ها خشن جسمانی است. در این روش مخالفان سیاسی به شدت مورد ضرب و شتم یا آسیب های جسمی قرار می گیرند. نکته مهم این است که این اتفاق باید در مقابل چشم همه صورت گیرد تا اثر تنبیهی داشته باشد. بدیهی است که هیچ نیروی سرکوبگری نمی تواند در مقابل عده بی شمار بایستد. وقتی عده محدود می خواهد بر جمع کثیری مسلط باشد نا گزیر به پناه بردن به روش های دیگری است، برای مثال معترض سیاسی نه در خفا که در برابر چشم هزار بیننده و حتی دوربین ها به ضرب گلوله مستقیم به قتل می رسد. تا از این طریق عده ی بیشماری که با خشونت عریان نمی توان متوقفشان کرد با مرعوب شدن از طریق دیدن این صحنه از ادامه اعتراض خود منصرف شوند.[1]

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۰, جمعه

حسین درخشان

امیدوارم دوستانی که بنا گذاشته بودند در مورد زندانیان گمنام بنویسند، اهمیت کارشان را فراموش نکنند. البته من دوست ندارم از واژه گمنام استفاده کنم. بهتر است بگویم، حساس کردن جامعه در مورد سر نوشت افرادی که رسانه ها حساسیت کمتر نسبت به سر نوشتشان دارند. این یک وظیفه اخلاقی است و هر کس به اندازه وسعش در این زمینه مسئول است.

اما نکته تلخ سرنوشت فردی است که علی رغم شهرت، حساسیتی نسبت به سرنوشتش وجود ندارد. حسین درخشان در سکوت رسانه ای و دور از چشم افکار عمومی، تیکه گوشتی زیر دندان بازجو ها است. من قبلا خیلی با فضای وبلاگی آشنا نبودم اما امیدوارم این بی توجهی ناشی از گله هایی که از او وجود دارد نباشد. حتی اگر آنطور که دوستان می گویند هم باشد خیلی وحشتناک است که در مقابل قربانی شدن انسانی ساکت باشیم چون راه و رسمش را نمی پسندیم.

هم سلولی ها هم  به درخشان ظنین بودند و جلوی او حرف نمی زدند یا در گوشی حرف می زدند؛ حتی یکی از هم سلولی ها مدام به او می گفت جاسوس و من ناراحتی عمیق یک انسان را در مقابل این رفتار می دیدم. حتی دوستان  یه شدت اعتراض می کردند که چرا من جلو او راحت حرف می زنم. یادم هست که وقتی درخشان را برای بازجویی بردند،در همین  مورد بینمان بحثی در گرفت. به بچه ها گفتم "فرض می کنم هر چیزی که شما در مورد این آدم می گویید، درست باشد اما می فهمین که او هشت ماه انفرادی بوده است. می فهمین که هشت ماه انفرادی توی دو الف یعنی چی. یک انسان است که در حال قربانی شدن است. می فهمین درچه رنج و فشاری بوده است. شما در این ظلم شریک نشوید."

پی نوشت 1: نمی دانم شاید بخاطر چند شبی که به من بی خوابی دادند، خوابم دچار مشکل شده بود؛ ولی در هر صورت علاوه بر بی خوابی، این که تنها چند روز بود که از انفرادی خارج شده بودم، من را حسابی تشنه ی گفتگو کرده بود. اهالی واعظ پنج اما مفصل می خوابیدند. البته خوشبختانه هم زمان نمی خوابیدند و به نوبت با هر کس که بیدار بود صحبت می کردم. البته بحث با درخشان جذابیت مضاعفی داشت؛ بحث های نظری، آن هم توی آن شرایط، واقعا مثل آب خنک وسط کویر لوت، گوارا بود. اول گفتگوهایمان به درخشان گفتم که بنظرم تغییر موضعش صادقانه نیست و برای برگشتن به کشور این حرفها را زده است. البته او خیلی در این مورد توضیح نداد اما بحث های بعدی (در چهار روزی که هم سلولی بودیم) برایم نشان از این بود که حداقل حرفهایش منسجم است. ادبیاتش همان ادبیات پست کلونیال ها بود. می گفت برای بازجو ها توضیح داده است که همانطور که در سیاست خارجی با چاوز کمونیست ائتلاف می کنند در داخل هم باید انقلابی های غیر مذهبی را به رسمیت بشناسند. می گفت که او انقلابی غیر مذهبی است. البته با ما نماز می خواند؛ حتی بچه ها گفتند قبلا یکی دوبار پیش نماز هم ایستاده است. برایش گفتم توی گروه ما یکی از اساتید گاهی ترم ها کورس نظریه های پست کلونیال را ارائه می دهد. خیلی ابراز تمایل کرد که وقتی آزاد شد توی این کلاس ها شرکت کند.

پی نوشت 2: البته توی همان زندان آن هم بعد همه ی شرایطی که گفتم از احمدی نژاد دفاع می کرد. می گفت احمدی نژاد تنها کسی بود که می توانست در مورد انتخاب معاون اول، استقلال به خرج دهد. اوست که توانست وزیر زن وارد کابینه کند. از بازداشت اصلاح طلب ها ابراز خوشحالی می کرد. حتی در مورد اصلاح طلب ها شوخی های زننده ای می کرد؛ می گفت شما ها می خواستید براندازی کنید. بازداشت معترضان  مخصوصا جوان ها را کار درستی می دانست. می گفت توی انقلاب مخملی یکی از مهم ترین نقش ها را جوان ها دارند. به او گفتم بابا اصلا این حرفها نبود؛ من که دیگه خودم خبر دارم خودمان می خواستیم چی کار کنیم. در جواب گفت اگر هم نمی دانستید چی کار می کردید، عملا داشتید براندازی می کردید. یکی از دوستان گفت تو که از احمدی نژاد دفاع می کنی پس حقته که بازداشت شدی. در جواب گفت سپاه او را گرفته است و این ربطی به احمدی نژاد ندارد.

پی نوشت 3: طوری که خودش برایم گفت، متهم به جاسوسی برای سی آی اَی است. گفت زیر فشار بعد از اینکه دوماه انفرادی بوده است به جاسوسی اعتراف کرده است. بعدا که پیش دادیار رفته است گفته است که زیر فشار مجبور به اعتراف شده است. برای همین دوباره او را به انفرادی برگردانده اند. بعد هم که احتمال دادیم من ممکنه آزاد بشم، گفتم چیزی هست بخواهی بیرون منتقل کنی گفت که من فقط می خواهم بروم دادگاه اگر اتهامی دارم در محکمه قضایی محاکمه بشوم. در مورد شرایط بازداشتگاه هم اعتراض داشت مخصوصا آب آلوده و رفتار بد زندانبان ها. یکی از هم سلولی ها که بعد از آزادی رفته بود پیش آقای صادق لاریجانی و در مورد شرایط بند 2 الف گفته بود؛ برای من نقل کرد که وقتی از حسین درخشان اسم آورده آقای لاریجانی گفته است که او جاسوس است و همه جای دنیا با جاسوس همین کار را می کنند و بالاخره اعتراف خواهد کرد.

پی نوشت 4: یکی دیگر از دوستان که هم سلولی درخشان بوده است برایم نقل کرد که درخشان گفته است به دعوت مشایی به کشور برگشته است و قرار بوده که به ستاد آقای احمدی نژاد کمک کند. کیهان هم برای اینکه با آنها کار کند با او وارد مذاکره شده اما به توافق نرسیده اند. دلیلش این بوده که کیهان می خواسته است درخشان با اسم مستعار کار کند و او اصرار داشته است که با اسم خودش کار کند. کارش در شبکه پرس تی وی هم قطعی شده و حتی سمتش در پرس تی وی هم قبل رسیدن به کشور مشخص بوده است. چند بار هم در خلال همان 2-3 هفته ی قبل از بازدشت به شبکه پرس تی وی رفته و در حال مشغول شدن بوده است که بازداشت می شود.  مشایی بعد از بازداشت هم ظاهرا پیگیر کارش بوده است اما به نتیجه نمی رسد. آنجور که دوست من می گفت، درخشان به بازجوش هم گفته است که به دعوت مشایی برگشته است که بازجویش در جواب گفته است مشایی هم از نظر آنها جاسوس است. البته بازجو به درخشان گفته بوده است که احمدی نژاد دوبار پرونده ات را خواسته است!