جستجوی این وبلاگ

۱۳۸۹ شهریور ۸, دوشنبه

یادداشت های روزانه/ کاهدون

خوب مدتی است به تعداد بالا کامنت و ایمیل هایی دریافت می کنم که قابل اسپم کردن نیستند. ظاهرا متن و عنوان و فرستنده های شون را روبوتی به با حروفی که به صورت اتفاقی انتخاب می شوند می سازد. امروز از یکی از دوستان پرسیدم توضیحاتی داد که خلاصش این بود که می خوان هکت کنن. یک سر توصیه امنیتی کرد که انشاالله رعایت می کنیم و مشکلی پیش نمی یاد اما خوب آقا چه کاریه؟ وبلاگ که آرشیوش هست دوباره راش میندازیم حداکثر چند ساعتی تعطیل می شه اونهم برای یک وبلاگ فکسنی که مهم نیست. بعدم توی ایمیل هم چیزی نیست. ایمیلی که مسايل شخصی توش باشه خوب آدرسش رو بلد نیستین که بخواین کاری بکنین. خلاصش اینکه بی خیال شین دارین به کاه دون می زنین.

۱۳۸۹ شهریور ۵, جمعه

یادداشت های روزانه/ قاعده هرم مازلو

یکی جذالبیت های مصر هرم هایی است که نظر هر ببننده را جلب می کند. این کنجکاوی آنقدر هست که عظمش را جزم کند تا برود و آنرا از نزدیک ببیند و یا حتی سعی کند از درون آن سر در بیاورد. به هر صورت ظاهرا من هم باید درون یکی از این هرم ها بروم. و در قاعده اش سیری داشته باشم. بله منظورم همان قاعده هرم مازلو است.

۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

همین الان


قبل از تحریر: جمعی از دوستان افطاری داشتند که فرصت شرکت در آن را نداشتم. قرار شد یادداشتی بنویسم که در جمع دوستان خوانده شود که متاسفانه بدلیل تاخیر من فرصتش از دست رفت و به مهمانی دوستان نریسد. با اندکی تغییر آنرا اینجا قرار می دهم.


همین الان



الان به موبایلم زنگ زد که کجایی و چند بار زنگ زدم جواب ندادی و از این حرفها. می دانید که چطور هم حق بجانب طلبکار می شد. ‍آمدم توضیح بدم اما انگار عجله داشت. گفت برای بچه ها چیزی نوشتی؟ گفتم می نویسم هنوز فرصت هست. گفت نه بابا دیر شده است الان افطار است. چقدر زود گذشت. گفت حالا چی می خوای بنویسی؟ گفتم نمی دانم. همزمان فکرم رفت به سمت تنها یادداشت محمد رضا که  که مدتها  پیش در وبلاگ رتوریک منتشر شد. در مورد رمضان. مطلب اش را اگر نخوانده اید همین تیکه اش را دوباره نقل می کنم. «جنس رمضان و سفر یکی است. هر دو سر سازگاری با ایستایی و مکان مندی ندارند. باور کن رمضان می آید و به ساحت هستی ما سفر می کند تا قدر "زمان" شناخته شود، تا بدانی زمان می آید و می رود و تو تا به "خود" بیایی می بینی زمان رفت و  شده ای یک "رویا باخته ی بزرگ" .»

این هم یادی از دوستمان باشده که اگر مثل همیشه تا بیاید جوانب کار را بررسی کند که چه بنویسد و چگونه٬ چند رمضان گذشته است و او همچنان در گیر لحظه ای است که دیگر وجود ندارد.

جایی نقل قولی دیدم از کتاب ده روزی که دنیا را تکان داد، اثر معروف جان رید درباره­ی انقلاب روسیه. نقل قول کردن هم برای این است که برادر یاشار سلف بر حق دکتر یونسی اساسا ارزش نوشته ها را به نقل قولها و ارجاع به پیامبران یونانی می داند. اگر پیامبران یونانی نشدند علمای روسی. به هر حال نقل قول این است: «یک روز انقلاب معادل بیست سال زندگی معمولی است.»  بازه هایی است که مکرر باید تصمیم بگیریم٬ مدام در وضعیت انتخاب هستیم. روند عادی امور مختل می شود.

مثلا دیگر اینجوری نیست که بعد از کلاس٬ خرامان خرامان راه بیفتیم برویم تریای دانشکده علوم اجتماعی و کل تاریخ اندبشه را یک بار شخم بزنیم و برای اداره امور جهان نظریه بدیم. در همان حال هم چای و نسکافه مان را که سرد شده است را عوض کنیم. در پایان در حالی که مهدی دارد به ترافیک تهران فحش می دهد سلانه سلانه به سمت خانه هایمان برویم.

در این شرایط خیلی چیزها که از شدت عادی شدنش نمی دیدیم و حس اش نمی کردیم الان در فشردگی رویدادهای غیر عادی برایمان ملموس می شود. شاید یک مثال موضوع را واضحتر کند. فردی برای دیدن از عینک استفاده می کند. این فرایند از خلال عینک انجام می شود كه او متوجه آن نیست. یعنی همان Ready to hand . اما اگر همان عینک دچار مشکل شود مثلا شیشه اش ترک بردارد، این واسطه را می بیند. متوجه عینک می شود. یا همان Present at hand .

تجربه سالی که گذشت باعث شد که خیلی چیزها برایم Present at hand شود. خیابان، قدم زدن، صدای آدامها. آشپزی، حالت صورت آدم ها، طبیعت، آسمان، کاغذ، پله ها، افق، طعم ها، بوها حسهای آشنا ولی غریب و هزاران چیز پیش پا افتاده که قبلا نمی دیدم.

کلاس جامعه شناسی سیاسی ما در ساختمان کلاسهای آموزش تشکیل می شد. مساحت کلاس فکر کنم حداکثر ده متر بود اما جذابیت کلاس دکتر خالقی باعث شده بود با دانشجویان مهمان حدود ۱۵ نفر سر کلاس حاضر باشیم . انگار همین هفته پیش بود. یادم هست که از همان موقع می خواستم فرصتی پیدا شود و با دکتر در موردی مفصل گپ بزنم. اما مدام به تاخیر افتاد. راستی اگر او را دیدید سلام من را  به او برسانید. حالا اینها را گفتم که اگر دو مفهمی که اشاره کردم مبهم بود دوستان آنچه از دکتر خالقی یادگرفته ایم را بازگو کنند.

خب فهرست چیزهایی که الان میتوانیم ببینیم خیلی بلند تر از این حرفهاست اما در این میان از چیزهایی که برای من دیدنی شده است موردی وجود دارد که می خواهم مطمئن شوم که شما هم این تجربه تان را فراموش نکرده اید. نمی خواهم موضوع رو خیلی شخصیش کنم برای همین از انچه برای من زمان را دیدنی کرد سُر می خورم. سُر خوردن اصطلاح دکتر قادری است. من وقتی در درس کاربرد نظریه های سیاسی به نمره خودم اعتراض کردم او گفت درست نوشته ای اما از روی مطالب فلسفی سُر خورده ای و موضوعات پراتیک را پر رنگ کرده ای. این شد که ما متوجه شدیم در درس کاربرد نباید به موارد پراتیک توجه داشته باشیم و این واژه دیگر یادمان نرفت.

به هر صورت برای من یک از چیزهایی که دیدنی شد زمان است. قبلا پایان را فراموش کرده بودم٬ گویی که اصلا وجود ندارد و من بینهایت فرصت دارم که به همه کارهایم برسم. کلی کار عقب مانده که به زمان مناسب موکول کرده بودم. نکته تلخ اما آن است که در این «به آینده واگذار کردن ها» سهم عزیز ترین ها بیشتر بود. آنهایی که خودمانی تر می دانستمشان٫ آنهایی که با هم صمیمی تر بودیم. آنهایی که آنقدر به هم نزدیک بودیم که بخشی از خودم می دانستمشان. خب می گفتم اینها که خودی هستند بگذار سر فرصت مناسب تر. الان باید به کارهای دیگر رسید. تا آن که یک دفعه سرم به دیوار شیشه ای زمان خورد.  تازه فهمیدم که فرصت چقدر کم بود و من این این دیوار نامرئی لعنتی را ندیده بودم.

از آن هم بدتر دیدم مهم ترین چیزها را به آینده موکول کرده ام. آینده ای که مدتها بود شروع شده بود ولی سراب آینده من را از آن غافل کرده بود.

گاهی که می خواهم برای بعضی٬ زمان را رویت پذیر کنم. از آنها می پرسم فرض کنید یک فردی به شما اطلاع بدهد شش ماه دیگر بیشتر فرصت حیات ندارید؟ چه می کنید. زندگی تان را چگونه می گذرانید؟ این سوال را جدی از خودتان بپرسید. اکثریت٬ برنامه زندگی شان خیلی فرق می کند. بیشتر افراد چون اصلا زمان را نمی دیده اند و فکر می کردند بی نهایت فرصت دارند اتفاقا مهم ترین کارهایشان را به آینده موکول کرده بودند. فکر کنید جواب شما چیست.؟

حواستان باشد به همین سرعتی که تا الان گذشته حتی سریع تر می گذرد. یک وقتی به خودمان می آییم و می بینم که وقتی نمانده و محبت های احتکار شده است که روی دست مان مانده است و عزیزان و دوستانمان که فرصت نداریم این مهم ترین بخش وجودمان را تقدیمشان کنیم. حواسمان باشد همین الان وقتش است که به آنها که دوستشان داریم بگوییم. همین الان وقتش است که پیشانی پدر و مادرمان را ببوسیم. همین الان وقتش است که خواهر و برادرانمان بدانند که خیلی دوستشان داریم. همین الان وقتش است که به استادمان بگوییم آقا ما رویمان نشد بگوییم که دوستتان دارییم. همین الان وقت عشق بازی و بوسیدن است. همین الان است که باید برای کسانی که دوستمان دارند و آنها که دوستشان داریم زمان بگذاریم. همین الان زمان آن است که هر چه غبار بی ارزش است از روی رابطه هامان بگیریم. همین الان وقتش است که خودمان را تعالی بدهیم. دقیقا همین الان و حواستان به زمان باشد. فرصتمان بی نهایت نیست.

۱۳۸۹ شهریور ۲, سه‌شنبه

یادداشت های روزانه/کاش حتی تصورش را نکنید.


خواندن و شنیدن از رنج یک انسان همیشه تلخ است. تلخی که این روزها بیشتر از آن می شنویم. نمی دانم نامه حمزه کرمی را به آقای دادستان را خوانده اید یا نه. نمی دانم بر خود لرزیده اید که این تنها مشتی از نمونه ی خروارهاست که که الان مجال شنیدنش را یافته ایم. نمی دانم می توانید تصور کنید وقتی او را تهدید به اعدام و برایش حکم مرگ صادر می کرده اند بر او چه گذشته است. نمی دانم می توانید تصور کنید وقتی فحش٬ توهین٬ تحقیر و کتک را تحمل می کرده است بر سر او چه آمده است. نمی دانم می توانید تصور کنید وقتی تهدید به تجاوز می شده است او چگونه بوده است. نمی دانم می توانید تصور کنید ماهها انفرادی چه بر سر آدم می آورد. اما یک چیز را دوست ندارم حتی لحظه ای در ذهنتان تصور کنید: آنجا که به او می گویند صدای دخترت است که از سلول کناری می آید.



۱۳۸۹ شهریور ۱, دوشنبه

یادداشت های روزانه/ «یک روز انقلاب معادل بیست سال زندگی معمولی است.»


«انقلابی که فکرش را نمی کردند» عنوان مقاله ای است از چارلز کورزمن. این مقاله بخشی از کتابی با همین عنوان است که خانم صادقی آنرا به فارسی برگردانده است. این نوشته تحلیل فوق العاده ای از انقلاب است. و نکاتی در مورد رویکرد علوم اجتماعی در مورد پیش بینی پدیده های اجتماعی دارد که چند وقتی است تقلا می کنم به دوستان بگویم اما از پسش بر نمی آیم. بنظرم نویسنده این مطلب این ناتوانی علوم اجتماعی را به خوبی نشان داده است. صرف نظر از این هم این تحلیل خواندنی است که امیدوارم مفصل بودنش و عادت کوتاه خوانی اینترنتی باعث نشود که این مطلب را از دست بدهید.


انقلابی که فکرش را نمی کردند

۱۳۸۹ مرداد ۳۰, شنبه

یادداشت های روزانه/ ایمان


آنقدر ساکت است که پر شده است از صدای ورق خوردن صفحات٬ سوار بر صدای ضعیفی از صفحه کلید ها. آنقدر آرام است که متوجه کوچک ترین تکانها می شوی. تو نزدیک کریدور هایی هستی که با قفسه ی کتاب ها درست شده است. خب قاعدتا هم سالنی را انتخاب کرده ای که موضوعش برایت جالب است. میز آنقدر فضا دارد که بتوانی یک بغل کتاب به اضافه یک دیکشنری بزرگ دو جلدی را دور و بر خودت بریزی. فضا از یک طرف به همان راهروهایی که با قفسه کتابها درست شده است محصور است و از یک طرف به پنجره های بزرگی  -که نور حیاط پر از درختان بلند را به داخل منتقل می کن- محدود. تو بین سقفی بلند با آستری موجی شکل و کفی که با یک موکت نرم پوشیده شده است٬ هستی. شاید از بی جنبگی من در این بهشت خواندن باشد که کفشهایم را در می آورم و پای برهنه بین قفسه ها می گردم. کتابهای مختلف را انتخاب می کنم. البته ممکن است چند صفحه ای از آنها را بیشتر ورق نزنم حتی اصلا نخوانم.


این هم چند خطی از کتاب دین٬ قدرت٬ جامعه که چند مقاله و سخنرانی ماکس وبر است و با ترجمه احمد تدین در دسترس است. این کتاب توسط انتشارات هرمس هم منتشر شده است. اینهم بریده ای از صفحه ی ۱۳۶ آن:

«ممکن است سیاستمدار در خدمت هدفی ملی٬ انسانی٬ اجتماعی٬ اخلاقی٬ فرهنگی٬ دنیوی٬ الهی یا مذهبی باشد. یا اعتقاد شدیدی به پیشرفت٬ صرف نظر از معنای آن داشته باشد. و یا در کمال آرامش چنین نگرشی را نفی کند. همچنین ممکن است ادعا کند که به خاطر یک عقید تلاش می کند یا چنین دیدگاهی را یکسره رد کند٬ و نیر ممکن است بخواهد درخدمت مقاصد مادی زندگی روزمره باشد. اما در هر حال٬ همواره باید نوعی ایمان وجود داشته باشد. در غیر این صورت حتی بزرگترین موفقیت های عینی سیاسی در زیر سایه ی شوم بی ارزش بودن از درخشش باز می ماند.»

۱۳۸۹ مرداد ۲۹, جمعه

یادداشت های روزانه/ پایان گفتگو

خب  کم کم  ایرادت این وبلاگ در حال رفع شدن است. ستون پیوندها هم راه افتاد. امروز چند وبلاگ را پیوند زدم. برایم مهم بود برخی از وبلاگ های دوستان آنطرفی را هم پیوند بزنم. آنطرفی منظور دوستانی است که اصول گرا خطاب می شوند. من البته با کاربرد این عنوان موافق نیستم. برای همین هم می گویم آنطرفی ها.  اهمیتش ناشی از خطری است که گسستن این پیوندها دارد و نگرانی عمیقی از آینده ایران که ریشه هم را در امتناع گفتگو بین این دو طرف می بینم. خطری که به نظر من خیلی جدی است. حالا اگر خیلی برایتان روشن نبود یادداشت زیر که چند سال پیش نوشته شه است را بخوانید کمی توضیحاتش بیشتر است:

مرزهای سرخ گفتمانها

۱۳۸۹ مرداد ۲۷, چهارشنبه

یادداشت های روزانه/ صفحه کلید


نه اینکه که فقط ترک عادت سخت بود٬ دستم در شمردن حروف از ذهنم عقب می افتاد. این بود که صفحه کلید را دوست نداشتم. این روزها که برق ندارم٬ بجای فرندفید و فیس بوک به کتاب ها و مجله ها ناخونک می زنم. بجای وبگردی در این کتابخانه لمیده ام. البته این توفیق اجباری نکاتی هم داشت. یادتان است قدیم می گفتم پنیر زیاد نخورید خرفت می شوید٬ الان هم من می خواهم بگويم استفاده زیاد از اینترنت باعث خرفتی می شود. چطورش را بعدا می گویم.


الان که دارم این نوشته را گوشه دفترم می نویسم بنظرم می آید قلم خیلی در دستم رام است. آنقدر رام که دیگر کلمات را نمی بینم. اما صفحه کلید انگار بجای اینکه رام باشد با انگشتان تو بازی می کرد. اینجوری است که کلمات را احساس می کنی. کلمات ورز می خورد. نمی دانم شاید بازهم این نق زدن ناشی از رنج ترک عادت باشد.

۱۳۸۹ مرداد ۲۱, پنجشنبه

یادداشت های روزانه/ وابستگی به تکنولوژی

ظاهرا تكنولوژي را چشم زدم. برق اطاقم قطع شده و من هنوز دليلش را پيدا نكردم. خوب حتما مي توانيد حدس بزنيد كه چطور كارهايم مختل شده است. اين چند خط را هم با سختي با موبايل نوشتم تا سر قولم براي نوشتن يادداشت روزانه باشم.

۱۳۸۹ مرداد ۲۰, چهارشنبه

یادداشت های روزانه/ خواب

دیشب خواب عجیبی دیدم. از جمعی جدا می شدم که بافریان را دیدم٬ بدون اینکه حساسیت کسی را برانگیزد قدم می زند. بی مقدمه به سمتش رفتم و شروع کردم کنارش قدم زدن. دوستی متوجه ما شد.  با اشاره به او حالی کردم که واکنش نشان ندهد. شروع کردیم به صحبت کردن. از گپ هایمان هم بگذریم. درانتها گوشه ای ایستادیم و من در مورد بازداشت نکاتی می گفتم که یک دفعه کسی به من ضربه ای زد. برگشتم متوجه شدم که قرار است بازدداشت شویم. پرسیدم برای چی؟ در حالی که مشغول زدن دست بند عجیبش بود گفت حالا می رییم متوجه می شی.

۱۳۸۹ مرداد ۱۹, سه‌شنبه


اینروزها بارها به جان تکنولوژی دعا کرده ام. مخصوصا تکنولوژی ارتباطی. شاید حواسمان نیست که اساس مفهموم مکان و فاصله در حال تغییر است. الان به این راحتی نمی توان مثل قبل فاصله مکانی را تعیین کرد. شاید حتی بتوان گفت کسی دور تر است که دسترسی اش به تکنولوژی ارتباطی کم تر باشد. ایجا بیشتر توضیح داده ام: دنیا بعد از موبایل



۱۳۸۹ مرداد ۱۸, دوشنبه

یادداشت روزانه/ یادداشت روزانه

قالب جدید است و کلی جذئیات که ممکن است کمی گیج کننده باشد. یکی از آن ایرادها همین است که فید ستون یادداشت روزانه با فید مطالب اصلی وبلاگ یکی است. جدا از این که فید ها تفکیک نمی شوند٬ یک ایراد دیگر هم دارد و آنهم اینکه در بلاگ رولینگ هم به عنوان وبلاگی که بروز شده است٬ تلقی می شود. در حالی که ستون اصلی وبلاگ بروز نشده است. به این خاطر از دوستان عذر خواهی می کنم.
نکته بعدی در مورد ستون یادداشت های روزانه اینست که طرح من این بود که در ستون یادداشت های روزانه نکاتی را از دل تجربه های روزمره بیرون بکشم. مسايلی که گاه پیش پا افتاده به نظر می آیند اما دقت بیشتر در آنها آموزنده هم نباشد به اندازه ای جذاب است که حس کنجکاوی را برانگیزد اما به هر روی به دلایلی این موضوع الان برایم چندان مقدور نیست. وقتی این تکیه گاه از یادداشتهای روزانه گرفته می شود٬ برای خودم هم مبهم است که یادداشت ها ی روزانه فقط همین است که کوتاه و روزانه است. یا می تواند یک نگاه دیگری داشته باشد و از زاویه ای متقارت از ستون اصلی وبلاگ با موضوعات مواجه شود.

پینوشت: این هم یک لینک به یک مطلب در مورد مشقت های نوشتن.

۱۳۸۹ مرداد ۱۷, یکشنبه

دوستی گفت: نمی دانم چقدر این اعلام روزه برای زندانیان مفیدست. چقدر صدای این فراخوان شنیده می شود و قص علی هذا؟ گفتم: ما روزه می گیریم٬ دعا می کنیم و از خدا می خواهیم که به دوستانمان -که مظلوم واقع شده اند- کمک کند. گفت:نه منظورم بعد معنویش نیست! گفتم: این فقط یک کار نمادین نیست. ایمان دارم که دعاهایمان موثر است.

۱۳۸۹ مرداد ۱۵, جمعه

این یکی دو روزه که در گیر رفع ایرادهای قالب وبلاگ هستم نمی دانم چه چیز من را قلقلک می دهد که آرشیو را وارسی کنم. خلاصش اینکه باز هم پیشنهاد یک یادداشت قدیمی. البته بگذریم از غلط تایپی اش:
کدام اصول؟

امیدوارتر

می خواستم برای قالب جدید یک پست در مورد خود «وبلاگ نوشتن» بنویسم. به آرشیو وبلاگ سری زدم. نکته جالب اینکه متوجه شدم چقدر اینروزها از چند سال پیش نسبت به سرنوشت کشورم امیدوار تر هستم. برای مثال این را ببینید که نزدیکی های انتخابات مجلس هشتم نوشته بودم:
من می خواهم پیاده شوم
یا این یکی که مهر ماه سال ۸۷ نوشتم:
از درون زندان

۱۳۸۹ مرداد ۱۴, پنجشنبه