جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۳ فروردین ۵, سه‌شنبه

عشق و نفرت سیاسی

زیاد شنیده‌ایم که عشق آدم را کور می‌کند در حالی که ممکن است کمتر در مور اثرات نفرت شنیده باشیم. عشق و نفرت دو روی یک سکه هستند. عشق/نفرت نگاه‌مان را معوج می‌کند. عاشق یک سره زیبایی می‌بیند و زشتی‌ها را یا نادیده می‌گیرد یا توجیه می‌کند. متنفر و کینه‌جو یکسره همه چیز را سیاه و شیطانی می‌یابد. زیبایی‌ها را اگر نتواند کتمان کند فریب می‌داند. نفرت آدم را از بین می‌برد به همین مقیاس وقتی وارد سیاست می شد می تواند یک جامعه را از درون تباه کند.

یکی از سم هایی به نظر میزانش در فضای عمومی کشورمان زیادی بالاست همین عشق/نفرت در سیاست است. یکی از مصداق های عشق/نفرت در سیاست این مرز بی مبنای موافقان و مخالفان جمهوری اسلامی است. (البته جمهوری اسلامی یک مفهم انتزاعی است که از نظر یکی مثل من اساس محقق نشده یا در حالت خوشبیانه منحرف و توسط نامحرمان غصب شده از نظر دیگر ممکن است  اسم مستعار شخص آیت الله خامنه ای باشد. قاعدتا مثل هر بحث انتزاعی دیگری ممکن است به این سادگی ها موضوع روشن نشود به همین خاطر برای اینکه بحث ها ملموس بماند و دعوای اسکولاستیک نکنیم  مراد را حاکمان فعلی می‌گیریم.) یکسری رسالت خودشان را در این می دانند که یکسره از هر عمل حکومت و نظر صاحبان قدرت دفاع کنند، زشتی‌هایش را کتمان کنند، کوچکترین نقطه سیاهی را به آن نپذیریند و تنها نقدشان متوجه کسانی که است که قدرت مستقر را نقد می کنند یا باعث تضعیف صاحبان قدرت می شوند. روی دیگر همین سکه عده‌ای دیگر هم با همین منطق یکسره حاکمان را شیطان و سیاه می ببیند، هر زشتی را مبالغه آمیز روایت می کنند و هر کار خوب را کتمان یا تخفف می دهند یا پشت آن نقشه سیاهی می بینند، تمام مشکلات را متوجه او می‌ببیند و اگر خیر و زیبایی وجود داشته باشد یا به خاطر ضعف اوست یا فریب. هر چیزی که ضربه به او بزند را تایید و هر چیزی که او را تایید یا تقویت کنند رد می کنند. این، دو نوع نگاه نیست  بلکه واکنشی با منطق یکسان از سر عشق/نفرت به سیاست است که به نظرم هر دو ره به ترکستان می برد.
برای ملموس شدن این رویکرد مواجه شدن با عشق/نفرت با حاکمان اجازه بدید مثال شخصی بزنم. گاهی وقت ها نقدی را که می نویسم عده ای تذکر می دهند که این‌ها باعث تضعیف نظام می شد! جواب من این است که چه اهمیتی داره؟! یا گاهی عده معترض می شوندکه این که گفتی کمک به رژیم است. جواب من این است که چه اشکالی دارد؟! یکی از فرضیه‌هایم برای قوت گرفتن این تقسیم بندی غیر واقعی استفاده حاکمان از نهادهای امنیتی کشور به عنوان بازوهای عملیاتی خودشان در مواجه با رقبای سیاسی است. اما نکته مهم این است که اتفقا به همین دلیل نباید این تقسیم بندی های غیر واقعی را پذیرفت.
اگر نخوایم عاشقانه یا کینه‌ورزانه سیاست بورزیم هیچ دوست و دشمن دائمی و تامی وجود ندارد. هیچ فرشته و شیطانی وجود ندارد. می توانیم با افراد در عین حال که دعوا داریم منافع مشترک هم داشته باشیم. روشهای‌مان را نه بر اساس عشق/نفرت نسبت به حاکم/مخالف‌حاکم که بر اساس منافع و کرامت مردم و ارزشهایی که برایمان مهم است می‌سنجیم که جایی می تواند هم راستا با منافع حاکم باشد یا نباشد، این اصلا مساله تعیین کننده نیست. مثال واضع روشن و بدون رودربایسی‌اش این است که ما با آیت الله خامنه‌ای به عنوان صاحب قدرت سیاسی در کشور هم اختلاف نظر داریم هم اشتراک منافع. تلاشش برای شخصی کردن قدرت را نقد و از محدود کردن بعضی از رفتار غیر قانونی نهادهای حکومتی حمایت می‌کنیم. حمایتش از دولت ناکارآمد و فاسد احمدی نژاد را برنمی‌تابیم و پشتبانی‌اش از دولت منتخب حسن روحانی را قدر می‌گزاریم. نقد ما به او نه به خاطر عشق/نفرت که بخاطر روشهای که او در پیش گرفته بود و به نظر ما غلط است. همانطور که نقد کردیم اگر در مسیر سربلندی کشور حرکت کند از او حمایت می‌کنیم و اگر هم پایدار سیاست‌های درست در پیش بگیرد زیر پرچمش هم می رویم. سپاهی که جلو مردم بایستد و مشغول قاچاق شود یقه‌اش را می‌گیرم اگر در نقش اصلیش در کنار مردم و حامی همه ملت با رنگ مختلف بایستد بر بازوانش بوسه می‌زنیم. نیروهای نظامی اگر وارد سیاست شوند جلوشان میاستیم و اگر در نقش اصلی شان در دفاع از کشور ظاهر شوند لباس رزم می پوشیم تحت فرماندهی شان سربازی می کنیم. یعنی حداقل من فکر می کنم سیاست درست این است.

خلاصه لطفا کسی به من نگوید این حرف را زدی به نفع رژیم هست. رژیم کار درست بکند نه فقط طرفدارش هستیم که کمکش هم می کنیم و کسی هم نگویت فلان کار را می کنید تضعیف نظام هست. راه غلط خلاف منافع کشور هرچی باشد نقد می‌کنیم اسمش رو هر چی می خواهند بگذارند.

۱۳۹۳ فروردین ۲, شنبه

هر روزتان نوروز!

تقسیم زمان یا همان نشانه‌دار کردنش کمک می کند ملموس‌تر بفهمیم‌اش. مثلا «یک سال گذشت» چه معنی‌ای می‌دهد؟ یا الان با آخرین باری که غروب خورشید را یادم می‌آید چه فرقی می‌کند؟ البته این واحدهای خطی که ما الان به آن عادت داریم خودش درک ما از زمان را جور خاصی قالب می‌زند که تردید دارم که تنها درک بدیل باشد. از واحد‌های خطی منظورم این است که که این واحدها و نشانه‌هایی که با اعداد یک به یک متناظر شده‌اند به یک نسبت ثابت اضافه می شوند. هم نسبت‌ها مساوی است، یعنی سال ۹۲ می شد  ۹۳ ، نمی تواند بشود ۹۴ یا ۹۱/۵. در حالی که خودم حسم به سال‌ها مساوی نیست. یعین بعضی دوره‌های که در تقویم مساوی هستند برایم خیلی طولانی ترند. علاوه بر این در یک خط مستقیم هم جلو نمی رود. همان درکی که ساعت شنی می خواهد به ما تحمیل کند. ساعت شنی که بر عکس شده است و شنها با ریتمی ثابت می‌ریزند. یادم می‌آید بچه که بودم زمان برایم چرخشی بود یعنی اینکه تکرار می شد نه یک خط که جلو می رود. در ذهنم تقویم یک دایره بود. که به صورت شعاعی ماه‌ها را رویش نوشته بودند. مِهر سمت شرقش منطبق با افق بود و فروردین سمت غربش روی همان قطر دایره. سال جدید هم بعد از سه ماه تعطیلی تابستان از اول مهر دوباره تکرار می شد. یعنی انگار می چرخید نه اینکه روی یک خط جلو برود.  سال دوباره شروع می شد نه اینکه برود سال بعدی.
سنگ قبر دایی بزرگم که عدد ۱۳۹۲ روی آن حک شده است

با وجود اینکه برنامه‌ریزی کردن بر اساس سال به نظرم روش خوبی است چون زمان را دیدنی و لمس کردنی می‌کند و کمک می‌کند به اینکه آدم آگاهانه‌تر با فرصت حیاتش مواجه شود و یا به شکل معنا دارتری زندگیش را سپری کند اما یک جورایی احساس می‌کنم در پس این نوع نگاه، جهانبینی هست که زندگی را به مجموعه‌ای از پروژه‌های پشت‌ِسرِهم تقلیل می‌دهد. چیزی که انتخاب من نیست. شخصا زندگی را بیشتر «روندهای» معنی‌دار می‌بینم. برای همین دوست ندارم در نقش مسئول کنترل پروژه به زندگی نگاه کنم. یک جوری زندگی «انتخاب» روند‌هاست و «سیری» از تبدیل و تغییرها و «شدن» هایی که از خلال انباشت تجربه‌های متفاوت از «بودن» معنی پیدا می کند. نه پیگیر انجام دادن پروژهای متوالی که تنها خروجی‌هایش مهم است و گاهی وقت‌ها هم این اهمیت تنها به این است که نقطه شروعی برای پروژه بعدی. 


خلاصه می‌خواستم در مورد کمکی که تاریخ‌های مشخص مثل تحویل سال یا تاریخ تولد یا چیزهایی شبیه این برای برنامه‌ریزی زندگی می‌تواند به ما بکند بنویسم اما در همین روندی که دارم بلند بلند با شما فکرمی‌کنم این نگرانی سراغم آمد که درک مدیریت پروژه‌ای از زندگی چقدر می‌تواند کیفیت زندگی را کاهش بدهد. شاید مثلا بجای پروژه‌هایی که می خواهیم انجام بدهیم یا حداقل در کنار آنهاها، این زمانها مثل نوروز بتواند به ما کمک کند که وجوه غیرخطی زمان را حس کنیم و متوجه این هم بشویم که زنجیره پروژه‌های متوالی اسیر تسلسلی که همه امکان‌های حیات را  زیر چرخ زمان و پای سراب آینده که خودش را در انتهای خط زمان نشان می‌دهد از بین می‌برد. برای همین شاید بتوانیم به این هم فکر کنیم که چه مسیری را می خواهیم برگزینیم. به چه «سمت»ی می‌خوایم «حرکت» کنیم، با چه «سبکی» زندگی می‌کنیم و چقدر انتخاب آگاهنه ماست. اصلا اجازه بدهید موقعیت را غیر واقعی‌تر کنم تا کمی فکر کردن به آن راحت‌تر باشد. فرض کنید اگر بدانید سال آینده آخرین سالی ست که فرصت حیات دارید، چه طور به آن مواجه می شوید؟ نه جدی به این فکر کنید. شاید جواب به این سوال بتواند کمک کند به روشن تر شدن چیزی که می خواهم در موردش بگویم و مطمئن نیستم که موفق بوده باشم. البته به نظرم چنین وضعیتی شرایط واقعی است که ما معمولا فراموشش می کنم چون منطقش همین است حالا ممکن است این یک سال مدتی کم یا زیاد شود ولی به انتهایش  که برسیم مطمئنم از خیلی‌ها اگر بپرسی حتما تصدیق خواهند کرد که سریعتر از آن چیزی که فکرش را می کرده اند گذشته است.