نمی دونم چرا پول بی زبون ریختم تو حلق بلو هاست و از سرویس مجانی بلاگر صرف نظر کرده بودم. خلاصه الان مشغول اسباب کشی هستم از وبلاگ قبلی به اینجا.
جستجوی این وبلاگ
۱۳۸۹ بهمن ۱۱, دوشنبه
یادداشت های روزانه/آنکه برادرم را می کشد
خب سعی میکنم با یک مثال مشکلی که ذهنم با آن درگیر است را نشان بدهم. فرض کنید یک دولت خارجی به کشور شما حمله میکند؛ شهرتان را اشغال میکند. و اداره امور شهر را به دست میگیرد. یک ارتش خارجی با قدرت عریان شهر را اشغال کرده است و تعارف ندارد و در شرایط جنگی کوچکترین حرکتی را با گلوله جواب میدهد. البته ممکن است یک سری را هم دستگیر کند و در همان سازمان نظامی تصمیم بگیرد که با آنها چکار کند. آنچه تعیین کننده است مصلحت او برای حفظ قدرت و تسلطش بر شهر است.
خب دقت که میکنم نمیفهم وقتی یک عده که به اسلحه دسترسی دارند برای حفظ تسلطشان بر شهر، گلوله جنگی را بیمهابا علیه شهورندان بکار میبرند، با یک نیروی اشغال گر خارجی، چه تفاوتی دارند؟ آیا آنچه تعیین کننده است ملیت نظامیان است؟ چرا وقتی نظامیان هموطنان خودشان را میکشند، آنهم بدلیل اعتراض سیاسی، طبیعیتر از قتل عام نظامیان اشغال گر بنظر میرسد؟ شاید سوال اصلی این باشد که فرق حکومت سیاسی با اشغال نظامی چیست؟
پینوشت: افسون لباس رسمی
۱۳۸۹ بهمن ۱۰, یکشنبه
یا با اونا! یا با ما!
میتوانم حدس بزنم که حامیان دیکتاتور مصر دوره افتادهاند در دنیا که چه نشستهاید که اگر ما برویم این اسلامگراها میآیند و شما بیچاره میشوید کافی است دست بگزارند روی حساسیتی که جایگاه مصر در مسئله اسرائیل دارد. جدا از اینکه بطور مثال قضاوت در مورد گروه اسلام گرایی نظیر اخوان المسلمین صحیح نیست اما نمیفهم چطور این استدلال غلط که بارها و بارها نتیجهاش این شده است که آمریکا بشود حامی بدنامترین مستبدان منطقه و میراث خوار نفرت مردم از مستبدانشان بازهم کار میکند در حالی که نتیجه تجربهها مشابه پیش رویشان است.
خیلی برای یک ایرانی نیاز به احتجاح نیست که نشان بدهیم چگونه در کودتای ۲۸ مرداد آمریکاییها نقش آفرینی کردند و در مقابل دولت ملی ایران از مستبدمان دفاع کردند. آن طور که من مطلع شدهام قبل از انتخابات اخیر آقای مشایی میرود آمریکا و با مشاورین اوباما صحبت میکند که دوره بعد بازهم احمدینژاد رئیس جمهور است و من هم معاون اولش و من -یعنی آقای مشایی- مسئله هستهای را حل میکنم. بعد کودتای ۲۲ خرداد هم پیغام میدهند که شما حمایت کنید ما مسئله را حل میکنیم. در همان هفتههای اول در اوج اعتراضات مردمی آقای اوباما به مقامات بلند پایه حکومتی نامه مینویسد که ما در امور داخلی شما دخالت نخواهیم کرد و میخواهیم مسائلمان را با گفتگو حل کنیم. خب تاثیر این پشت گرمی به نیروی سرکوب را هم میتوانید پیش بینی کنید. البته توافقها هم پیش میرود و بعدا که ظاهرا به خاطر اختلاف آقای احمدینژاد با رهبری توافقهای انجام شده دوباره نقض میشود٬ احمدینژاد به طرفهای غربی پیغام میدهد که مقصر سبزها هستند و ارجاع میدهد به بیانیهٔ میرحسین که به معامله بر سر همه دستآوردهای سالهای گذشته اعتراض کرده بود.
برایم سوال است که این آمریکاییها چطور منافعشان را محاسبه میکنند که همیشه به سمت گزینه توافق با قدرت مستقر پیش میروند و علی رغم روشن شدن خسارتهای آنها در دراز مدت بخاطر جانب داری از دیکتاتورها بازهم در بزنگاهها طرف قدرت مستبد را میگیرند. کار به این ندارم که احمدینژاد و تیمش علی رغم رجزخوانیهایی عمومی که میکند برای گفتگو با آمریکاییها به چه دریوزگیهایی متوسل میشود اما اگر کسی میتواند به این آمریکاییها پیغام بدهد که حواسشان باشد که حامی رژیمها مستبد در منطقه شدهاند و در تحلیل نهایی و در بلند مدت این کار چه دست آوردی برایشان خواهد داشت. برای اینکه بهتر بفهمند هم میتوانند سعی کنند به این سوال پاسخ دهند که چرا در منطقه این قدر منفورند؟ و اگر در ایران وضعیتشان فرق میکند چرا اصرار دارند خاطرهٔ حمایت از استبداد را برای ایرانیها هم زنده کنند؟ لطفا این را هم اضافه کنید که ایرانیها جلو خشنترین سرکوبها دست دزد آرای ملت را در کیسه گرفتند و رسوای عالمش کردند. حواسشان باشد اگر بخواهند با استبداد طلبان ایرانی ببندند نمیگذاریم از گلویشان پایین برود!
۱۳۸۹ دی ۳۰, پنجشنبه
در کدام شهر زندگی می کنیم؟
خب این اتفاق چطور رخ میدهد؟ توی اشکذر ما و البته ظاهرا در تمام شهرهای کوچک شبکهای که بین افراد وجود دارد خیلی قوی است. یعنی چی؟ صبر کنید توضیح میدهم. ۱- فرد در گروههای متراکمی عضو است. مثلا خانواده. معمولا ما اشکذریها وقتی میگوییم خانواده منظورمان از اجداد پدری و مادر شروع کن و برو پایین تا ندیده و نبیره همه خودشان را عضو یک خانواده میدانند و معمولن ارتباطات بین این افراد بر قرار است. ۲- شما در یک محل دنیا میآیید. رشد و تغییرات چه در و دیوارهای محله و چه ساکنین و همسایهها را تجربه میکنید. کسی که تجربه زندگی در یک شهر کوچک را نداشته باشد هرگز این درک از همسایه را که میگویم همدلانه درک نخواهد کرد. افراد یک محله ارتباطات تنگاتنگی باهم دارند ۳- مسجد محل. حالا میشود حسینه هم باشد. در کل آیینهای دست جمعی مذهبی. بطور ویژهای کمک میکند گروههای متراکمِ مملو از روابط و وابستگیهای زیاد بین افراد به وجود بیاید. خوب البته جدا از اینکه ارتباطات در این گروهای خیلی متراکم است؛ افراد در گروههای مختلفی نیز عضو هستند. مثلا فرد دیگر در محله پدریش زندگی نمیکند. یا با ازدواج با یک خانواده دیگر پیوند میخورد یا در برنامه مذهبی متفاوتی شرکت میکند.
اینجوری میشود که افراد به شکلهای مختلف با هم پیوند میخورند. افراد با پیوندهای مستقیم یا غیر مستقیم مختلفی بهم وصل هستند. یک جوری مثل همین فیس بوک یا گودر یا فرندفید شماها. یعنی همینجوری که شما راحت یک چیز رو شیر می کنید، باز نشر میکنید و توی شبکه به سرعت پخش میشود توی اشکذر ما اینکار بدون استفاده از تکنولوژی رخ میدهد. چون شهر کوچک و ساختار اجتماعی این فرصت را داده است که افراد با هم شبکه جدی داشته باشند.
نمیدانم شهرهای بزرگ ارتباطهای اجتماعی متفاوتی را سبب شدهاند یا بدون هیچ الزام منطقی فقط هم نشین هستند؛ به هر صورت آنچنان که من احساس کردهام در شهری مثل تهران چنین گروهایی متراکم و شبکهای از افراد وجود ندارد. نه خانواده آن مفهوم را دارد نه محله و نه آیینهای مذهبی؛ البته به نسبت اشکذر ما. تا قبل از انتخابات گذشته احساسم این بود که تهران یک خوابگاه بزرگ است. مفهوم شهر آنچنان که من در ذهن داشتم وجود نداشت. درست است که جمعیت خیلی زیاد است اما شبکه در هم تنیدهای وجود ندارد. روابط اجتماعی که یک فرد دارد خیلی محدود است و زندگی اجتماعیش خیلی کوچکتر. مثلا توی اشکذر ما یک فرد معمولی -منظورم این است که خیلی سرشناس نباشد- چند هزار نفری از اهالی شهر را میشناسد و ارتباطهای مستقیم یا غیرمستقیم با آنها دارد در حالی که در شهری مثل تهران آنطور که من دیدم این آشناییها برای آدمهای خیلی اجتماعی به چند ده نفر بیشتر نمیرسد. البته افرادی مثل فعالین اجتماعی را حساب نکردم که آن هم به نظرم اکثر روابط در دل یک گروه بسته است.
به نظرم زندگی در دل شبکه اجتماعی در هم تنیده ریشه در طبیعت ما دارد و یک نیاز فطری است. درست است که ظاهرا خارج از آن شبکه، آزادی فردی بیشتری وجود دارد اما آن نیاز قابل صرف نظر کردن نیست. بودن در دل شبکه اجتماعی یک نیازی حیاتی برای زندگی است. حالا همه اینها را گفتم نه برای توضیح دادن مشاهدهام از یک شهر بزرگ بلکه میخواهم ادعا کنم شبکههای اجتماعی اینترنتی به دلیل اینکه به همبن نیاز فطری پاسخ میدهند اینطور گسترده مورد استقبال قرار گرفتهاند. نیازی که قبلا در شهرهای بزرگ بیپاسخ مانده بود. برای آدمی که در محیطهای زندگی میکند که ساختن شبکه اجتماعی با رابط رو در رو ممکن نیست این شبکههای اجتماعی اینترنتی هستند که به عطش او پاسخ میدهند. انگار ابعاد شهر بزرگ باعث دوری آدمهای میشد اما تکنولوژیهای ارتباطی مدام سعی میکند فاصلهها را کم کند تا دوباره امکان برخوردهای انسانی مانند یک شهر کوچک فراهم شود.
پی نوشت۱: درست است که افراد در شهرهای بزرگ ظاهرا در کنار هم زندگی میکنند اما به نظرم ما در شهری زندگی میکنیم که شبکههای اجتماعی برای ما میسازد. گسترش شبکه اجتماعی اینترنتی باعث میشود شکافی بین کسانی که دسترسی به این تکنولوژیها دارند و کسانی که ندارند ایجاد شود. به عبارتی باعث می شود آدمهایی که به لحاظ جغرفیایی به هم نزدیکتر هستند اما به لحاظ دسترسیشان به تکنولوژیهایی که شبکههای اجتماعی را تسهیل میکند، متفاوتند از هم دورتر و متفاوتتر بشوند. گویی که در دو شهر مختلف زندگی میکنند و هر شهر فرهنگ، مسایل و حتی لهجه مخصوص به خودش را داشته باشد
پی نوشت۲: من البته با این نظریه هایپر رالیتی موافق نیستم که به مرور جای جهان واقعی و مجازی عوض میشود. صاحب این نظریه معتقد است در آینده جای این دو عوض میشود. یعنی اگر عکسی از یک رخداد در شبکه مجازی منتشر نشود احساس واقعی بودن به شما دست نمیدهد. به مرور آنچه واقعی و جدی تلقی میشود که در شبکههای اینترنتی بازنمود داشته باشد. من اصلا این استعاره فضای مجازی/فضای واقعی را گمراه کننده میدانم. به نظرم اختراع ماشینهای که ارتباطات را تسهیل میکند ابعاد دنیای ما را تغیر میدهند. یک فضا بیشتر نداریم آنهم همان که اسمش را گذاشته ایم فضای واقعی. تکنولوژیهای نظیر موبایل یا شبکههای اجتماعی اینترنتی ابعاد جهان واقعی ما را تغیر میدهند نه اینکه جهان دیگری موازی یا مستقلی بسازند.
۱۳۸۹ دی ۲۴, جمعه
یادداشت های روزانه/آتشفشان خشم ملتهای در بندیم
۱۳۸۹ دی ۲۰, دوشنبه
یادداشت های روزانه/ تییوتر دفتر رهبری
گم کردن سوراخ دعا
دوستی یک نقد به من هدیه داده است که آنرا بدون توضیح در ذیل می آورم:
گم کردن (یا عمدا پیدا نکردن) سوراخ دعا
حمزه غالبی در وبلاگ شخصی اش، رتوریک، یادداشت کوتاهی نوشته در توضیح اقدام عملی برای جنبش سبز، صد البته در حوزه ممکنات. آنطور که از پاراگراف اول نوشته او برمی آید، دغدغه او پاسخ به این پرسش های رایج بوده که «چقدر حرف؟ چه کار می توان کرد.» نقد من به این نوشته به طور خلاصه این است که پیش از هر کار باید سوراخ دعا را گم نکرد. وضع موجود را باید درک کرد و پذیرفت. دستکم در حوزه نظر و در یک متن بی گناه نباید به قول خارجی ها «سِیف» بازی کرد. جا خالی دادن به سوال کمکی در پیدا کردن جواب نمی کند. به جمله های زیر نگاه کنید:
باید ذره، ذره توان اجتماعی آنقدر فزونی بگیرد و بزرگ شود که نه فقط حافظین وضع موجود با همهٔ منابعشان از پس آن برنیاید که آنقدر بزرگ که نمود آن باعث شود سوی دیگر ماجرا اصلا مواجه را به صرفه نبیند
خب ظاهر ا باز هم برگشتیم سر جای اولمان. حالا این توان عظیم اجتماعی از کجا خلق میشود؟
حواسمان باشد صحنه درگیری را اشتباه نگیریم. رقابای ما در خیابانها با عدوات جنگی با سایهها میجنگند در حالی که در میدان وجدانهای مردم خاکریزهایشان پی در پی در حال سقوط است.
عملیترین اقدام گفتن و حرف زدن برای ایجاد اجماع فراگیر پشت ارزشهایی است جامعهای سعادتمندتر و فردای روشنتر را برای ما میسازد.
ایرادهای من فهرست وار این است.
برای تغییر اجتماعی/سیاسی نه لازم است نه کافی که ما انقدر بزرگ شویم که حافظین وضع موجود با همه منابعشان از پس مان برنیایند. موضوع این نیست که چنین سناریویی پایان خوش ندارد، موضوع این است که نه شرط لازم است نه کافی. نمونه های تاریخی از قضا نشان می دهد که کارایی مخالفان (یا ناکارایی ساختار قدرت) به مراتب مهم تر است تا اندازه فیزیکی طرفین
نکته بعدی که از همین بند قبلی منتج می شود (به نوعی) آن است که اتفاقا سوال این نیست که این توان عظیم اجتماعی از کجا خلق می شود. این توان بالقوه خلق شده. میزان نارضایتی، بزرگی گروهی که بتوان تحت عنوان کلی «خواهان تغییر» -- در برابر دولت کودتا -- دسته بندی شان کرد، آن قدر هست که منشاء هر تغییری بشود. پرسش اصلی که حمزه و من باید با آن روبرو شویم این است که با این نارضایتی چه کنیم؟ چگونه جهتش بدهیم. بالقوه را چگونه بالفعل کنیم؟ با کدام ابزار و با تمرکز بر چه مساله ای؟ اساسا به چه سویی ...؟
واقعا حواسمان باشد صحنه درگیری را اشتباه نگیریم. از جایی که من ایستاده ام، خاکریزهایشان در میدان وجدان های مردم مدت هاست که به اندازه کافی برای اینکه هر ارتشی پرچم سفید بالا ببرد سقوط کرده. بدیهی انگاشتن اینکه سقوط خاکریزها در وجدان عمومی به سقوط خاکریزها در عا لم واقع منجر می شود شاید اگر بازه زمانی را به اندازه کافی بزرگ کنیم جای بحث باقی نگذارد. اما گمان می کنم مساله من و حمزه بیشتر سیاسی است تا فلسفی، قید زمانی دارد، معطوف به نتیجه ملموس است نه کسب رضایت تئوریک.
که می رسیم به موضوع آخر. گفتن و حرف زدن برای ایجاد اجماع قطعا یکی از اقدام هاست. اگر باور داریم عملی ترین به معنای شدنی ترین است، پس باید در تببین وضع موجود صادقانه تر بکوشیم و اگر لازم است اعتراف های دردناک هم بکنیم. اینکه مثلا در مقطع فعلی کاری جز صبر از ما ساخته نیست، نه اینکه استراتژی فعالانه ما صبر است. یا اینکه در نهایت هدف ما هم خاکریزهای واقعی است. همه اینها تازه با فرض این است که کاری جز صبر نمی شود کرد. که این خود بدیهی نیست. در این صورت عملی ترین اقدام نه سعی در ایجاد اجماع که در بهره گرفتن از همان شبه-اجماع موجود است. و پاسخ دادن به این سوال که به فرض گسترده تر شدن نیروها هم، باز مکانیزم تغییر کدام است. چگونه قرار است اجماع فراگیر پشت ارزش ها به ساختن جامعه سعادتمند ختم شود؟ قایل بودن به جبر تاریخی برای کنش سیاسی سم است. این را حمزه هم می داند. قطعا برای او هم پرسش است. جا خالی چرا؟
۱۳۸۹ دی ۱۷, جمعه
یادداشت های روزانه/ خیر عدو
تازگیها احساس کردهاید که حضور افراد در شبکههای مجازی رشد محسوسی کرده است؟ البته منظورم جوانها، خصوصا قشر دانشجو نیست. از وقتی مادر و خالهام توی فیس بوک پروفایل ساختهاند به این موضوع حساس شدهام. نمیدانم چقدر مشاهدههای شخصی من قابل تعمیم است ولی احساس میکنم بخشهای بزرگ تری متوجه شبکههای اجتماعی اینترنتی شدهاند. اخیرا خواهر کوچکم با اسم مستعار وبلاگی راه انداخته است. داشتم در مورد نوشتن توی وبلاگ نکتهای پیشنهاد میدادم. میدانید که نسلشان خیلی نصیحت بردار نیست. در مورد همین هم سوال کردم. گفت آنقدر تلوزیون علیه اینها تبلیغ میکند که خیلیها از همین برنامهها متوجه میشوند و عدهای هم کنجکاو میشوند که ببینند این چیز عجیب -که تلوزیون اینهمه در بارهاش حرف میزند- چیست.
۱۳۸۹ دی ۱۳, دوشنبه
* یادداشت های روزانه/ گناه ما چه بود؟
نمیتوانیم به خدا بگوییم که چرا این همه ظلم؟ چرا این همه جهل؟ گناه ما چه بوده؟ کوتاهی ما چه بوده؟ آیا آن چنان که میگویند این نتیجهٔ عمل به فرامین توست؟ آیا این مشیت و خواست توست برای آزمودن ما و درس دادن به ما و یا چنین گفتههایی تنها بهانهای است برای فرار و توجیه؟ آیا این ماجراها نعمت توست یا عذاب تو؟ آیا ارادهای پشت اینهاست؟ آیا میخواهی به ما پیامی بدهی؟ آیا تو اصلا کاری به کار این عالم داری؟ آیا میبینی؟ آیا ارادهای به مداخله داری؟ آیا نداری؟ اگر داری چگونه و اگر نداری چرا؟ آیا ما تنها ماندهایم؟ آیا به وعدههای تو امید داشته باشیم که بندگان صالحت را در زمین حاکم میکنی؟ آیا به وعدهٔ تو ایمان داشته باشیم که حق دولت پایدار و باطل دولت مستعجل است؟ خدایا اگر میآزمایی نمیشود بر ما آسانتر بگیری؟ خدایا فکر نمیکنی که ظرفیتهای ما اندک است؟ خدایا با این سپاه جور بالاخره تنهایی باید مقابله کنیم یا امید به نصرت و یاری تو هم داشته باشیم؟ خدایا آیا کوشش ما جهاد در راه توست و باعث خشنودی و رضایت تو؟ شرط رضایت تو چیست؟ شرط هدایت تو چیست؟ آیا باور کنیم که «والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا»؟ اگر این گونه است آیا براستی برای تو مجاهدت میکنیم؟ آیا راه خودت را به ما نشان میدهی؟ آیا این راه رستگاری فردی است یا جمعی؟ آیا انچنان که دلهای مبازران صدر اسلام را هنگامی که دچار ضعف و تردید شدند و با نیروی ایمان، در کنار معجزات عینی، نیرو بخشیدی دلهای ما را هم نیرو خواهی بخشید؟ اصلا خدایا حق با ماست یا با آنها؟ آنها هم تو را میخوانند و به نام تو ستم میکنند؟ آیا ما هم باید انتظار موسی باشیم برای نجات از دستان فرعون و یا از آینه بپرسیم نام نجات دهندمان را؟ آیا ان چنان که گفتی به هنگام چیره شدن شب و تاریکی به قرآن تو پناه آوریم؟ آیا این قرآن همه نور است؟ آیا راه را به ما نشان میدهد؟ آیا ما با ما حرف میزند؟ آیا میتوانیم آن را به صدا در آوریم؟
آیا براستی «والذین قالو ربنا الله ثم استقاموا فلا خوف علیهم و لاهم یحزنون»؟ آیا براستی «لا تَحسبن الذین کفروا مُعجزین فی الارض و ماوئهم النار و لَبِئس المَصیر /ای رسول هرگز مپندار که کافران در زمین معجز و قدرتی خواهند یافت، هرگز! هرگز نخواهند یافت و جایگاهشان در آخرت دوزخ است که بسیار منزلگاه بدیست»؟ پس این معجز و قدرت کنونی کافران، آن چنان که ما تصور میکنیم، و کافرند چه دست کم کفران نعمت حکومتداری که کردهاند، چیست؟ خدایا ترا با چه نامی و یا بواسطه و شفیع قراردادن چه کسی بخوانیم که به ما پاسخ دهی و با ما حرف بزنی؟ (و لله اسماء الحسنی فادعوه بها) خدایا آیا از رحمت تو ناامید نشویم؟ (یا عبادی الذین اشرفوا علی انفسهم لا تقنطوا من رحمه الله) اگر بشویم چه جای دیگری داریم که برویم و اگرنشویم تا به کی منتظر بمانیم؟...
*یک از آفتهای خواندن متن از روی صفحه نمایش این است که به مرور مطالب مفصلتر را به آینده موکول میکنی. این کم کم عادت میشود و تو میشوی مینیمال خوان. حتی ممکن است به مرور ایمیلها مفصل را هم به آینده موکول کنی. برای رهایی از این آفت چند روزی است که یک چاپ گر سیاه و سفید لیزری خریدهام. آنرا کنار صفحه نمایش گذاشتهام. متنها و نامههای مفصلتر را چاپ شده از روی کاغد میخوانم. الان مشغول خواندن متن مفصلی - از یک دوست - هستم که مدتها پیش برایم فرستاده بود؛ همین مفصل بودنش و از روی صحفه نمایش خواندها باعث شده بود به بگذارمش توی پروندهٔ خواندیها یی که البته معمولا خوانده نمیشوند. اما الان به لطف چاپگر دارم میخوانمش. حالا که دارم آنرا میخوانم به میفهم که در مقابل متنهای ارزشمندی که زیر تیغ اسکورل رفتهاند چاپگر وسیلهٔ خیلی ارزانی است. برای اینکه شما هم شریک شوید، مقدمه بخشی که خواسته است به بعد معنوی سبز زیستن بپردازد را برایتان آوردم؛ تا شما هم در حض من شریک شوید.
پی نوشت: البته چاپگر یک فایده دیگر هم دارد و آنهم اینکه راحت تر می یتوانیدخبرنامه کاغذی تک برگی کلمه را چاپ کنید و در اختیار خانواده و دوستان قرار دهید.