جستجوی این وبلاگ

۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

برای 22 خرداد 5

در یادداشت برای 22 خرداد 1، 2، 3، 4 درمورد اینکه برای گسترش یک پیام چطور از شبکه ها ی اجتماعی استفاده کنیم. صحبت کردیم. حالا بیاید ببینم بصورت ملموس ترش چه می شود.

خوب یکی از پایه های کار چه بود؟ " سعی کنیم در جمع های مختلف حضور داشته باشیم. سعی کنیم جمع های کوچک جدید را سازمان بدهیم. اگر جمع هایی داریم، آنها را پر رونق ترش کنیم." در گام بعدی ما می توانیم در جمع های مختلفی که در آن حضور داریم برای به اشتراک گذاشتن یک پیام استفاده کنیم. در جمع دوستان، فامیل در مورد اتفاقات گذشته دلیل اعتراض و برنامه های بعدی اطلاع رسانی کنیم. می توانیم از آنها بخواهیم. که آنها نیز به دوستان خود بگویند. حتی مثلا 10 نسخه از بیانیه ی میرحسین موسوی رو تکثیر و در اختیار دوستان و اعضای فامیل قرار دهیم و البته بنظرم بهتر است که از آنها بخواهیم بعد از این که آنرا خواندند به دوستان دیگراشان بدهند. اصلا بهتر است پایین بیانیه یا اطلاعیه میر حسین این را دست نویس بنویسیم که لطفا بعد از مطالعه در اختیار دیگرا ن قرار دهید. حتی چند حلقه از سی دی از کلیپ ها و محصولات هنری که تولید می شود و حامل پیام های تاثیر گذار هست را می توانیم برای جمع فامیل کپی کنیم. همچنین می توانید روی سی دی هم بنویسد هر گونه تکثیر از روی این سی دی مستحب و موجب دعای خیر پدیدآورندگان است. البته خوب دیگر لازم نیست که تاکید کنم که آداب گفتگو حتما باید لحاظ کرد که تلاش ما به ضد تبلیغ تبدیل نشود.

البته همواره یک این جمع های جمع های نیست که به صورت ثابت در آن عضو هستید و آنها را می شناسید مثل جمع دوستان یا فامیل بلکه می تواند جمع موفقتی مثل همسفران شما در یک سفر کوتاه درون شهری مثل افرادی که در یک تاکسی نشسته اند باشد. مثلا می توانید به همین بسنده کنید و بگویید که آیا شنیده اید که میر حسین موسوی چنان گفته است؟ بعد با توجه به بازخوردی که می گیرید جملات بعدی را انتخاب کنید. مثلا در مورد اوضاع و احوال وخیم کشور که همه در سختی اش شریک هستیم صحبت کنیم و ربطش را به به سیاست ها دولت نشان دهیم. و بگویم که در انتخابات گذشته می خواستیم اصلاحش کنیم وهمه آنچه رفت. پیشنهاد من این است که وقت مان را برای مخالف سر سخت صرف نکنید و اگر با اولین سوال این را متوجه شدید خیلی وارد جدل نشوید. بلکه انرژی بیشتر باید صرف نارضیان که فعال نیستند، افراد مردد و خصوصا افرادی که بی اطلاع هستند بگزاریم.

یکی از شیوه های خیلی موثر توضیع تراکت یا اطلاعیه ها یا متن سخنرانی های میر حسین موسوی و سایر رهبران جنبش سبر است.( در مورد اهمیت صدای میرحسین موسی به عنوان ایده پوند دهنده قبلا اشاره ای کردم که انشاالله در فرصت های بعدی در مورد آن خواهم گفت. ولی در هر صورت تراکت می تواند شامل هر چیزی باشد که فکر می کنیم اولا آنقدر جذاب است که فرد آنرا خواهد خواند دوما آگاهی بخش است و سوما اینکه انقدر برایش جالب خواهد بود که برای دیگرانی تعریف یا در اختیار آنان قرار دهد.) مثلا الان می توانیم یک نسخه از بیانیه میرحسین با این نوشته اضافی که لطفا بعد از مطالعه در اختیار دیگران قرار دهید را به اندازه وسعمان و شرایط امن تکثیر کنیم. البته اگر چند نسخه ای که تکثیر می کنیم کپی باشد به خاطر این که این ایده را با خود دارد که این کاغذ قابل کپی کردن است خیلی بهتر است. خب راهای مختلف هم برای توضیعش وجود دارد. زیر در خانه همسایه ها، جاگذاشتن روی صندلی اتوبوس و مترو. زیر در اتاق های خوابگاه یا هر راه دیگری که بسته به شرایط ممکن است فراهم باشد.

دیوار نویسی که دیگر حرف ندارد. از آن به اشتراک گذاشتن هاست که به هسته های بیشماری می رسد و بعد به روش های مختلف تکثیر می شود. دیوار نویسی حتی اگر مخدوش هم شود باز اثرش می ماند و جمع های فروانی اعتراض زنده را احساس می کنند. دیوار نویسی اهمیت های  فروانی دارد که اگر شد در یاداشتهای آتی در مورد آن صحبت خواهیم کرد. البته فقط یک دیوار نیست که می توان روی آن برای نوشتن یک شعار یا یاد آوری قرار یک تجمع استفاده کرد. یکی از بهترین نمونه ها نوشتن روی اسکناس است. البته نوشتن روی تخته سیاه کلاس مدرسه، کبوسک تلفن، دیواره های پل عابر، صندلی اتوبوس، دیوار کریدور یا وایتبرد دانشگاه هم می تواند باشد. فقط در این روش باید حواسمان باشد که نوشتمان به اموال دیگران آسیب نزد با باعث مزاحمت افراد نشود.

شبکه اجتماعی مجازی هم که دیگر همه خودشان استادند اما من خیلی تاکید نمی کنم چون هم به دلیلی فیلترینگ و سرعت پایین دامنه نفوذش به شدت کاهش یافته است. از طرفی شبکه های مجازی ابزاری است برای اینکه ما بتوانیم الگوهای کار و روشها و ایده ها را در آن تکثر کنیم اما به شدت استعداد آن را دارد که خودش بشود هدف و علاوه بر اینکه همه انرژِی ما را می بلعد افیونی بشود بر احساس مسئولیت ما نسبت به شرایط جامعه واقعی.

به هر روی همان مکانیزمی که در یک شبکه اجتماعی خرده توانهای را تبدلیل به نیروهای عظیم می کند راه های جدید را نیز برای ما پیدا می کند. ایدهای بکر و جدید هم از از ذهن افراد ببشمارعضو شبکه تراوش می کند و حتما تعدادی از آنها کار ساز خواهد بود. همانطور که برای موفقیت در این شیوه باید کارهای کوچک را برای خودمان معنا دار کنیم به مروز اهمیت ابتکار ها کوچک فردی مان را در اشل ها بزرگ و سرنوشت جمعی مان خواهیم دید. وگرنه موارد بالا مثالهایی است از روشهایی که تا الان کم و بیش به کار بسته ایم و حتی تجربه های خوبی هم در این میان داریم.

هر چند من به نتیجه کارمان ایمان دارم اما بنظرم آنچیزی که از آن مهم تر است تلاش ما و راهی درستی است که برای تلاش و مبارزه انتخاب کرده ایم. ارزش های که می خواهیم در لحظه لخظه زندگی مان جریان دارد. مبارزه ای که ما آنرا زندگی خواهیم کرد.

۱۳۸۹ خرداد ۳۰, یکشنبه

بوی خون

توی ماشین نشسته بودیم. رادیو ماشین را تنظیم کردیم که خطبه های نمازجمعه را بشنویم. من جلو سمت راست نشسته بودم. گوش هایمان را تیز کردیم. سکوت، فقط گوش می دادیم. موضع عجیبی بود که برام غیر قابل تحلیل بود. یک از دوستان از ماشین پیاده شد. کمی بیشتر که گذشت یکی دیگه از دوستان هم پیدا شد. دوستان را صدا کردم. با بچه ها در مورد اینکه بوی خون می شنوم صحبت کردم.

بعد برای خوردن نهار به کبابی شاطر عباس رفتیم. هر چند بچه ها باهم شوخی می کردند اما می شد نگرانی را توی صورت هایشان دید. سعی می کردم با بچه ها شوخی کنم. گفتم یک کار عادلانه. از بشقاب همه یک نصف کوبیده برداشتم گفتم باید تقویت کنم، ممکنه حالا حالاها گوشت گیرم نیاد. کسی نخندید!

یادم است که با بچه ها بعد از نهار رفتیم پارک ملت. بچه ها پرسیدند چی کار می خواهیم بکینم؟ گفتم زندگی. ما یک راه و یک جوری از زندگی را انتخاب کرده ایم. هیچ چیز عجیی اتفاق نیفتاده است. اعتراض ما یک کار فوق برنامه نبود بخشی از شیوه زندگی مان بود. ما زندگی مان را ادامه می دهیم. به دوستان پیشنهاد دادم که برویم استخر. حسین هنوز هم گله می کند که در آن شرایط چه وقت استخر رفتن بود!

بعد از استخر با دوستان به سمت فرهنگستان حرکت کردیم. وقتی رسیدم جلسه شورای راهبردی تمام شده بود. دوستان داشتند از جلسه خارج می شدند. با آقای فاتح، بهزادیان نژاد و عرب مازار سلام و علیک کردم. در مورد جمعبندی جلسه پرسیدم. پاسخشان را که شنیدم وارد گفتگو نشدم. رفتم به سمت اتاق مهندس. حاج احمد ایستاده بود. گفتم می خوام با مهندس صحبت کنم. گفت مهندس نماز می خواند. گفتم خوب اشکال ندارد منتظر می مانم. البته همان لحظه مهندس در اتاق را باز کرد که نکته ای را به حاج احمد بگوید. سلام علیک کردم. گفت بعد از نماز صحبت می کنیم.

نشستم روی صندلی. آرنجم را گذاشتم رو زانو، دستم رو زیر چانه ام. فکرم درگیر وضعیت بود که مهندس من را صدا کرد. گفتگو کوتاهی بود. در مورد جمع بندی بازهم از مهندس پرسیدم. مهندس خیلی خلاصه توضیح داد و گفت البته هنوز باید مشورت بگیرد. من هم نظرم را گفتم. مهندس در جواب گفت حالا باز باید ببینیم تکلیف شرعی چیست. در جواب، تکلیف شرعی از نظر خودم را گفتم. با چند جمله ای صحبتمان تمام شد. خداحافظی کردم و از دفتر خارج شدم.

هتلی نزدیک تقاطع خیابان سپهبد قرنی و کریم خان زند هست. طبقه هفتم آن رستوارن سنتی است. تقریبا پاتوقی امن و آرامی بود که خیلی وقت ها گعده های دوستانه را آنجا برگزار می کردیم. آنجا جمع شدیم. در مورد شرایط صحبت کردیم. فشاری عجیبی روی خودمان احساس می کردیم. احسان درباره آدمهای که تجربه جنگ و جبهه دارند حرف زد. از ظهر بچه ها جلسه خواسته بودن؛ می خواستم نظر مهندس را هم برایشان بگویم. قرار شد جلسه ای بگزاریم. می بایست چند نفر دیکر از بچه ها هم شرکت کنند. حسین قرار شد جلسه را هماهنگ کند.

قرار شد جلسه همان محل جلسه قبلی برگزار شود برای اینکه اطلاع دادن به بچه ها امن تر باشد و لازم نباشد جای جلسه پشت تلفن گفته شود. محل جلسه، جایی در بلوری که نزدیک خانه ما بود، انتخاب شد.. ما بعد از انتخابات جلساتی را داشتیم. که هر شب تعدادی از اعضای جلسه بازداشت می شدند.

یکی از دوستان که از جمع جدا می شد و گفت نمی تواند در جلسه شرکت کند. عرض خیابان را که رد کرد. صدایش کردم. برگشت. گفتم چه قدر بهت بدهکار بودم. یادم نیست چیزی گفت یا نه. پولی از جیبم در آوردم شمردم و بهش دادم. گفتم حاجی بدهیمون صاف. چند ثانیه ای دستم را نگه داشت.

با ماشین یکی از رفقا به سمت محل قرار حرکت کردیم. بین راه گفتم برو دم یک داروخانه نگهدار. گاز، باند و چوپ آتل گرفتم. انگشتم را که شب بیست و دوم توی حمله نیروهای گارد به ستاد شکسته بود را آتل کردم. پشت پایم هم بخاطر داغی کاپوت پاترولی که روز 25 خرداد روی اون ایستاده بودم تاول زده تاولش هم پاره شده بود. آنرا هم پانسمان کردم. زود تر از ساعت قرار رسیدم. چون خانه مان نزدیک بود گفتم من می روم خانه شارژر موبایل را بیاورم. خانه که رسیدم. احساس کردم مادرم خیلی نگران است. مستقیم رفتم وصل اینترنت شدم. اخبار را مرور کردم. دیدم مجمع روحانیون مبارز تجمع خودش را لغو کرده است. خبرهای دیگر را مرور کردم خبر های خوبی نبود. رجانیوز و فارس را نگاه کردم. دوستان زیادی آن لاین بودند. پی ام ها شروع شد. چند نفری پرسیدند هنوز بازداشت نشده ای؟ گفتم نه خدا رو شکر. یک از رفقا گفت می خواهد در موردی با من صحبت کند. گفتم انشاالله اگر بازداشت نشدم فردا شب صحبت می کنیم. دیدم پی ام ها داره زیاد می شود، این ویزیبل کردم. از اتاق آمد بیرون. خواستم از مادرم خدا حافظی کنم که گفت کجا می ری. گفتم باید برم. برمی گردم. مادرم خیلی نگران بود بطور عجیبی اصرار می کرد که نرو. پیشانی مادرم رو بوسیدم گفتم نگران نباش. سعیده هم گفت که داداش نرو. بازهم گفتم نگران نباشید اتفاقی نمی افتد. پیشانی او را هم بوسیدم. اصرارشان فایده نداشت؛ بچه ها منتظرم بودند، باید می رفتم. از خانه خارج شدم. اول بلوار شهدای صادقیه  پدرم را دیدم که ایستاده و با یکی سخت مشغول صحبت است. با پدر خدا حافظی کردم. گفتم احتمالا از فردا موج بازداشت ها شروع می شود. شاید چند شبی خانه نیایم، نگران نباشید. پدرم کمی نگران شد. سعی کردم نگرانی اش را رفع کنم.

بلوار به طور عجیبی تاریک بود. حس اضطراب می داد. به سمت محل قرار حرکت کردم. انگار هیچ کدام از بچه ها نرسیده بودند. یک خورده به ونهای کنار بلوار مشکوک شدم. بی توجه رد شدم. ازمحل قرار فاصله گرفتم. ذهنم دوباره درگیر فردا و فردا ها شد. نگران خونهایی که احتمال می دادم ریخته شود؛ نگران از وضعیت کشور؛ مضطرب از هزینه ای که دوستانمان متحمل آن خواهند شد؛ در مورد کار درست؛ صحبت ها ی مهندس، نگرانی بچه ها؛ ذهنم مشغول واکنش ها و اخباری که چند لحظه پیش خواندم، بود. سنگینی عجیبی احساس کردم. شاید به خاطر همین سنگینی بود که احساس کردم باید با دوستانم حرف بزنم. و این بار را سبک تر کنم. بدون این که تصییم گرفته باشم دوباره به سمت محل قرار برگشتم.

یکدفعه مردی قد کوتاه مچ دست من گرفت و پرسید "آقا حمزه؟" و من قبل از این که جواب بدهم چند نفر دیگه از هر طرف دست من را گرفتند. در آن لحظه سعی کردم پدرم را مطلع کنم که تصور می کردم هنوز سر بلوار باشد. بلند پدرم را صدا زدم. من را به سمت یک ماشین بردند متوجه شدم که پدرم به دو به سمت ما می آید. بعدش همین قدر متوجه شدم که با گاز فلفل و شوکر به پدرم حمله کردند. با دست بند و چشم بند من را سوار یک ماشین کردند که خیلی سریع حرکت کرد. فکر کنم چند خیابان آنطرف تر بود. که توقف کردند. با چشم بند سوار یک ون کردند. شاید آنجا بود که دست بند فلزی را با دست بند یکبار مصرف پلاستیکی عوض کردند. از زیر چشم بند دیدم که افراد دیگری هم درون ون هستند. بیشتر دقت کردم. بله رفقای خودمان بودند. متوجه شدم آنها قبل از من بازداشت شده بودند. وجود دوستان در کنار من هم وضعیت منتاقض داشت. از یک طرف بازهم در کنار هم بودیم. از یک سو هم نگران وضعیت دوستان بودم.

یکی کنار من نشسته بود محاسن  من را کشید. گفت برای چی ریش گذاشتی؟ هان؟ می خواستین چی کار کنین؟ تا آمدم حرفی بزنم گفت خفه شو میزنم داغونت می کنم ها! گفت بی چارتون می کنم. و با مشت زد توی بیضه هایم. می فهمیدم که بقیه بچه ها را هم اذیت می کنند. یکی شان مدام به بچه ها شوکر می زد شایدم دونفرشان شوکر داشتند. متوجه شدم به یکی شوکر می زند و او هیچ واکنشی نمی دهد. به او می گفت بچه پرو! پرو بازی در میاری می کشمت امشب و دوباره بهش شوکر می زد. خیلی این کار را تکرار می کرد. مدام محاسن بچه ها را می کشیدند. بطور عجیبی به اینکه بچه ها محاسنشان بلند بود حساس بودند. با جملات به این مضمون که امشب می کشیمتان مدام بچه ها را تهدید می کردند. اگر چه همه بچه ها در معرض آسیب بودند ولی من بیشتر  نگران آن دوستی بودم که مدام بهش شوکر می زندند و او واکنشی نشان نمی داد.

بعد از مدتی ون متوقف شد. باز من را جابجا کردند. من را بردند توی یک پژو. یک نفر که سمت راست من نشسته بود سرم را فشار داد به سمت پاین صندلی؛ لاله گوشم را دولا کرد و فشار داد. هیچ واکنشی نشان ندادم. بعد از مدتی یک نفر دیگه آمد سمت چپ من نشست. با آمدن او برخوردهای تند نفر سمت چپ تمام شد. احساسم این بود که فاصله دوری نرفته بودیم که ماشین کنار دیواری که شبیه دیوار آجری بود توقف کرد. من را از ماشین پیاده کردند. بردند کنار دیواری و گفت دیوار همین جا وایستا. همان که سمت راستم نشسته بود موهام از پشت گرفت و البته آروم چند دفعه پیشنایم را به دیوار زد و گفت امشب حسابت را می رسیم. وارد جایی شدیم. آن زمان تصورم این بود که خانه ای در شهر است. توی اتاقی بردند. دست بند پلاستیکی را به سختی برید. گفت لباسات را در بیار. جاخوردم. تکان نخوردم. گفت می گم لباسات رو در بیار. باز مکث کردم... یک دست لباس خاکستری انداخت جلو من. گفت زود باش عوضش کن. توی دلم یک آخیش گفتم و لباسم را عوض کردم. شلوارش برام کوچک بود. گفتم شلوارش کوچک است. گفت وقتی می خوردی به فکر اینجا نبودی و یک شلوار بزرگ تر انداخت جلوم.

روی یک صندلی جلو یک میز نشستم. شروع کرد مشخصات را پرسیدن. اسم، فامیل، نام پدر و... همین که دیدم فرمی هست و مشخصاتی ثبت می شود خوشحال شدم. باز سعی کردم از زیر چشم بند کاغذهای روی میز رو نگاهی بندازم. فقط متوجه نامه ای با سربرگ سپاه شدم. پلاک خانه مان را اشتباه گفتم.

همان مرد قد کوتاه، همان که قد کوتاهش باعث می شد بتوانم راحت از زیر چشم بند ببینمش. مچ دست من را آرام گرفت و با خودش به اتاقی برد. از همان لحظه بازجویی شروع. ساعت ها بازجویی ادامه داشت. اذان صبح را که شنیدم گفتم می خواهم برم دستشویی. از دستشویی که آمادم بیرون. شروع کردم به وضو گرفت. چند لحظه ای مکث کردم با توجه وضعیت دستم آیا باید وضو جبیره ای بگیرم یا باند را باز کنم. که ظاهرا از بیرون من را می پایید. آمد تو و برای وضوی جبیره ای من را راهنمایی کرد. گفتم می خواهم نماز بخوانم. من را برد جایی من را تحویل یک نفر دیگر داد گفت ببرید نمازش را بخواند. در اتاقی را باز کرد. گفت برو نمازت را بخوان. جهت قبله را پرسیدم. وارد که شدم با خودم گفتم عجب نماز خانه کوچکی! یک و نیم متر در دو نیم متر. یک موکت سبز که با مربع های کوچک سفید چهار خانه شده بود. دیوارها تا دو متر سنگ بود و بقیه با گچ سفید شده بود. نماز را خواندم. با خودم گفتم تا بیاد دنبالم، بخوابم. گوشه جایی که فکر می کردم نمازخانه است دراز کشیدم. هوایش کمی سرد بود. زانوهایم را بغل کردم و خوابیدم.

۱۳۸۹ خرداد ۲۴, دوشنبه

خیر خفیه ی ظلم آشکار

می دانم برایتان مهم نیست که محمد رضا را بی گناه گرفته اید. می دانم نخبه بودنش برایتان اهمیت ندارد. می دانم پاکی و درستی این پسر برایتان ارزشی ندارد. می دانم از خدای این بنده متدین نمی ترسید. می دانم نمی فهیمدید آه خانواده ای که از هیچ ظلم و تعددی بر آنها دریغ نکرده اید بر شما چه خواهد آورد. می دانم برایتان ارزشی ندارد که محمد رضا سرمایه ای است برای  کشور.

می دانم که می دانید محمدرضا استوار تر از آنیست فرومایگان در او راهی داشته باشند. می دانم که می دانید محمد رضا آنقدر پاک هست که رو سیاهیش برای شما بماند. می دانم که می دانید بازداشت محمد رضا جلایی پور جوانان بسیاری را بر می انگیزاند. اما یک چیز را نمی دانم! نمی دانم که آیا می دانید که به کجا می روید؟

اما اصلا شاید این مکر خداوند است که ننگ در بند کردند پاکترین فرزندان این ملت را در دامن شما می گذارد. شاید خیر خفیه ی ظلم آشکار شما همین است که محمد رضا اکنون الگویی تحسین بر انگیز برای هر جوانیست که او را بشناسد. دیگر چه شیوه ای بهتر از ظلم عیان می تواند پرده از چهره تان بیاندازد؟

پینوشت:

سلام  فاطمه شمس گرامی

امروز مطلب تلخ شما را در وبلاگتان خواندم. مخصوصا عنوانش من را به فکر فرو برد. نمی خواهم بگویم سختی که شما تحمل می کنید را درک می کنم؛ اما تا حدودی سختی شرایط  را می فهمم. می فهمم که وقتی سختی و رنجی تداوم پیدا کرد چگونه می تواند آدم را خسته و ملول کند. ملالتی که گاه فرساینده است. اما بنظرم ملالت است که استعداد رهایی را در ما ایجاد می کند. ما وقتی ملول می شویم آنگاه توان درکی همدلانه از رنجی که انسان می برد را می یابیم. می دانید بنظرم ظرفیت رنج و کامیابی به یک اندازه در ما وجود دارد. چنانچه همیشه سعی کنیم که از رنج ها بگریزیم و آن را محدود کنیم به همان اندازه استعداد تجربه کامیابی نیز محدود می شود. راه فرا تر رفتن از فرومایگی، شجاعانه مواجه شدن با سختی هاست. مواجه عریان با سختی ها، وجود ما را تعالی می بخشد. تجربه عمیق شادی و سرخوشی بدون تجربه عمیق رنج و سختی ممکن نیست.

با دل کندن از دره های فرومایگی و تحمل سختی دامنه است که می شود بر قله ها قدم نهاد. بی شک آنگاه خواهید دید که تجربه سختتان هرگز برایتان تلخ نبوده است. محرومیت ها باعث می شود سرمایه هایمان را بهتر بشناسیم. سرچشمه های حیات -که آنها را درک نمی کردیم- را بیابیم. شاید موافق باشید که الان خیلی بیشتر قدر آدمهای دور برمان را می دانیم. الان می دانیم چقدر دوستشان داریم. حتی درک می کنیم که چقدر دوستمان دارند. اینها کم موهبتی نیست. تجربه های عمیقی که ما را به ویژگی هایمان و تارپود درونمان آشنا می کنند و بعد از آن واقعا زنده تر خواهیم بود.

مواجه با سختی هاست که ما را با سوالات جدی مواجه می کند. آنهم نه یک مواجه فانتزی. بلکه مواجه واقعی. معنای ما از زندگی، عمق خود را نشان می دهد و شاید خود تعالی بخشد. من فکر می کنم جز از طریق  چنین مواجه هایی واقعی ممکن نیست. از اینرو فارغ از جوابهایی که برای خود خواهیم یافت فکر می کنم زندگی هایمان را معنی دار تر خواهد کرد.

اگر به درون خودت نگاه کنی حتما نشانه هایی از آن چیزی که گفتم را خواهی یافت. مواجه شجاعانه تو و محمدرضا نه فقط شماها را در ذهن جوانانی مثل من بزرگ تر کرده است که فکر می کنیم خودتان هم وجودی والا تر را تجربه می کنید.

نکته فرعی اما این است که شما ها حداقل برای جوانان فعال کشور مان الگوهایی از تعهد، شجاعت، تدین اخلاق و دیگرخواهی هستید. من به عنوانی فردی که برای محمدرضا و تو احترام فروانی قائل هستم دوست ندارم این تصویر ذره ای خدشه بر دارد. شاید بخشی از بزرگی شما به این باشد که بعضی بی صبری های انسانی تان در دل بزرگتان نگه دارید.

برادر شما

حمزه غ

25 دی 88

۱۳۸۹ خرداد ۱۹, چهارشنبه

برای ۲۲ خرداد (4)

اینکه چطور کار های کوچک می تواند معنی دار باشد مسئله کلیدی است. احمد آقا روی نکته ی مهمی دست گذاشته  که نشانه ی  تجربه کار تشکیلاتی است. نکته دوستامان این است که "آفت این قبیل شبکه ها در زمانی که سیاست یک گروه هر شهروند یک رسانه است نا امید شدن اعضا به دلیل عدم دیدن نتیجه عینی از فعالیت ها ست" خوب این نکته مهمی است که قبلا در مشکهای خالی در مورد آن صحبت کرده ایم. آنجا با داستانی مسئله نشان داده شده است. پیشنهاد می کنم حوصله کنید و آن تمثیل کوتاه را در+ و +بخوانید.

الان یاد خاطره ی دیگری افتادم که شاید به درک ماجرا کمک کند. چند سال پیش با جمعی از جوانان فعال از سرتاسر کشور یک اردوی تشکیلاتی استانی داشتیم. در راه برگشت، اتوبوس برای توقف کوتاه به حاشیه جاده رفت. خاک کنار جاده به دلیل بارش باران نرم شده بود و چرخ ها اتوبوس ما در گل ها فرور رفت. همه پیاده شدند و با راهنمایی راننده قرار شد اتوبوس را هل بدهند تا اتوبوس از توی گل در بیاید. اما نکته ی عجیب این بود با این که چهل نفر ماشین را هل می دادند اتوبوس کوچکترین تکانی نمی خورد. "یک بار دیگه، یک، دو، سه ..." اما بازهم اتوبوس تکان نخورد. عصبانی شدم گفتم "رفقا ده نفر اگر واقعا هل بدهند اتوبوس به راحتی از توی گل در می آید. چرا نمایش بازی می کنید و ..." خوب یک بار دیگه گفتیم "یک، دو، سه..." اتوبوس به راحتی از گل در آمد.

ماجرا این بود که همه ی دوستان نمایش این را که در حال هل دادن هستند بازی می کردند اما هل نمی دادند. با این تحلیل ذهنی که 39 نفر دیگه هل می دهند و 39 نفر برای در آمدن اتوبوس زیاد هم هست. مشکل این بود که هر 40 نفر همزمان همین فکر را میکردند. توی اتوبوس برای بچه ها داستان مشک های خالی را تعریف کردم  که چطور متاسفانه دوستان یاد گرفته اند که دست هایشان را پشت اتوبوس بگزارند اما هل ندهند. "اگر گروه را مرکب از افراد عاقل بدانیم که دنبال  بیشینه کردن نفع خویشند، خواهیم دید که در همه‌ی آنها انگیزه‌ی "عقلانی" برای طفیلی گری free-ride وجود دارد. هر یک از اعضا که می‌تواند سهمی در تامین نفع مشترک داشته باشد، ترجیح می‌دهد سربار دیگران باشد اما دلش می‌خواهد که اعضای دیگر گروه چنین تصمیمی نگیرند" (+).

اوایل که با این مشکل مواجه بودیم راه حلی که بنظر می آمد این بود که با مکانیزمهایی  تاثیر کار هر فرد ملموس شود. اولین راه هم معمولا کار تشکیلاتی منظم تر بود. در این روش سعی می شود که در قالب یک سازمان منسجم فعالیت های هر عضو مشخص باشد. سازمان منظم هم کانالی بشود برای این که خرده توان ها را در کنار هم جمع کند. که ظاهر راه حل احمد آقا یاد آوری همین نکته است که "باید همواره به این نکته دقت کرد که شایدهزاران نفر و یا بیشتر همانند ما هم زمان در حال فعالیت میباشند"

اما بنظر می آید ریشه اصلی نگاه های متفاوت به سیاست و کار جمعی است. که در political marketing در باره اش حرف زده ایم. به نظر من وقتی کارهای کوچک معنی پیدا می کنند که هر کدام مان به اندازه "وسعش" خودش را "مسئول" بداند. صرف نظر از کار دیگران من مسئول هستم و باید تلاش خودم را انجام بدهم چون اینکار ارزشی در خود دارد که آن را موجه می کند. وسع و توان من  همچنین اطمینان از درستی اخلاقی یک کار تعیین کننده است. جنبش اجتماعی بدون درکی از سیاست که در آن ارزشهای جمعی وجود داشته باشد هرگز شکل نخواهد گرفت.

پینوشت:

برای ۲۲ خرداد (۱)

برای ۲۲ خرداد (۲)

برای ۲۲ خرداد (۳)

۱۳۸۹ خرداد ۱۸, سه‌شنبه

برای ۲۲ خرداد (3)

بدلیل اهمیت یک بار دیگر مرور می کنیم. هسته های مختلف وجود دارند که به واسطه ای اعضای مشترک به هم پیوند خورده اند. وقتی این هسته با پیواندها گوناگون مستقیم و غیر مستقیم به هم پیوند می خورند شبکه ای شکل می گیرد که یکی از ظرفیت هایش این است که اگر پیامی به شکل ساده ای قابلیت به اشتراک گذاشتن شدن همچنین قابلیت تکثیر را داشته باشد، به سرعت حیرت انگیزی در آن منتشر می شود. البته یک نکته کلیدی این است که برای اعضای این هسته ها باید کارهای کوچک معنا دار باشد چون فقط موضوعی را با اعضای یک هسته کوچک طرح می کند و شاید تاثیر عظیمش برای او محسوس نباشد. اینهای اتفاقاتی است که در شبکه احتماعی اینترنتی مثل فیس بوک می افتد. امیدوارم ما با دقت به آن بهتر با یک شبکه آشنا شده باشیم.

خوب حالا برگردیم به جامعه. ما در جمع های مختلفی عضو هستیم. به واسطه حضور همزمان در جمع های مختلف آنها را به هم پیوند می دهیم. وقتی این پیوند ها مکرر تکرار شود و جمع های مختلف به پیوندهای مستقیم و غیر مستقیم گوناگون به هم مرتبط شده باشند شبکه اجتماعی شکل می گیرد. اما اینجا به اشتراک گذاشتن کمی از فشار دادن کلیت share سخت تر است اما نه خیلی بیشتر. شما مثلا با حرف زندن با جمع فامیل و آگاهی دادن به آنها پیامی را بین آنها به اشتراک می گذارید. آنها نیز به در جمع های دیگر -نظیر هسته های دوستی مختلف دوستی- عضو هستند. اگر پیامتان جذابیت لازم را داشته باشید به احتمال زیاد افراد در جمع های خودشان هم این حرف را بازگو خواهند کرد و همین روند ادامه پیدا می کند . این خرده توان ها توانهای غظیمی می سازد که هرگز با روشهای کلاسیک ایجاد نمی شود.

یک نکته ی این که پیوند این هسته ها برای پیوند خوردن الزاما احتیاج به عضو مشترک به معنایی که تا الان گفتم ندارند بلکه یک ایده، طرح و الگو نیز می تواند پیوند دهنده آنها باشد. مثلا بنظرم صدای میر حسین موسوی و سایر رهبران جنبش سبز ایده پیوند دهنده جمع های مختلفی هستند.

خوب حالا برگریدم سر سوال اصلی و این که اگر برای اطلاع رسانی برای یک برنامه که از شیوه های کلاسیک امکان پذیر نیست چه کار می توانیم بکینیم و چطور می توانیم از شبکه اجتماعی برای اینکار کمک بگیریم.:

1-      سعی کنیم در جمع های مختلف حضور داشته باشیم. سعی کنیم جمع های کوچک جدید را سازمان بدهیم. اگر جمع هایی داریم، آنها را پر رونق ترش کنیم.

2-      اهمیت کارهای کوچک برای خودمان ملموس کنیم. وقتی خرده توان ها و خرده مقاومت ها برایمان معنی دار شود چنان توان های شکل می گیرد که به این راحتی ها باور کردنی نیست. حواسمان باشد حتی جذب یا همراه کردن یک نفر هم کوچک نشماریم که قطره قطره جمع گردد وانگهری دریا شود.

3-      خالق و حامل پیامهای باشیم که هم جذاب باشید هم قابلید تکثیر آسان را داشته باشد.

پینوشت:

برای ۲۲ خرداد (1)

برای ۲۲ خرداد (2)

برای 22 خرداد (2)

خب چه راهی باقی می ماند؟ شبکه اجتماعی! چند روز پیش دیدم که جمعی اعلام موجودیت کرده اند و اسم خودشان را گذشته اند شبکه فلان! بحث ها را که مرور می کنم احساسم اینست که دوستان "سازمان" یا تشکیلات را با "شبکه" خلط کرده اند. به همین خاطر بنظرم اول در مورد شبکه و بطور مشخص شبکه اجتماعی کمی صحبت کنیم؛ بعد هم فکری کنیم که چطور از طریق شبکه های اجتماعی پیامی رو در جامعه منتشر کنیم. بگزارید با یک مثال شبکه را بهتر بشناسیم. حدس می زنم حداقل کسانی که این متن را می خوانند -به احتمال زیاد- با فیس بوک آشنا باشند. هر فرد در فیس بوک دوستانی دارد که متعلق به گروهای مختلفی هستند. مثلا همکلاسی ها، همکارها، هم محله ای ها، اعضای فامیل و رفقا. البته الزاما همه رفقا با هم دوست  نیستند و حتی ممکن است همدیگر را نشناسند البته ممکن است دوستان مشترکی هم وجود داشته باشند. این دوستان مشترک اهمیت فراوانی دارد ولی در هر صورت حداقل در یک دوست مشترک هستند که آنهم خود فرد است. فیس بوک دیگر چه امکانی را فراهم می کند؟ به اشتراک گذاشتن. یعنی چی؟ یعنی فرد می تواند یک عکس یا نوشته را بین دوستانش به اشتراک بگذارد. این موضوع هم خیلی مهم است. حالا بگزارید از اول مرور کنیم که در فیس بوک چه می گذرد. فرد در هسته های مختلفی عضو است مثل هسته دوستان یا هسته همکلاسی ها و این هسته های مختلف به واسطه او با هم پیوند می خورند. البته دوستانش الزاما در هسته های مشابه عضو نیستند بلکه آنها در جمع های دیگری عضو هستند. البته ممکن است این جمع بیش از یک عضو مشتر ک داشته باشند. اصلا این دوستان مشترک کلید پیوندها هستند. خوب این پیوندها ممکن همینجور هسته های مختلفی را به هم وصل کند. البته پیوند ها ممکن است به شکلهای مختلفی هسته ها رو به هم وصل کنند جوری که هسته ها با پیوندهای مختلف مستقیم یا غیر مستقیم از از چند جهت مسیر به هم وصل هستند. در این وضعیت می توانیم بگویم شبکه ای شکل گرفته است. اتفاقی که در یک شبکه می افتد و برای ما جالب است چیست؟ شما نوشته را جالب می ببنید و برایتان جذاب است. کار خیلی ساده ایست آنرا بین دوستانتان به اشتراک می گزارید؛ خوب اگر این نوشته برای دوستان هم جذاب باشد آنها هم ممکن است همین کار را ادامه بدهند. خوب معمولا اگر این نوشته به اندازه کافی جذاب باشد در این شبکه بدلیل دوست های مشترک بین هسته های مختلف و پیوند های تو در تو به سرعت شگفت آوری در یک جامعه بزرگ پخش می شود. در حالی که شما آنرا فقط بین تعداد کوچک دوستان خودتان به اشتراک گذاشته اید.

پینوشت:

برای 22 خرداد (1)

۱۳۸۹ خرداد ۱۶, یکشنبه

برای 22 خرداد (1)

فرض کنید برای 22 خرداد مجوز صادر شد. خوب بعدش چه کار می خواهیم بکنیم؟ منظورم این است که چه کارهایی برای برگزاری یک تجمع اعتراضی می توانیم انجام بدهیم. از آنجایی که برای تجمع پیش رو فرصتی زیادی نداریم. خیلی مفصل صحبت نمی کنم یک سری نکات که به نظرم می رسه را می گویم بعد به مرور در روزهای آینده -شایدم برای برنامه های بعدی- بیشتر در موردش صحبت خواهیم کرد.

اولین چیزی که در هر کنش سیاسی اجتماعی مهم است چرایی و توجیهی است که آن را موجه می کند. یعنی حتما باید قبلا یا به مرور توضیح داده شود و این موضوع به اندازه کافی در جامعه هدف نشت پیدا کند که ما این کار را برای چه انجام می دهیم. اولین وجه تجمع اعتراضی، نمایش یک اعتراض است. آرام ترین تجمع هم فریاد بلندی است که نه فقط اعتراض ما رو به گوش حاکمان بلکه صدای ما را به بخش دیگر جامعه هم می رساند. اگر فریاد متضمن پیامهای مناسبی باشد به مرور می تواند بستر مناسبی برای تکثیر این پیام، همچنین جذب اعضای بیشتر از اجتماع باشد (البته این کار از راههای دیگری هم ممکن است). در گامهای آخر وقتی دامنه ی اجتماعی به اندازه کافی فراگیر شود، تجمع اعتراضی می تواند عرصه ای برای بر همزدن موازنه قوای اجتماعی موجود، برای شکل دادن به یک وضعیت جدید باشد. قبل از این مرحله، مجموعه فعالیت های که برای سازماندهی یک تجمع انجام می دهیم اگر پر ارزش تر از خود تجمع نباشد کمتر از آن نیست. یعنی اینکه باید سعی کنیم به افراد بیشتر اطلاع بدهیم و با پیامهای که منتشر می کنیم شمار بیشتری را جذب و در گام بعد فعال کند. برای این کار احتیاج به پیامها مناسب و شیوه های متناسب خواهیم داشت. در هر صورت تجمع که در خواست صدور مجوز آن صادر شده است می تواند مانند گذشته فرصتی برای این کار باشد تا ما برای برنامه های بعدی توانمند تر شویم.

حتما همانطور که همه بهتر می دانید برای هر برنامه ای مانند یک تجمع اعتراضی، اطلاع رسانی یکی از مهم ترین بخش هاست. اولین و راحت ترین راه، رسانه های فراگیر هستند. فراگیر ترین رسانه ی موجود که با پول ملت اداره می شود و قرار بوده است ملی باشد، صدا و سیما است که الان جای بحث ندارد که به ما برای اطلاع رسانی کمکی نخواهد کرد. شبکه های ماهواری هم که جدا از اینکه چقدر دسترسی به شبکه های ماهواره ای در کشور ما فراگیر است بدلیل پارازیت، فراگیری آن به پایین ترین سطح خود رسیده است. گام بعدی روزنامه یا سایت های اینترنتی هستند که آن هم یا تیراژ کافی ندارند یا محدودیت های فروان دارند که در همان محدوده ی خودشان هم به صراحت نمی تواند در فرایند اطلاع رسانی کمک کنند. خلاصه اش اینکه الان رسانه های فراگیری که در اختیار داریم کمک ویژه ای به ما نمی کنند.

گام بعدی سازمان کلاسیک و تشکیلاتی است که در اختیار داریم. مثلا در ایام انتخابت ستاد در استانها، شهرها، و دانشگاه مختلف و جتی محله ها دامنه تشکیلاتی خود را گسترش داده بودند و از این طریق می توانست با این سازمان فراگیر پیام خودشان را به مردم برساند و برای برنامه های مختلف اطلاع رسانی و... کنند. بخاطر حساسیت که روی این موضوع وجود دارد و بدلیل شرایط خاص کشور الان در مورد این روش هم بیشتر صحبت نمی کنم. همین قدر می گویم که الان سازمان های کلاسیک ما هم به دلایل مختلف نا کارآمد هست.

خب چه راهی باقی می ماند؟

۱۳۸۹ خرداد ۱۱, سه‌شنبه

صهیونیست صفتان

برادر فلسطینی من، ما سالهاست که با رنج شما آشناییم. نمی دانم چقدر مردم ما توانسته اند در این ظلمی که به شما می رود همراه تان باشند اما می توانم بهتان اطمینان بدهم که ما به ظلم اعتراض داشتیم. اصلا "صهیونیست" گاهی وقت ها در کلاممان بجای واژه ظالم می نشیند. اما الان می خواهم یک اعتراف بکنم. می خواهم بگویم دقیق احساس نمی کردیم بر شما چه می گذرد. عمق رنج شما را نمی فهمیدیم. همراهی می کردیم اما الان می فهمم همدل نبودیم. البته بخشی اش هم به خاطر پشتیبان بدنام شما در اینجاست؛ این هم شاید مظلومیت مضاعف شماهاست.

اما اتفاقاتی که در این ماه ها بر مردم ما گذشت خیلی چیزها را برایشان روشن کرده است. الان می فهمیم بر شما چه می گذرد. الان احساس می کنیم ظلم چگونه می تواند در تار پودمان بذر مقاومت بکارد. الان می فهمیم قصه مشت گره کرده در مقابل گلوله های سربی را. الان می فهمیم چه می کشید وقتی عزیزانتان را در خیابان، جلوی چشمانتان با گلوله می کشند و در دنیا جار می زنند که با اغتششاش گران برخورد کرده ایم. الان درک می کنیم اینکه عزیزانتان را می ربایند و برای مدتها بلا تکلیف در زندانها نگه می دارند یعنی چه. همیشه وقتی خبری از شما برادران فلسطینی می شنوم یاد صحنه ای می افتم که چند مامور صهیونیست با سنگ در حال شکستن استخوانهای یک برادر فلسطینی هستند. الان می فهمیم کتک خوردن در حد مرگ یعنی چه. الان می فهمم چطور کمک کردن به آسیب دیده هم جرم است. حتی شاید دعا کردن برایشان هم ! الان می فهمم چطور ممکن است حتی جنازه عزیزانمان را به ما بر نگردانند. قبلا حتی اگر هم می شنیدم نمی توانستم درک کنیم پشت دیوارهای زندان چه می گذرد.

نمی دانم صدای ما به شما می رسد یا نه اما خوب است بدانید ما بیش از همیشه با شما همدل هستیم. برادر، ما به کلام پیامبرمان ایمان داریم که گفت حکومت باکفر پایدار می ماند ولی با ظلم  نمی ماند. خدا شر صهیونیستها و صهیونیست صفتان از سر همه ما کم خواهد کرد. چه در تلاویو و چه در هر گوشه دیگر دنیا. ولعن الله علی القوم الظالیمن