نه دیدم نمیشود نور را تحمل کرد. برگشتم عینک که فتوکورومیکم را برداشتم. اینجوری شاید میشد نور را تحمل کرد. من رفتم تا بابا و سعید -که میرفتند به کارگاه سر بزنند- را همراهی کنم. کارگاهها عموما در حاشیهی شهر واقعند. اگر چه محل خواب کارگران در همان کارگاه است ولی وسعت کارگاه باعث میشود باز هم وسایل کارگاه به طور جدی در معرض سرقط باشند. معمولا در این منطقه برای رفع این معضل از تیرههای خاصی سگ استفاده میکنند. البته شما باید تصور سگهای پشمالو و پاکوتاه جذاب -که گهگاه میشود در دست افراد در پیادهروهای خیابان دید- را از ذهنتان دور کنید. این سگها معمولا رنگها تیرهای و پاهای بلندی دارند. هیبتشان جوری است که شما فقط با دیدنشان رنگتان خواهد پرید. نکته جالب اینست که این سگها که در کنار انسانها زندگی میکنند از انواع دیگر آن که در طبیعت رشد میکنند وحشیترند. پاردوکسیکاله نه!خوب بگذارید برایتان توضیح خواهم داد.
سمت چپ در ورودی چند اتاق نیمه ساز است که قرار است در آینده بخش اداری کارگاه بشود. که فعلا "سگ کارگاه" را با زنجیری قطور گوشهی آن بسته شدهاست. سگ به محض دیدن ما بلند میشود و زل میزند به ما سه نفر. ظاهر هولناک آن باعث میشود من و سعید باوجود زنجیری که سگ را به گوشهای بسته چند متری او متوقف میشویم. بابا میرود نزدیک. سگ شروع میکند به بالا و پایین پریدن و کنار پای بابا مینشینید. بابا کیسهای که از قصابی سید گرفت را باز میکند. اولین تکیهی آن -که فکر کنم بیضهی گوسفند بود- را پرتاب میکند. سگ آنرا روی هوا میقاپد و شروع به خوردن میکند. بابا با دست به سمت ما اشاره میکند و میگوید "بگیرشون". سگ عکسالعملی نشان نمیدهد؛ بابا هم لقمهی بعدی را به او نمیدهد. تا اینکه سگ به سمت ما حمله میکند که به دلیل وجود زنجیر، به زمین میخورد. در این لحظه بابا لقمهی دیگری برایش پرتاب میکند. این روند برای هر لقمه تکرار میشود. سعید از این روند کمی متعجب است. برایش توضیح میدهم که سگ اینگونه شرطی میشود که در ازای هر حمله بیدلیل به یک غریبه و اعلام وفاداری به اربابش پاداش میگیرد. این باعث میشود که در ساعاتی که زنجیرش باز است به هر غریبهای که وارد کارگاه شود بلادرنگ حمله کند. سعید وقتی دید این سگ حتی استخوانها باقی مانده را به چه راحتی زیر دندانش خورد میکند، گفت: بیچاره گوشت تن کسی که برود زیر این دندان.
سعید دلش برای سگ میسوزد. آخر علیرغم ظاهر ترسناکش، سرنوشت رقتانگیزی دارد. سعید گفت: خیلی سخت است که تمام عمر کوتاهاش قلاده به گردن در ازای هر لقمه، یک حملهی بی دلیل بکند و یک دریوزگی خفت بار. من در حالی که گالن آب را با احتیاط به سمت سگ میبردم تا ظرف آبش را پر کنم گفتم: خیلی دلت به حالش نسوزد. مگر سیستمهای مختلف به خودمان ما نیآموخته که کجا حمله کنیم، کجا اعلام وفاداری کنیم که از مواهب زندگی بهره ببریم؟ مگر ما هم بر اثر همین تنبیه و تشویقها شرطی نشدهایم که چگونه دمبمان را برای عدهای تکان دهیم و بر عدهای خشم بگیریم؟!
* این یادداشت را قبلا در تاریخ ۲۶ آبان ۱۳۸۷ در وبلاگ قدیمیم منتشر کرده بودم که الان دوباره باز نشر دادم.