جستجوی این وبلاگ

۱۳۹۱ آبان ۱۰, چهارشنبه

*سگ کارگاه

نه دیدم نمی‌شود نور را تحمل کرد. برگشتم عینک که فتوکورومیکم را برداشتم. اینجوری شاید می‌شد نور را تحمل کرد. من رفتم تا بابا و سعید -که می‌رفتند به کارگاه سر بزنند- را همراهی کنم. کارگاه‌ها عموما در حاشیه‌ی شهر واقعند. اگر چه محل خواب کارگران در همان کارگاه است ولی وسعت کارگاه باعث می‌شود باز هم وسایل کارگاه به طور جدی در معرض سرقط باشند. معمولا در این منطقه برای رفع این معضل از تیره‌های خاصی سگ استفاده می‌کنند. البته شما باید تصور سگ‌های پشمالو و پاکوتاه جذاب -که گه‌گاه می‌شود در دست افراد در پیاده‌رو‌های خیابان دید- را از ذهن‌تان‌ دور کنید. این سگ‌ها معمولا رنگ‌ها تیره‌ای و پا‌های بلندی دارند. هیبتشان جوری است که شما فقط با دیدن‌شان رنگ‌تان خواهد پرید. نکته جالب اینست که این سگ‌ها که در کنار انسان‌ها زندگی می‌کنند از انواع دیگر آن که در طبیعت رشد می‌کنند وحشی‌ترند. پاردوکسیکاله نه!خوب بگذارید برایتان توضیح خواهم داد.


سمت چپ در ورودی چند اتاق نیمه ساز است که قرار است در آینده بخش اداری کارگاه بشود. که فعلا "سگ کارگاه" را با زنجیری قطور گوشه‌ی آن بسته شده‌‌است. سگ به محض دیدن ما بلند می‌شود و زل می‌زند به ما سه نفر. ظاهر هولناک آن باعث می‌شود من و سعید باوجود زنجیری که سگ را به گوشه‌ای بسته چند متری او متوقف می‌شویم. بابا می‌رود نزدیک. سگ شروع می‌کند به بالا و پایین پریدن و کنار پای بابا می‌نشینید. بابا کیسه‌ای که از قصابی سید گرفت را باز می‌کند. اولین تکیه‌‌ی آن -که فکر کنم بیضه‌ی گوسفند بود- را پرتاب می‌کند. سگ آنرا روی هوا می‌قاپد و شروع به خوردن می‌کند. بابا با دست به سمت ما اشاره می‌کند و می‌گوید "بگیرشون". سگ عکس‌العملی نشان نمی‌دهد؛ بابا هم لقمه‌ی بعدی را به او نمی‌دهد. تا اینکه سگ به سمت ما حمله می‌کند که به دلیل وجود زنجیر، به زمین می‌خورد. در این لحظه بابا لقمه‌ی دیگری برایش پرتاب می‌کند. این روند برای هر لقمه تکرار می‌شود. سعید از این روند کمی متعجب است. برایش توضیح می‌دهم که سگ اینگونه شرطی می‌شود که در ازای هر حمله بی‌دلیل به یک غریبه و اعلام وفاداری به اربابش پاداش می‌گیرد. این باعث می‌شود که در ساعاتی که زنجیرش باز است به هر غریبه‌ای که وارد کارگاه شود بلادرنگ حمله کند. سعید وقتی دید این سگ حتی استخوان‌ها باقی مانده را به چه راحتی زیر دندانش خورد می‌کند، گفت: بیچاره گوشت تن کسی که برود زیر این دندان.


سعید دلش برای سگ می‌سوزد. آخر علی‌رغم ظاهر ترسناکش، سرنوشت رقت‌انگیزی دارد. سعید گفت: خیلی سخت است که تمام عمر کوتاه‌اش قلاده به گردن در ازای هر لقمه، یک حمله‌ی بی دلیل بکند و یک دریوزگی خفت بار. من در حالی که گالن آب را با احتیاط به سمت سگ می‌بردم تا ظرف آبش را پر کنم گفتم: خیلی دلت به حالش نسوزد. مگر سیستم‌های مختلف به خودمان ما نیآموخته که کجا حمله کنیم، کجا اعلام وفاداری کنیم که از مواهب زندگی بهره ببریم؟ مگر ما هم بر اثر همین تنبیه و تشویق‌ها شرطی نشده‌ایم که چگونه دمب‌مان را برای عده‌ای تکان دهیم و بر عده‌ای خشم بگیریم؟!



* این یادداشت را قبلا در تاریخ ۲۶ آبان ۱۳۸۷ در وبلاگ قدیمیم منتشر کرده بودم که الان دوباره باز نشر دادم.

۱۳۹۱ مهر ۱۸, سه‌شنبه

معیار شناخت تلاشهای واقعی برای تحول در کشور

کشورمان روزهای سختی را می‌گذراند. معیشت مردم‌مان دچار مشکلات اساسی شده است و چرخ‌های زندگی خانواده‌هایمان به سختی می‌چرخند. دیپلماسی غلط و سیاست‌های ناکارآمد، ما را در مقابل تحریم‌ها و تهدیدهای خارجی به شدت آسیب‌پذیر کرده است. هر روز خبر تعطیلی کارخانه‌ای، ورشکسته شدن صاحب سرمایه‌ای و بیکار شدن کارگرانی را می‌شنویم. اما آیا این سرنوشت محتوم ما بود؟ اگر قانون ارج داشت و رئیس دولت نمی‌توانست قانونی را که خوشش نمی‌آمد اجرا نکند و برنامه چهارساله توسعه را که روندهای قانونی‌اش را طی کرده بود به کناری بگذارد، کار به اینجا می‌کشید؟ اگر مجلس واقعی متشکل از نمایندگان منتخب مردم وجود داشت که خودش را نه وامدار نهاد‌های قدرت که متکی به رای و منافع موکلین خود می‌دید، آیا اجازه می‌داد شوراها و سازمان‌های برنامه‌ریزی کشور بدون تصویب و تایید مجلس با تصمیمات خلق‌الساعه حذف شوند و وضعیت اداره کشور به تصمیمات فردی واگذار شود؟ اگر تمام ارکان حکومت به قانون اساسی پایبند بودند، خود را مجبور به پاسخگویی می‌یافتند و فشار مسئولیت را روی خود احساس می‌کردند، آیا آیت‌الله خامنه‌ای سکان سیاست خارجی کشور به گونه‌ای هدایت می‌کرد که اینچنین کشور را در تنگنا قرار دهد؟ آیا اگر می‌توانستیم قانون منع دخالت نظامیان در سیاست را اجرا کنیم، اقتصاد کشور توسط سپاه پاسداران تسخیر می‌شد؟ آیا اگر همه بخش‌های حکومت قدرت خود را از رای مردم می‌دیدند، پلیس با خانواده‌های ما در خیابان‌های با بی‌احترامی رفتار می‌کرد؟ اگر مطبوعات و رسانه‌ها مختلف اجازه فعالیت آزاد و نقد عملکرد صاحبان قدرت -چه پر قدرت ترین‌شان که آیت‌الله خامنه‌ای است و چه سایر نهاد‌های مسئول- را داشتند، ایشان این توان را پیدا می‌کردند که بخواهند موضوع فساد‌های دولتی کش داده نشود؟ و از همه مهم‌تر، اگر امکان تغییر و تجدید نظر در سیاست‌های جاری و تعویض مستخدمان مردم برای اداره کشور از طریق انتخابات وجود داشت، سیاست مخربی که اینچنین معیشت و کرامت مردم را نشانه رفته است، امکان دوام داشت؟ آیا اگر توان این را داشتیم که حاکمان را مجبور کنیم اصل ۲۷ قانون اساسی را کتمان نکنند آیا می‌توانستند از برگزاری انتخابات واقعی که امکان تجدید نظر و اصلاح در سیاست‌های کشور را به مردم بدهد، امتناع ورزند؟ اگر فصل دوم قانون اساسی کشور اجرا می‌شد و حق مردم برای مشارکت سیاسی و داشتن نظرات و برنامه‌هایی متفاوت با نظر آیت‌الله خامنه‌ای به رسمیت شناخته می‌شد، آیا میرحسین موسوی بازداشت خانگی می‌شد؟

این سوال‌ها می‌تواند جواب‌های متفاوتی داشته باشند، همانطور که سرنوشت کشور می‌توانست فقر و فلاکت نباشد. اما مسیر تغییر و تجدید نظر سیاست‌ها و تحول در این شرایط چیست؟ برای پاسخ به این سوال شاید بد نباشد اندکی به عقب‌تر برگردیم. به زمانی که مردم برای تغییر در شرایط، رای خود را به اسم میرحسین موسوی نوشتند. رای به میرحسین موسوی، جوابی متفاوت به همه این سوال‌ها بود. رای به اینکه سازمان برنامه ریزی کشور منحل نشود. رای به اینکه سرمایه‌های کشور با تصمیمات خلق الساعه هدر نرود. رای به اینکه نهاد‌های انتخابی روز به روز تضعیف نشوند. رای به اینکه منابع راهبردی کشور برای توسعه کشور -که تامین کننده رونق اقتصادی و تولید فرصت‌های شغلی جدید است- صرف شود. رای به اینکه دولت خود متولی منهدم کردن نهادهای اجتماعی و مطبوعات به عنوان چشم و گوش حساس اجتماع نباشد. رای به اینکه با دیپلماسی ناکارآمد، کشور را در تنگنا قرار نگیرد. رای به اینکه نظامیان به پادگان های خود برگردند و همه مسئولان کشور به عنوان مستخدمان مردم برای اداره کشور مطابق قانون اساسی -یعنی‌‌ همان قراردادی که بنا به آن به خدمت گرفته شده‌اند- رفتار کنند. رای به اینکه می‌خواهیم با حفظ رنگ‌های مختلف و سبک‌های متفاوت زندگی در کنار هم زندگی شادی داشته باشیم. رای به اینکه نمی‌خواهیم سرنوشت کشور فقر باشد. رای به اینکه نمی‌خواهیم کرامت ما مورد تعرض قرار بگیرد.

اعتراض مردم به دزدیده شدن رایشان قطعا نه به خاطر شخص میرحسین موسوی که به خاطر عزمشان برای اداره کشور به گونه‌ای دیگر بود؛ و حصر میرحسین موسوی توسط آیت‌الله خامنه‌ای معنایی جز کتمان همه این خواسته‌ها، عزم‌ها و اراده‌ها ندارد. بازداشت خانگی میرحسین موسوی، معنایی بیش از کتمان حقوق و حصر کسی را در خود نهفته دارد که پای تعهدش با مردم ایستاد و در کنار ما، دوشادوشمان در اعتراضاتمان شرکت کرد، خانواده‌اش بازداشت و ترور شدند و اکنون خودش در بازداشت است. میرحسین موسوی، رای ما، میانگین و متوسط خواسته‌های ما و حامل ایده‌ی بخش‌های بزرگی از مردم ما برای رقم زدن سرنوشتی متفاوت است. بازداشت خانگی میرحسین موسوی و مهدی کروبی، معنی‌اش کتمان این خواسته‌ها و هویت سیاسی متفاوت ماست. تا وقتی آیت الله خامنه‌ای توان این را دارد و یا برایش مقرون به صرفه است که رهبران ما را در بازداشت خانگی نگه دارد، طبیعی است که به هیچ یک از خواسته‌های دیگرمان از جمله برگزاری یک انتخابات واقعی تن نخواهد داد. به همین خاطر است که پروژه‌های جدی و تلاش‌های واقعی برای تحول در کشور را از نسبتی که با تلاش برای آزادی میرحسین موسوی و مهدی کروبی دارند، می‌تواند سنجید.

منبع +

پینوشت: شرکت یا عدم شرکت در انتخابات؟ مسئله این نیست!

۱۳۹۱ شهریور ۲۸, سه‌شنبه

چرا به سفارت خانه‌های آمریکا حمله می‌شود؟

توضیح واکنش مردم کشورهای تونس، مصر و یمن به فیلم توهین آمیزی که پیامبر اسلام را مسخره کرده است برای بسیاری دشوار می‌باشد. سخت و دشوار از این جهت که ممکن است کسی بگوید خوب حالا فرض کنیم فیلم توهین آمیز بوده اما اعتراضی که باعث کشته شدن چند نفر بشود واکنش معقولی است؟ لیبیایی‌ها نمی‌توانند روش‌های مسالمت آمیزتری برای نشان‌دان اعتراضشان پیدا کنند؟ و اینکه چرا معترضان نمی‌توانند ارزش آزادی بیان را درک کنند؟

برای اینکه جواب خودم را توضیح بدهم  دو مورد مشابه را مثال می‌زنم. اولی اعتراضات سیاهان آمریکا در ۶۰ میلادی به برخورد‌های نژادپرستانه است. از نگاه بیرونی اعتراضات سیاهان همواره توسط چیزهای ظاهرا بی‌اهمتی مثل توهین یک پلیس سفید به یک راننده خلاف کار سیاه شروع می‌شد و ده‌ها نفر هم کشته می‌شدند. اما اکنون برای نشان دادن آن به تلاش چندانی نیاز نیست. دلیل اصلی اعتراضات تبعیض‌های بنیادی بوده است. به عبارتی ریشه اعتراضات و محرک آن‌ها باهم فرق می‌کرد. بگذریم از اینکه اگر سیاهان مورد تبعیض، اگر چنین اعتراضات جدی نمی‌کردند آیا موفق می‌شدند تبعیض‌های ظالمانه را از بین ببرند؟ (+)
مثال ملموس‌تر آن برای ما شاید اعتراض هموطنان آذربایجانی به کاریکاتور روزنامه ایران باشد. چطور می‌توان توضیح داد که چگونه یک عبارت توهین آمیز در یک کاریکاتور تبدیل به یک بحران و اعتراضات گسترده بشود؟ معقول است کسی بگوید اعتراض هموطنان آذربایجانی ما ریشه در یک کاریکاتور داشته است و آن‌ها ارزش آزادی بیان را متوجه نمی‌شوند؟ از نظر من جواب منفی است. درست است محرک اعتراضات یک کاریکاتور که شاید از دیدگاه کسی که از بیرون نگاه می‌کند بی‌اهمیت جلو کند اما در واقع ریشه در احساس تبعیض و تمسخر یک هویت است.
از نظر من فیلم توهین آمیز بهانه یا محرک است و ریشه اصلا اعتراضات خشن ساکنین کشورهای شمال آفریقا و خاورمیانه که اکثر آن‌ها مسلمان هستند ظلم و جنایت‌هایی است که غربی‌ها سالهای سال در این کشور مرتکب شده‌اند. نه قرن‌ها پیش که همین پنجاه سال پیش ارتش فرانسه ۱۵۰۰۰۰۰ الجزایری را به قتل رساند و این اتفاق‌های چیز نادری نیستند. و در دهه‌های نزدیک پیشتیبانی غربی‌ها، مخصوصا آمریکا از مستبدین منفور حاکم بر این کشور‌ها احساس ظلم در دل‌های ساکنین این کشور‌ها کاشته است. نفرتی که الان آمریکایی‌ها در حال درو کردن نتایج آن‌ها هست. نمونه خیلی عیان این موضوع دفاع آمریکا از دولت اسرائیل در حالی که هر روز خبر ظلم علیه ساکنان قدیمی سرزمین فلسطین، که اکثرما مسلمان هستند شنیده می‌شود. وضعیت کسانی که غزه را پیش چشم دارند و وتوی هر قطعنامه شورای امنیت سازمان ملل در محکومیت اسرائیل را می‌بینیند قابل درک است. کافی است کسی با این ساکنین این کشور‌ها برخورد داشته باشد تا بفهمد این موج ضد آمریکایی چقدر عمیق است و واکنش‌ها ریشه در جاهای دیگری دارد و فیلم توهین تنها محرک و بهانه است.
اکنون فهمیدن این موضوع برای بسیاری از ایرانی‌ها کمی سخت است چون اتفاقا تجربه در ایران متفاوت است. غربی‌ها مخصوصا آمریکا در دوره پهلوی در میان شکاف دولت-ملت جانب حکومت را می‌گرفتند برای همین هم مورد غضب مردم قرار داشتند. چنانکه تسخیر سفارت آمریکا به همه عوارضش مورد حمایت عامه مردم قرار گرفت. اما بعد از انقلاب اسلامی در میان شکاف دولت-ملت آمریکایی‌ها در مقابل حکومت قرار گرفتند. به مرور که فاصله این شکاف عمیق شده و نارضایتی‌ها از عملکر حکومت افزایش پیدا کرده و حکومت خصلت‌های استبدادی بازتولید کرد، گرایش ضد آمریکایی را کاهش پیدا کرده است. چنانکه هم به گواه ناظران و تایید پژوهش‌های میدانی ایرانی‌ها در بین کشور‌های خاورمیانه پایین‌ترین میزان گرایش ضد آمریکایی را دارا هستند. در حالی رابطه بد دولت ایران با آمریکا در کشورهای منطقه که حاکمان مستبد آن حمایت آمریکایی‌ها را دارند بسیار محبوب بود. با درک این موضوع هست که می‌توانیم بفهمم چرا در حالی فیلم‌های از برخی ایرانی‌ها وجود دارد که به خلفای اهل تسنن توهین‌های خیلی رکیک می‌شود منجر به اعتراضهای خشن نمی‌شود.
اما چه می‌شود که پرچم کشورمان، ایران را در یک کشور مسلمان آتش زده می‌شود و به سفارت آن حمله می‌شود؟ حمایت از حاکمیت جنایتکار سوریه! راهی که قبلا آمریکایی‌ها رفته‌اند یعنی دفاع از حاکمانی که می‌توانند منافع فوری دولت آمریکا را تامین کنند یا از گرایش مخالفان آن‌ها خوششان نمی‌آید. معلوم نیست با تخم کینه‌ای که آیت الله خامنه‌ای با حمایت از حاکم جنایت کار سوریه در حال کاشتن است و بادی که در دعوای شیعه _ سنی دمیده می‌شود ما سالهای آینده وضعیتی بهتر از آمریکایی‌ها در افکار عمومی مردم خاورمیانه که البته اکثر از برادران و خواهران مسلمان اهل سنت هستند داشته باشیم.

پی نوشت: باید توضیح آگاهانه و تعمدا می‌گویم لیبیایی‌ها و از عبارت واکنش مسلمان‌ها استفاده نمی‌کنم. تن دادن به این مد رسانه‌ای فهم ما را از اتفاقات کم می‌کند. چندی پیش یک نروژی که اتفاقا یک مسیحی معتقد بود اردوی جوان حزب سوسیالیست‌ها را به رگبار بست. در این جنایت تعداد زیادی نوجوان به قتل رسیدند. این فرد اتفاقا در دفاعیات خود بیان می‌کنه که قصد اعتراض به حزب سوسیالیست داشته است. چون از نظر او که سیاست‌های غیر سختگیرانه حزب سوسیال دموکرات نسبت به مهاجرین باعث افزایش حضوی مهاجر‌های مسلمانان شده است. جایی شنیدید که در رسانه‌های بزرگ جهان عنوان شود یک مسیحی ۸۰ نوجوان را ترور کرد؟ بلکه بر عکس این اتفاق هولناک به اینکه طرف یک مشکل روانی داشته باشد تقلیل پیدا کرد. از آنطرف سال گذشته یک فرانسوی یک دو دانش آموز را ترور کرد با دفاعیات شبیه توجیهات تروریست نوروژی با این تفاوت که اینبار دین قاتل اسلام بود. اما اینبار اتفاقا رسانه‌های غربی مسلمان بودن این قاتل را در روایت خود پر رنگ کردند. قتل عام مسلمانان بوسنی توسط صرب‌های مسیحی که توجیه‌های و ترم‌ها مذهبی هم در توضیح نسل کشیان به کار می‌بردند در روایت‌های رسانه‌های غربی نادیده گرفته می‌شود. کشتار چند هزار نفر مسلمان بی‌گناه در صبرا وشاتیلا به دست فلانژهای مسیحی اصلا فراموش می‌شود اما کافی است که یک قتل و جنایتی به دست کسی رخ بدهد که مسلمان است به طور عجیب دین او پر رنگ شده و محور اصلی روایت قرار می‌گیرد. در خوشبینانه‌ترین حالت اگر نخواهیم لابی و پیشتیابان رسانه‌های بزرگ را وارد تحلیلمان بکنیم باید بگویم یک مد خطرناک با زردی ذاتی رسانه باعث می‌شود که واکنش پخته اخوان المسلمین به این اعتراضات دیده نشود ولی حمله لیبیایی‌ها به سفارت آمریکا بشود خشونت جهان اسلام. برای کسانی که رذیلانه توهین به حضرت رسول که منجر به اعتراض مردمی می‌شود را برای خودشان فرصت می‌دانند حرجی نیست اما اگر جزو این دسته نباشیم با چه توجهی باید به ترمهایی برای روایت چنین اتفاقاتی استفاده کنیم که نه فقط درکمان را از آنچه اتفاق می‌افتد مخدوش می‌کند که منبع باز تولید نفرت بین مردم جهان هم می‌شود؟ جهانی سرشار از نفرت و کینه، همه را با هر گرایشی و مرام و مسلکی از نعمت امنیت و آرامش محروم خواهد کرد.

۱۳۹۱ شهریور ۱۳, دوشنبه

آنچه مترجم همزمان مرسی برای ما ترجمه می کند

ترجمه همزمان کار ساده ای نیست. خصوصا اگر ترجمه برنامه ای باشد که توجه رسانه های زیادی را به خود جلب کرده است و چشم و گوشه های زیادی آن را می پایند. مخصوصا سخنرانی یک رئيس جمهور. آن هم رئیس جمهوری منتخب بعد یک انقلاب که از قضا، کشورش رئیس پیشین نشست هم بوده است. فکرش را بکنید مترجمی که همزمان در حال ترجمه است به محض اینکه یک موضع از مرسی خلاف مواضع آیت الله خامنه ای می شنود چیز دیگری ترجمه می کند. به نظرتان عجیب نیست؟ به نظر من عجیب است نه به اینکه چرا ترجمه دروغ کرده اند که چندان رفتار عجیبی از طرف طرفداران آیت الله خامنه ایی نیست. تعجب من به خاطر سرعتی است که مترجم توانسته چنین تصمیمی بگیرد و ابتکارش در جایگزین کردن بحرین بجای سوریه هست. موقعیت مترجم را تصور کنید. او به صورت همزمان در حال ترجمه هست. واژه سوریه را در عبارتی که خلاف مواضع رسمی راس قدرت سیاسی است می شنود. در آن لحظه وقت ندارد نیم ساعت فکر کند، مشورت کند یا با یک مقام بلند پایه هماهنگ کند که چطور ترجمه شوذ. کار آسانی هم نیست تصمیم به تحریف سخنرانی رئیس پیشین نشست گرفتن. آنهم از طرف یک مترجم که احتمالا جایگاه تصمیم گیری هم در تیم برگزاری ندارد.  نشانه اش هم واکنش بعدی طرفداران آیت الله خامنه ای به صحبت های مرسی بود. نیم روزی طول کشید تا تصمیم بگیرند چطور واکنش نشان بدهند. اما این مترجم چطور با این همه سرعت و دقت «تصمیم» گرفت صحبت های چنین حساسی رو تحریف کند و برای دروغ گفتنش هم ابتکار استفاده از واژه بحرین را بجای سوریه به خرج داد؟ آنهم به صورت همزمان با سخنرانی و بلادرنگ.


به نظر چنین «تصمیم» بلادرنگی توسط مترجم تقریبا محال است. یعنی اصلا «تصمیم» بلادرنگی در کار نبوده است. چگونه؟ توضیح می دهم. ممکن است چنین اتفاقی با تصمیم قبلی رخ داده باشد. یعنی قبلا برگزار کنندگان پیش بینی چنین مواضعی را از طرف مرسی می داده اند برای همین از قبل برای مواجهه با آن برنامه ریزی کره اند. و با مترجم هماهنگ کرده اند که اگر جمله حمایت آمیزی از سوریه از طرف مرسی گفته شد تو با بحرین جابجا کن. این گزینه را به دلیل حجم حماقتی که در آن نهفته است از وضعیت های محتمل حذف می کنم. یعنی از نظر من طرفداران آیت الله خامنه ای اینقدر احمق نیستند که چنین سناریویی را برای یک نشست بین المللی برنامه ریزی کرده باشند.


حدس من این است که مترجم ناخودآگاه این کار را کرده است. یعنی نیاز به تصمیم نداشته است. کاری را انجام می داده است که قبلا همیشه به صورت عادی انجام می شده است یعنی تحریف آخبار و موضع گیری هایی که خلاق موضع آیت الله خامنه ای است. حتی جایگزینی بحرین به جای سوریه می تواند نشان دهده رویه ای باشد تاکید به بحرین نه به نیت پوشش دادن ظلمی که به مردم آن می رود بلکه برای توجیه و پوشاندن اتفاقی است که در سوریه رخ می دهد برای همین هم بحرین فوری جای سوریه می نشیند. حدس من این است که مترجم کاری که هر روز خودش و همکارنش می کرده اند را تکرار کرده است. خودش را با وضعیت جدیدی مواجه ندیده که نیاز به تصمیم گیری بلادرنگ داشته باشد. نگرانی هم بابت واکنش های مقام های بالاتر نداشته چون احتمالا در معرض بخشنامه ها یا دستور العمل هایی با چنین توصیه هایی بوده است. این اتفاق شاید عجیب به نظر برسد اما بخش عادی از یک نظمی است که متاسفانه کار می کند.

۱۳۹۱ تیر ۱۰, شنبه

مدافعین صادق نظام؟

در یادداشت دیگری به دوگانه های غیرواقعی اشاره کردیم. دوگانه هایی که وقتی مردم در سیاست حضور دارند کاملا بی معنی هستند. از جمله دوگانه داخل نظام/ خارج نظام. به نظر من برای کسی که دغدغه سیاست مردمی را دارد پرداختن به این دوگانه خطاست. به همین خاطر کسانی که موفق شده اند از این دوگانه های غیر واقعی و شبه مسئله هایی نظیر این بگذرند خواندن این یادداشت نکته ی جدیدی در برنخواهد داشت.


اما برای اینکه بتوانیم واضح تر به این سوال پاسخ بدهیم که مدافعین صادق نظام چه کسانی هستند ضروری است که بفهمیم مرادمان از نظام چیست. و از کدام نظام حرف می زنیم؟


نظام جمهوری اسلامی حاصل انقلابی است که علیه نظام سلطنتی و حکومت استبدادی خاندان پهلوی شکل گرفت. این نحوه تاسیس می تواند به گونه ی روشنی ماهیت جمهوری اسلامی را نشان بدهد. اگر نظام جمهوری اسلامی حاصل براندازی یک نظام استبدادی است در این صورت تضعیف یا تقویت جمهوری اسلامی به چه معناست؟ بازتولید مناسبات سلطنتی و شخصی کردن قدرت غیر پاسخگو با توسل به نظریه قدیمی فره ایزدی پادشاهان تقویت نظام است یا تضعیف آن؟ به نظر می رسد نشانه ی کسی که صادقانه برایش نظام حاصل از انقلاب اسلامی مهم است این است که در مقابل باز تولید مناسبات سلطنتی بایستد و نه تمکین به روند شخصی شدن قدرت غیر پاسخگو. آیا کسی به اندازه آیت الله خامنه ای در جهت بازتولید مناسبات سلطنتی و شخصی کردن قدرت گام برداشته است؟


فرض کنید نظام جمهوری اسلامی را چارچوبی بدانیم که مردم در طی انتخاب اعضای مجلس خبرگان قانون اساسی و رای آری بعدی خودشان به آن طی رفراندم قانون اساسی، تعیین کرده اند. خوب برای اینکه ببینیم دشمن نظام کیست کافیست ببینیم که چه کسی خود را فراتر از قانون اساسی می بیند و حاضر نیست خود را ذیل قانون اساسی تعریف کند! فصل دوم قانون اساسی را مرور کنید. چه کسانی به صورت سازمان یافته این اصول را نقض می کنند؟ اینها همان دشمنان اصلی جمهوری اسلامی هستند. حامیان حضور نظامیان در سیاست، کتمان حق مردم برای تجعمات اعتراض آمیز مندرج از اصل ۳۷ قانون اساسی و... همه و همه نشانه های خوبی هستند برای اینکه مخالفین واقعی جمهوری اسلامی را پیدا کنیم.


اما مدافعین صادق نظام چه کسانی هستند؟ کسانی که در مقابل بازتولید مناسبات سلطنتی سکوت می کنند مدافع نظم هستند یا کسانی که در مقابل این روند مقاومت می کنند؟ کسانی که در مقابل نقض آشکار اصول متعدد قانون اساسی توسط آیت الله خامنه ای اعتراض می کنند مخالف نظام هستند یا کسانی که اساسا قانون اساسی جمهوری اسلامی را خدعه ای بیش نمی دانند و به صراحت جمهوریت نظام را نفی و خود را فراتر از قانون اساسی تعریف می کنند؟


البته گاهی «نظام» اسم مستعار شخص آیت الله خامنه ای است. چه توسط منتقدان ایشان که جرعت آوردن اسم ایشان را ندارند چه توسط خود ایشان و طرفدارانشان که هنوز کامل قبح استبداد فردی پیش چشمانشان نریخته است. کنترل سطح تعارض با آیت الله خامنه ای توسط منتقدان ایشان و کمک به بسط اختیارات و تثبیت قدرت شخصی ایشان توسط طرفدارانشان بد یا خوب هرچه باشد ربطی به دفاع یا فعالیت در چارچوب جمهوری اسلامی ندارد، هر چند در موارد بسیاری هم در جهت تضعیف جمهوری اسلامی است.


راه حفظ دریچه های اصلاح جمهوری اسلامی مقاومت در مقابل بسته شدن این دریچه هاست نه تمکین به این روند. سکوت در مقابل توقیف فله ای مطبوعات دریچه های اصلاح را تنگ کرد و مقاومت نکردن در مقابل برگزاری نمایشی که به عنوان انتخابات مجلس هفتم در کشور ترتیب داده شد همراهی با بسته شدن باب اصلاح بود.


اینکه انقلاب و نظام دست نااهلان و نامحرمان بیفتد خسارت بزرگی بود که تقریبا تحقق پیدا کرد اما اینکه آنها مرزهای ذهنی ما راهم بشکنند و نااهلان و نامحرمان انقلاب خودشان را حتی در ذهنهای عده ای معیار انقلاب و نظام بدانند خسارتی بزرگتر نیست؟

۱۳۹۱ تیر ۷, چهارشنبه

فریب بزرگ استبداد! / برای اسماعیل صحابه

اسماعیل دو جرم بزرگ مرتکب شده است. آنقدر بزرگ که به خودشان حق داده‌اند حکم سالها حبس برای او صادر کنند. اما این گناهان بزرگ اسماعیل چه هستند؟


هنوز نیم ساعتی نبود که آزاد شده بودم که اسماعیل زنگ زد. با چند تا از بچه‌ها به خانه مان آمدند. لحظه لحظه ی اولین دیدار ها را به خوبی به یاد دارم. قبلا نوشته ام اگر قرار باشد برای دوستانمان که زندانی هستند دو کار بکنیم حتما یکی از آن‌ها تنها نگذاشتن خانواده هایشان است. بله زندانیان اوین- بند ۳۵۰- احمدرضا یوسفی، محمد اسماعیل صحابه و محمد حسین نعیمی پوراسماعیل مرتکب به سر زدن به دوستان و خانواده‌هایشان شده است. احتمالا اسماعیل فکر می‌کرده است سر زدن به دوستان و خانواد‌هایشان وظیفه انسانی یا حداقل معرفت یک دوست تعبیر می‌شود. حتما فکر نمی‌کرده است که آن‌ها آنقدر ضعیف شده و اعتماد به نفسشان را باخته باشند که از سر زدن دوستان به هم به هراس بیفتند.


اسماعیل یک گناه بزرگ دیگر هم دارد!


فکر کنم او را آخرین بار در دعای کمیل خانه شهاب دیدم. بچه‌ها جمع شده بودیم که برای دوستانمان دعا بخوانیم. آن روز کلاس داشتم و زود‌تر از جلسه دعا خارج شدم. از کلاس که بیرون آمدم متوجه شدم یورش برده و همه دوستان را بازداشت کرده‌اند. بله او مرتکب به خواندن دعای کمیل هم شده است. حتما فکر می‌کرده است دست بلند کردن به درگاه خدا دیگر کمترین کاریست که ما می‌توانیم برای دوستانمان بکنیم. احتملا فکر نمی‌کرده که کسانی که ادعای حکومت دینی دارند به دستهای که به درگاه خدا بلند شده‌اند دستبند بزنند.


حبس کردن کسی به جرم ارتکاب به سر زدن به دوستانش و ارتکاب به دعای کمیل ظلم‌های غیر عادی هستند. اما طرفداران آیت الله خامنه‌ای سعی دارند القا کنند که کارشان عادی ست. استبداد به شکل‌های مختلف چنان جلوه می‌دهد که ممکن است عده‌ای فکر کنند که چنین برخورد‌ها مثل حوادث طبیعی هستند. چیزی مانند سقوط کردن از یک صخره بلند در طبیعت. این ما هستیم که باید حواسمان باشد از سخره بلند بالا نرویم. حتما یک جای کارمان می‌لنگیده است. وضعیت طبیعی، واقعیتی است که جای بحث ندارد. آنچه قابل واکاوی هست رفتارهای غیر عادی ماست. اما این فریب بزرگ استبداد است. دقیقا فعالیت‌های ما کاملا عادی بوده‌اند. بنا به کدام قانون اسماعیل به خاطر سر زدن به دوستانش مستحق زندان است؟ بنا به کدوم شرع می‌توان کسی را به جرم خواندن دعای کمیل به اسیری گرفت؟ و این ظلم بزرگ است که با استبداد برای طبیعی و عادی جلو دادن برخوردهای غیر انسانیش حتی ناخوادآگاه همراه شویم.


گاهی فکر می کنم اتفاقا مکر خداست که این‌ها مستند به چنین مستمسک‌های بی‌پایه و اساسی به پاک‌ترین بچه‌های این سرزمین ظلم می‌کنند تا هیچ جایی برای توجیه باقی نماند. مکر خداست که که آن‌ها را مجبور می‌کند با این ظلم‌ها آشکار پرده از چهره پنهانشان بی‌اندازند.


اسماعیل! حتما می‌دانی که لحظه لحظه‌ای که در مقابل این ستمی که به تو می‌رود استقامت می‌کنی ذره ذره چهره ظالم عیان‌تر می‌شود و انبان مشروعیتش پیش مردم خالیتر. زمانهایی که تو پشت دیوارهای زندان مشغول خودسازی هستی این ستمی که به تو می‌کنند آن‌ها را ویران می‌کند. می‌دانم که به سنت‌های الهی ایمان داری. و حتما هم می‌دانی، این سنت الهی است که ظلم پایدار نمی‌ماند.


۱۳۹۱ خرداد ۲۴, چهارشنبه

۲۵ خرداد، روز مردم

روز‌ها قبل تقریبا به همه دفا‌تر ستاد‌ها حمله کرده بودند و عملا جای امنی برای تشکیل جلسه نداشتیم. یک شنبه شب پارک جمشیده با مسئولان جوانان ستادهای مختلف جلسه داشتیم. بحث‌های مختلفی طرح شد یک از موارد پیشنهادی این بود که میرحسین موسوی باید خودش در تجمع شرکت کند. اتفاق نظر نبود بخشی از بچه‌ها مخالف بودند و به نظرشون این کار خیلی تند بود. با برآیند نظر جمع موافق نبودم گفتم: نمی‌توانم به مهندس بگویم که نظر بچه‌ها این بود ولی من مخالف هستم. برای همین قرار شد مکتوب برایند نظر جمع رو منتقل کنم. از بچه‌ها که جدا شدم با یکی از بچه‌های دفتر تماس گرفتم تا خبر بگیرم. گفت: مهندس اعلام کرده است که فردا (دوشنبه) در تجمع مردم شرکت خواهد کرد.


 دوشنبه صبح پاسداران جلسه داشتیم. وقتی رسیدم دیدم سردبیر کلمه حسابی کلافه است. ظاهرا چند بار خبر حضور امروز مهندس تغییر کرده بود. ماجرا از این قرار بود که بعد از اینکه پیغام داده بودن که با تجمع به سختی برخورد خواهند کرد. مهندس هم تجمع رو لغو کرده بود. خانم رهنور هم در جلسه‌ای که در کوی دانشگاه تهران داشت اعلام کرده بود تجمع لغو است و کسی شرکت نکند. در ‌‌نهایت وقتی مهندس مطلع شده بود که علی رغم لغو تجمع عده‌ای از مردم در حال آمدن هستند، گفته بود که من هم کنار مردم خواهم بود. وضو گرفته و مشغول نماز شده بود. بعد از اینکه یکی از بچه‌های کلمه دوباره خبر حضور مهندس روی سایت قرار داد فوری با سردبیر کلمه از دفتر بیرون آمدیم دو تا موتور گرفتیم به سمت فرهنگستان هنر.


 لحظه که به فرهنگستان هنر رسیدیم، یکی از ماشین‌های تیم حفاظت مهندس بیرون آمد. متوجه شدیم که مهندس در حال حرکت به سمت خیابان انقلاب است. به سرعت سوار یکی از ماشین بچه‌های دفتر شدیم. مسیر را دقیق توی ذهنم نیست ولی پایین آمدنمان از خیابون ۱۶ آذر را یادم هست. با احسان، شیشه پنجره ماشین را پایین دادیم. به افرادی که توی ۱۶ آذر بودن با اشاره با ماشین جلو گفتیم «میرحسین». به محض اینکه چند نفری که متوجه اشاره ما شدند شروع کردن به تکرار «میرحسین». تکرار خبر حضور میرحسین انگار ولوله‌ای ایجاد می‌کرد.


 همچنان نگران پیغام‌های تهدید آمیز بودم که آسیبی به مردم و میرحسین نرسد که وارد انقلاب شدیم انگار جمعیت از خیابان‌های اطراف می‌جوشید. حداقل خودم تا چند لحظه قبل، هرگز چنین حضوری را باور نمی‌کردم. ماشین بچه‌های دفتر در میان جمعیت گیر کرد. از ماشین پیاده شدم و خودم رو به پاترل سفید رساندم. یکی که ظاهرا از اعضای جدید تیم حفاظت بود جلوم را گرفت که با اشاره یکی از محافظ‌های قدیمی‌تر نگرانیش رفع شد. بهت زده بودم. شکوه حضور مردم چیز عجیبی بود. حضور به این عظمت آنهم در شرایطی که سایت‌ها را فیل‌تر کرده بودند، دفا‌تر ستاد‌ها رو بسته بود، فعالین سیاسی بازداشت یا در معرض بازداشت. موبایل‌ها قطع بود، تلوزیون از شب قبل زیر نویس کرده بود که تجمع غیر قانونی هست و با قانون شکنان برخورد خواهد شد و از همه مهم‌تر خانم رهنورد و خود میرحسین تجمع رو لغو کرده بودند.


 مردم به طور با ابهتی سکوت کرده بودند. فقط نمادهای سبز بود و گاهی علامت وی. تراکم جمعیت علی رغم سرعت خیلی پایین ماشین حرکت ماشین رو سخت کرده بود. با اینکه راننده خیلی دقت می‌کرد ولی عملا با اون تراکم جمعیت امکان حرکت ماشین‌ها نبود. رفتم روی سپر پاترول که کمک کنم مسیر باز شود. آرام از مردم خواهش می‌کردم که حواسشان باشد و اجازه بدهند که ماشین رد شود. جلوی ماشین که آدمهای بر می‌گشتند و یک لحظه ماشین را نگاه می‌کردند، من را در معرض برشی از نگاهای مردم قرار می‌داد. نگاه‌های رنگارنگی که هنوز برقشان جلوی چشم است. خیلی‌ها می‌خواستن مطمئن شوند که میرحسین آمده است. سعی می‌کردند از شیشه پاترول ببینند که مهندس آمده است یا نه. گاهی هم می‌پرسیدند. در پاسخ می‌گفتیم مهندس جلو مسجد دانشگاه شریف صحبت خواهد کرد. جلو مسجد که رسیدیم. ماشین ایستاد. پاترول از انواعی بود که سقفش باز می‌شد. رضا خاتمی روی سکوی دیوار مسجد دانشگاه شریف ایستاده بود و با اشاره گفت اینجا برای صحبت کردن خوب است. مردم هم مسیر از پاترول سفید تا آنجا را مثل کریدور باز کردند. حاج احمد مخالفت کرد.


 خانم رهنورد با یک گل رز قرمز کنار میرحسین بود. مهندس شروع کرد صحبت کردن. اما آنقدر حضور مردم عظیم بود که صدا به جایی نمی‌رسید. یک دفعه همه جمعیت شروع کردن شعار دادن که «بلند گوی مسجد/ بلند گوی مسجد». خب اما خواست مردم امکانی را به وجود نیآورد. نهایتا مهندس با بلندگوی دستی شروع کرد به صحبت کردن. البته فکر نمی‌کنم خیلی جمعی زیادی صحبت‌های مهندس رو شنیده باشند. در همین حین دیدم یکی پای مصنوعی به دست روی دست مردم است. آقای آقاجری بود که ظاهرا حالش بد شده بود جمعیت او رو روی دست آورد تا روی یکی از پاترول‌ها. مهندس بعد از اینکه صحبت هاش تمام شد روی سقف پاترول آمد و در شور و شکوه حضور مردم شریک شد.


از بهبودی به سمت بالا از جمعیت خارج شدیم. در راه برگشت رفتم روی باربند ماشین نشستم. تو راه به این حضور فکر می‌کردم. آنطور که من می‌فهمیدم مردمی که سکوت کردند امیدوار بودند که حضورشان را ببیند و اعتراضشان رو بشنودند. سکوتشان سندی برای حسن نیتشان بود. شاید برای همین هم بود که مردم می‌گفتن هیلکوپتری که آنروز‌ها بالای جمعیت بود حامل آیت الله خامنه‌ای است. شاید چون هنوز به آیت الله خامنه‌ای امیدوار بودند. ماشین‌ها وارد حیاط فرهنگستان هنر شدند. از ماشین که پیاده شم رفتم سمت مهندس. میرحسین بعد از پیاده شدن از ماشین بلافاصله از وضعیت آقای آغاجری سوال کرد که حالش خوب است یا نه. به میرحسین که رسیدم پیشانیش را بوسیدم. یک جوری احساس غرور -بعد از سالهای تحقیر-  با حضور مردم در وجودم غلیان می‌کرد. مهندس تند تند به سمت ساختمان حرکت کرد. لحظه آخر باز برگشت به حاج احمد تاکید کرد که برای آقای آغاجری یک تاکسی بگیرید.


 محمد رضا بهشتی جلو دفتر مهندس در فرهنگسرا بود. خواستم تعریف کنم که چه خبر بود اما ظاهر اون مطلع‌تر بود. گفت که از میدان فردوسی تا جاده کرج جمعیت متراکم بوده است. من از دوستان خداحافظی کردم و حرکت کردم سمت پاتوق رفقای جوان‌تر. قرارمان یک سفره خانه سنتی طبقه هفتم یک هتل کنار تقاطع سپهبد قرنی و کریمخان زند بود. وقتی که رسیدم بچه‌ها همه بودند. فراوان گفتگو کردیم. اکثریت جمع تصورش این بود که با این حجم حضور شرایط فرق خواهد کرد. امیدمان بیشتر شده بود. خودم شخصا هرگز فکر نمی‌کردم که آیت الله خامنه‌ای بخواهد مثل یک دیکتاتور عریان حکومت کند و آشکارا جلو خواست مردم بایستد. انتهای قرارمان بود که خبر درگیری در یکی از کوچه‌های اطراف آزادی رسید. همهٔ آن شیرینی حضور به کاممان تلخ شد!


 پی نوشت: تجربه ۲۵ خرداد در مقال گزینه‌ای که قبلا داشتیم تجربه ایی بی‌نظیر را پیش روی ما قرار داده است. آلترناتیوهای قبلی تغییرات خشن و انقلابی یا لابی در بیت اصحاب قدرت و تن دادن به حقارت بار‌ترین شرایط دربار‌ها. ۲۵ خرداد تجربه مردمی است که نشان دادند حاضر نیستد تن به هر تحقیر و نادیده گرفته شدنی بدهند و توامان حاضر نیستند دست به هر کاری بزنند. راهی که مردم علی رغم کتمان حقشان برای حضور اعتراض آمیز توسط وزارت کشور و زیر نویس تهدید آمیز مداوم تلوزیون، در خیابان حضور یافتند اما در عین حال، از هم محافظت کردند، شعار‌هایشان را محافظت کردند، متانت، پختگی و سکوت نجیبانه‌شان پیش روی همه ناظران قرار دادند.


بعد از تحریر: این چند روز که به خاطره ۲۵ خرداد فکر می‌کردم. متوجه یک چیزی شدم. ما‌ها به طرز عجیبی بعد از دور شدن از رخداد ۲۵ خرداد حقیقت ماجرا را فراموش کردیم و کم کم روایت‌هایی پر رنگ شدند که وقتی به خاطره‌های آن روز‌ها رجوع می‌کنیم اصلا هم خوانی ندارند. اول اینکه به نظرم توهم تیم امنیتی و بازجو‌ها و تحلیل‌های امنیتی طرفداران آیت الله خامنه‌ای را خودمان هم کم کم باور کردیم. اینکه فعالان سیاسی بودند که آن حضور‌های شگفت انگیزی را سازماندهی کردند. و حتی بخاطر میرحسین بود که مردم به خیابان آمدند. در حالی که یادوآوری بی‌واسطه آن روز‌ها نشان می‌دهد که حضور عظیم مردم که شاید یکی از نقاط درخشانش ۲۵ خرداد بود، این چنین نبود. هر بار مردم فعالین را شگفت زده می‌کردند. این مردم بودند که صاحب یک روح جمعی شده بودند که می‌توانست تصمیم بگیرد و اجرا کند. ۲۵ خرداد را هیچ گروه سیاسی و ستاد متمرکزی سازماندهی نکرد. حتی خانم رهنورد و میرحسین اعلام کردند که برنامه لغو است. اما تک تک مردم که گویی به یک روحی جمعی وصل شده بودند تصمیمشان را گرفته بودند. سوال آن روزهای مردم این نبود که میرحسین می‌گوید چه کار کنیم. بلکه سوالشان این بود که آیا میرحسین ما را همراهی خواهد کرد؟ هنر بزرگ میرحسین شنیدن صدای مردم و همراهی با آن‌ها بود. اینجور نیست که اگر میرحسین مردم را همراهی نکرده بود اعتراضات شکل نمی‌گرفت بلکه مردم از میرحسین و هر کسی که همراهیشان نمی‌کرد عبور می‌کردند.


 موضوع دوم دوگانه‌های که بعدهای برای توضیح این رخداد به کار گرفته می‌شد. دوگانه‌های که غیر واقعی اصلا در بین مردم وجود نداشت. مثلا:


 موافق نظام/ مخالف نظام؛ صرف نظر از اینکه عده ایی واژهٔ نظام را به عنوان اسم مستعار آیت الله خامنه‌ای بکار می‌برند ولی دوگانه نظام/ مخالف نظام به معنای جمهوری اسلامی هیچ کمکی برای فهم ما از شکافهای فعال نمی‌کند. در هر دو طرف مخالفان و موافقان نظام حضور داشتند. بخش عمده‌ای از اصلاح طلبان و نیروهای اصولگرا که موافق نظام بودند درگیری «ما» یی بودند که بعد‌ها اسمش جنبش سبز شد. و البته حتما مخالفان نظام حضور داشتند. در سمت احمدی‌نژاد هم همین طور هم موافق نظام وجود داشت هم مخالف نظام. بخشی از طرفدارن آقای احمدی‌نژاد کسانی بودند که از احمدی‌نژاد خوششان می‌آمد چون کارنامه جمهوری اسلامی را دزدی و سو استفاده و ماجرهای باند‌های قدرت می‌دانستند و معتقد بودند که احمدی‌نژاد جلوی «آخوند‌ها» ایستاده است. و حتما طرفداران نظام هم سمت احمدی‌نژاد بودند. البته به نظر من اکثریت مردم نظام یا غیر نظام مسئله‌شان نبود مسئله مطالبه و رای و حفظ احترامشان بود.


 مذهبی/ غیر مذهبی؛ یادم هست تیپ‌هایی از احمدی‌نژاد حمایت می‌کردند که اصلا نمی‌شد باور کرد این‌ها با این سبک پوشش حامی احمدی‌نژاد باشند، جوری که بچه‌ها اصلا نمی‌توانستند باور کند و شعاری ساخته بودند به این مضمون که «هوادار اجاره‌ای نخواستیم، نخواستیم» اما واقعیت داشتند. بخش‌های بزرگی از طبقات سنتی و مذهبی جامعه هم طرفدار میرحسین موسوی بودند، در کنار بخشهای غیر مذهبی‌تر یا قسمت‌های سکولار جامعه. این موضوع اینقدر بدیهی هم به نظر می‌رسید که وقتی در خیابان دختران چادری و دختران با حجابی که در ادبیات رسمی بدحجاب نامیده می‌شود کنار هم یک شعار را می‌داند تعجب کسی را بر نمی‌انگیخت. چون شکاف مذهب شکاف واقعی مردم نبود.


 اصلاح/انقلاب؛ بگذریم از واژه برانداز که اساسا ترم حقوقی و امنیتی است که تقریبا طرفدارن آیت الله خامنه‌ای برای هر منتقد و مخالفی به کار می‌بردند چنانکه حتا یک دوره‌ای ملی - مذهبی‌ها را به جرم «براندازی قانونی»  باز داشت کردند. به نظر من دوگانه اصلاح/انقلاب متعلق به جغرافیای دیگری است. برای نمونه در کشور فرانسه که دموکراسی جا افتاده‌ای وجود دارد بین گروه‌های چپ این بحث وجود دارد که برای تغییر وارد انتخاب شده و از روشهای پارلمانتاریستی سیستم را اصلاح کنند و تغیرات مطلوبشان را محقق کنند یا، پالمانتاریسم ناتوان از انجام تغیرات است و باید دنبال روش‌ها انقلابی باشند. در جایی که انتخابات آزاد و پارلمان غیر فرمایشی نداشته باشد این دوگانه چیزی رو توضیح نمی‌دهند. از شب قبل از ۲۵ خرداد تا زمان تجمع، تلوزیون زیر نویس می‌کرد تجمع غیر قانونی است و با شرکت کنندگان برخورد می‌شود. در عین حال مردم شرکت کردند ولی وقتی ملیونی در کنار هم بودند حتی شعار هم ندادند چه برسد که به خواهند خشونتی بروز دهند یا به جایی حمله کنند. این در حالیست که کسی که حضور مردم رو تجربه کرده باشد می‌تواند گواهی بدهد که چند میلیون مردم که در خیابان جمع شده باشند توان انجام هر کاری را دارند. این کنش مردم را نمی‌شود با دوگانه اصلاح/انقلاب توضیح داد. چون اساسا چنین دوگانه‌ای پیش روی مردم نیست.


 طبقه متوسط/ غیر طبقه متوسط؛ در این باره خیلی نوشته شده‌اند و آنقدر گفته شده است که تبدیل شده به یک اسطوره. در خیابان را که نمی‌توانم دقیق بگویم چون همه بودند هیچ رنگ خاص و سبک خاصی غالب نبود. بافت بدنهای مردم کنار هم آینه‌ای بافت جامعه بود. اما یک تجربه محدود تری دارم که حداقل این اسطوره طبقه متوسط را تایید نمی‌کند. مدت کوتاهی از ایام بازداشت را در قرنطینه اندرزگاه بند هفت گذراندم. در آن زمان بخشی از کسانی که در تجمعات و اعتراضات خیابانی بازداشت می‌شدند را آنجا نگه داری می‌کردند. غالب کسانی که آنجا بودند کسانی بودند که ساکن محله‌هایی بودند که به آن‌ها پایین شهر می‌گویند. اکثریت با کسانی بودند که طبقهٔ مستضعف نامیده می‌شوند. تنها فعالین سیاسی بازداشتی رو می‌شد جزو طبقه متوسط حساب کرد.


 اما دوگانه‌های دیگری هستند که بهتر می‌تواند واقعیت را آنجا که مردم هستند، توضیح دهند. هرچند چون برای این دوگانه‌ها به اندازه کافی مفهوم سازی نشده انتخاب واژه گویا سخت است. دوگانه‌هایی مانند:


کسانی که پیروزی خود را در شکست دیگری می‌داند/ کسانی که پیروزی خود را شکست دیگری نمی‌دانند؛ به نظرم این شکاف واقعیست و دوگانه‌ای است که پیش روی مردم است. اقلیت طرفدار آیت الله خامنه‌ای پیروزی خودشان را در حذف دیگران می‌داند دیگری متفاوت را دشمن می‌دانند که با پیروزی او نابود می‌شوند. اقلیتی از مخالفان آیت الله خامنه‌ای و منتقدین استبداد هم اینچنین هستند پیروزی خودشان را در شکست و حذف مستبد می‌دانند. اما به نظر من اکثریت مردمی که ۲۵ خرداد ۸۸ را آفریدند از کسانی هستند که پیروزی خودشان را در شکست دیگری نمی‌ببینند. سندش هم حضور آرام در ۲۵ خرداد است. گواهش هم سکوت کردن بجای شعار دادن است. جمعیت ملیونی که می‌توانست هر کاری را در تهران انجام بدهد.


سیاست مردمی/ سیاست حرفه‌ای: مردم بین اینکه خودشان تصمیم بگیرند یا منتظر بشوند سیاستمدارن حرفه‌ای چه پیشنهاد می‌دهند و نمایندگان آن‌ها چگونه مطابات آنهای را پیگری می‌کنند دست به انتخاب زدند. ۲۵ خرداد ۸۸ مردم با این دوگانه واقعی روبرو بودند. آن‌ها اما تصمیم گرفته بودند که خودشان مستقیم دخالت کنند. سوال انروزهای مردم این نبود که میرحسین می‌گوید چه کنیم، سوال این بود که آیا میرحسین ما را همراهی خواهد کرد یا خیر؟ ستادی یا حزبی برای ۲۵ خرداد فراخوان نداد. سازماندهی متمرکزی بجز در ذهن متوهم بازجو‌ها در کار نبود. حتی خانم رهنورد به صراحت و وضوح تاکید کرده بودند که تجمع لغو است. میرحسین هم قبل از برنامه اعلام کرده بود برنامه لغو است اما مردم تصمیمشان را گرفته بودند. تنها تفاوت میرحسین اما در این بود که این روح جمعی مردم را حس می‌کرد و خودش را جدا از مردم نمی‌دید. دوگانه واقعی انجاست، عده‌ای مردم را توده‌ای غیر قابل اعتماد که مدام تحت تاثیر سیاستمدارن مردم فریب هستند می‌بیند. عده ایی دیگر به مردم اعتماد دارند. مردم در ۲۵ خرداد اعتماد به نفسشان را باز یافته بودند و پختگی خودشان را نشان دادند. سکوت مردم توامان با حضور میلیونیشان تصمیم پخته‌ای بود که هرگز از نخبهترین جمع‌ها هم بیرون نیامده بود. این سکوت هم از طرف هیچ مرجع ویژه‌ای پیشنهاد نشده بود. این تصمیم پخته مردم بود. حتی یکی از دوستان تعریف می‌کرد کنار دانشگاه شریف عده‌ای از دانشجویان شریف به مردم شعار‌هایی رو پیشنهاد می‌دادند اما علی رغم اینکه دانشجویی داشنگاه شریف ممکن است معتبر تلقی شوند اما‌‌ همان پای دیوار هم مردم این پیشنهاد رو نپذیرفته بودند. ولی بلاخره عده‌ای هنوز معتقدند بجای سیاست مردمی، سیاست حرفه‌ای راهنمای عمل باشد. صرف نظر از اینکه با کدام انتخاب همراه باشیم این دوگانه‌ای واقعیست که می‌تواند تصویر بهتری از جامعه به ما بدهد.


 کسانی که سبک‌های مختلف زندگی را به رسمیت می‌شناسند/ کسانی که سبک‌های مختلف زندگی را به رسمیت نمی‌شناسند: فرقی نمی‌کند مذهبی غیر مذهبی این دوگانه واقعیست. چه بخشی از تندرو‌های مذهبی طرفدار آیت الله خامنه‌ای و چه سکولارهای ستیزه جوی افراطی هر دو گرایش، متفاوت از خودشان را به رسمیت نمی‌شناسند. هر دو سعی در حذف سبک متفاوت حالا چه با ارشاد، تمسخر یا زور هستند. نظمی که تفاوت‌ها را به رسمیت بشناسد انتخاب بخش بزرگی از جامعه مذهبی کشور و البته بخشهای سکولار جامعه در تجربه جنبش سبز بود. این دوگانه است که مسائل را رو توضیح می‌دهد نه دوگانه مذهبی/ غیر مذهبی که اتفاقا طرفدارن آیت الله خامنه‌ای و سکولارهای ستیزه جو سعی دارند آنرا فعال کنند.

۱۳۹۱ خرداد ۱۴, یکشنبه

امامی که من می شناسم

پیش از تحریر: مدتی است ذهنم مشغولِ نسبت ما با امام است. امام سیاستمدار برجسته بوده است. تاثیر انقلابی که به رهبری او به ثمر نشست نه فقط ایران که منطقه را دگرگون کرد. فکر نمی کنم هیچ سیاستمداری در تاریخ کشور در زمان اوج هم به محبوبیت امام رسیده باشد. نه فقط تاثیرات سیاسی و اجتماعی امام که تجربه شخصی ام نیز از سوی دیگر او را برایم جدی نگه داشته است. من در خانواده ای بزرگ شده ام که عموم افراد از طرفدارن پر و پا قرص امام بوده اند. در خانه ما شاید خیلی چیز ها را می شد نقد کرد اما تا اسم امام می آمد پدرم چنان با جدیت حرف می زد که جوانه هیچ نقدی هرگز شکل نمی گرفت. نه فقط در گذشته که در همین اواخر وقتی اشک پدرم موقع ورود به حسینه جماران جاری شد پیوندهای عمیق با امام برایم هویدا تر شد.


از سوی دیگر در این سالها منتقدان مخصوصا مخالفان قدیمی چنان با انبوهی از نقد های گاه کینه آلود به سمت امام نشانه رفته اند که جز به تصویری یک سره سیاهی از امام رضایت نمی دهند.


روایت های مختلف از امام و تصویر های به شدت متفاوتی که از امام روایت می شود نیز چنان است که سوالهای بیشتری در ذهنها ایجاد می کند.  روایت طرفدارن آیت الله خامنه ای و مخالفان امام شباهت های فروانی دارند در حالی که جناح چپ جمهوری اسلامی روایت دیگر گونه ای از امام طرح می کنند.


همه اینها بعد از اینکه اعتمادم به روایت رسمی از امام سلب شد، سوال های زیادی ایجاد کرد. جوری که یافتن روایت دقیق تر از نقش امام برایم مسئله شد. امروز به مناسبت سالگرد وفات امام می خواهم در این یادداشت روایتی که تا کنون به آن رسیده ام را بنویسم.




امامی که من می شناسمامام در محل سکونتش در نوفل لوشاتو


اکنون امام برای من مانند پدرم و پدرهای نوعی نیست که او را رهبری آسمانی و یکسره خوبی و تدبیر می دیدند. از آن طرف هم روایت تیره ای که منتقدین خصوصا منتقدین قدیمی امام از او روایت می کنند را منصفانه نمی دانم. امام برای من سیاستمدار بزرگی است که با رهبری هوشمندانه و شجاعتی فضیلتمندانه توانست انقلابی را رهبری کند که یک استبداد را بر اندازد و به مردم چنان شجاعت و اعتماد بنفسی بدهد که بعد از قرنی استقلال خود را بیابند، چنان خود باوری در مردم ایجاد کند که برخلاف صد سال گذشته ما وارد جنگی شدیم اما اجازه ندادیم حتی یک وجب  از خاک کشور از دست برود. امام هر چند رهبریش در به ثمر رساندن انقلاب و براندازی استبداد بی نظیر بود اما نتوانست پیچیدگی های نهاد دیرپای استبداد را ببیند برای همین هم دوباره استبداد و مناسبات سلطنتی به مرور بازتولید شدند. وعده امام که ولایت فقیه به استبداد ختم نمی شود و اگر استبداد بورزد خود به خود عزل می شود محقق نشد و آیت الله خامنه ای علی رغم اینکه استبداد  می ورزد ابزاری برای مجبور کردن ایشان به تمکین از قانون وجود ندارد.


معتقدم اگر کاریزمای امام نبود روحانیت سنتی به این راحتی ها زیر بار چیزهایی مثل اساس حق قانون گذاری مجلس گرفته تا قانون کار، قانون بانکداری، مجاز بودن موسیقی، حضور زنها در اجتماع نمی رفت. هنوز هم بسیاری از علمای سنتی به دلیل حرف امام هست که با این موارد مخالفت آشکار نمی کنند.


بعد از انقلاب گروهای مختلف مردم به تعبیر خودشان با عمل انقلابی به دنبال حذف تمام چیزها و کسانی بودند که مانع اهداف انقلابی می دانستند. من در این ویژگی بین گروهها و گرایشهای مختلف تفاوت چندانی نیافتم. برخورد های خشن آن دوران را نمی توان به حکومت و مخصوصا امام منتسب کرد که اساسا حکومتی هنوز مستقر نشده بود. دو گروه مختلف از مردم  با هم درگیر شدند  چنان که فرخ نگهدار از کادر رهبری فدائیان خلق هم تایید می کند «کسانی که برای خلع آیت الله خمینی و حامیانش از حکومت خیز برداشتند، اشتباه محاسبه ای خونین و فاجعه بار را مرتکب شدند. معنای جنبش مقاومت، ایستادگی "مردم" در مقابل "حکومت" نبود؛ شورش یک بخش مردم (مدرن تر/اقلیت) علیه بخش دیگر (سنتی تر/اکثریت) بود. حکومت هنوز نه مستقر بود و نه جدا از مردم.» هر چند اکثریت مردم طرفدار امام بودند که البته امام هم سعی می کرد نیروهای انقلاب را از بخوردهای غیر اصولی -که وجود داشت- بر حذر دارد. چنان که در سال ۶۱ فرمان هشت ماده ای را برای جلو گیری از برخوردهای غلط صادر کردند: «هیچ کس حق ندارد به خانه یا مغازه و یا محل کار شخصى کسى بدون اذن صاحب آنها وارد شود یا کسى را جلب کند، یا به نام کشف جرم یا ارتکاب گناه تعقیب و مراقبت نماید، و یا نسبت به فردى اهانت نموده و اعمال غیر انسانى- اسلامى مرتکب شود، یا به تلفن یا نوار ضبط صوت دیگرى به نام کشف جرم یا کشف مرکز گناه گوش کند، و یا براى کشف گناه و جرم هر چند گناه بزرگ باشد، شنود بگذارد و یا دنبال اسرار مردم باشد، و تجسس از گناهان غیر نماید یا اسرارى که از غیر به او رسیده و لو براى یک نفر فاش کند. تمام اینها جرم [و] گناه است و بعضى از آنها چون اشاعه فحشا و گناهان از کبایر بسیار بزرگ است، و مرتکبین هر یک از امور فوق مجرم و مستحق تعزیر شرعى هستند و بعضى از آنها موجب حد شرعى مى‏باشد.»


نسبت دادن هر برخورد غلط مسئولین جمهوری اسلامی در این مدت به امام همانقدر غلط  است که کسی منتقدین امام را با منافقین که در مقابله با امام و انقلاب دست به ترورهای بیشمار زدند -که به اعتراف خودشان دهها هزار از هموطنان را در ترور های کور کشتند- نسبت دهد. اما با وجود این ماجرا برخوردهای صورت گرفته در سال ۶۷ در زندان فرق می کند. البته حتی اگر کسی از منظر ریل پولتیک نگاه کند موضوع شکل دیگری می گیرد. وقتی کشور در شرایط ضعف و تزلزل مجبور می شود قطعنامه آتش بس را بپذیرد، همزمان عده ای با همکاری دشمن به کشور حمله نظامی کنند. در آن شرایط هم مسئولان امنیتی کشور گزارش بدهند که بخشی از نیروهای که در پایتخت در زندان نگهداری می شوند برای شورش و تکمیل آن حمله برنامه ریزی کرده اند برخوردهای تند قابل فهم می شود اما من وقتی اصولی به موضوع نگاه می کنم به عنوان کسی که خود را جزو نیروهای پیرو خط امام احساس می کنم حکم ایشان به شورای سه نفره که اجازه  صدور حکم اعدام، بدون طی کردن تشریفات قضایی و برگزاری دادگاه و انجام محاکمه را داشت که منجر به رخ دادن فاجمعه هولناکی شد که در آن آدمهای بسیاری که مستحق مجازات اعدام نبودند در یک فرصت اندک بدون دادرسی یا امکان واخواهی جانشان را از دست دادند،  اشتباه بزرگ غیر قابل دفاع ایشان می دانم.


حالا ما هستیم که باید پاسخگوی عملکرد امام باشیم (و البته می توانیم به همه خدمتهای امام هم افتخار کنیم) کسی از طرفدارن آیت الله خامنه ای پاسخ نمی خواند. حداقل یکی از دلایلش این است که آنها از اساس با امام نسبتی ندارند . از اول هم جناح چپ به امام نزدیک تر بوده است.  جناح راست بعد از وفات امام قدرت گرفتند. در حالی که در زمان حیات امام، جناح مطبوع آیت الله خامنه ای -که به تعبیر امام عرضه اداره یک نانوایی را هم نداشتند-  چندان عرصه ای برای جولان نداشتند وگرنه از همان موقع انقلاب را اخته و جمهوری اسلامی را به حکومت طالبانی تبدیل می کردند. هر چند بعد از امام هم پروژه تبدیل جمهوری اسلامی به سلطنت را آغاز کردند.


طرفداران آیت الله خامنه ای از جایگاه امام در جامعه مطلع بودند برای همین برای جبران ضعف مشروعیت آیت الله خامنه ای به امام متوسل می شوند.  یکی از عبارت های امام که هم توسط  مخلفان امام و هم توسط آیت الله خامنه ای بد تعبیر شده، جمله ای با این مضمون است که برای حفظ نظام حتی می توان احکام اسلام را هم تعطیل کرد. طرفداران آیت الله خامنه ای اینجمله را جوری تعبیر می کنند که حدود شرعی محدودشان نکند و بتوانند هر خلاف شرعی را برای تثبت قدرتشان مرتکب شوند. از طرفی هم بندنه اجتماعی خودشان را به خاطر اعمال خلاف شرعشان توجیه کنند. همین تعبیر نادرست و غیر قابل دفاع توسط مخالفان امام به صورت مبالغه گونه ای بزرگ می شود. در حالی که این بحث در بستری شکل گرفت که بخشی سنتی از روحانیون تصویت قانون کار، بانکداری، حضور زنان در جامعه و حتی اساس قانون گزاری مجلس را خلاف شرع می دانستند. حفظ نظام منظور حفظ نظام جامعه است که چیز بدیعی در فقه ما نیست.  در سنت فقاهتی ما حفظ نظام جامعه از امور بسیار پر اهمیت دانسته شده است. تبلور این نظر فقهی امام، نهاد مجمع تشخیص مصلحت نظام است که می تواند قانونی که توسط فقهای شورای نگهبان خلاف شرع و احکام اولیه شناخته شده است، همزمان که خلاف احکام اولیه بودنش را به رسمیت می شناسد در حکومت دینی به قانون تبدیل کند.


طرفداران آیت الله خامنه ای همواره خود را مجبور می دیدند که برای جبران ضعف های ایشان از مشروعیت جایگاه امام استفاده کنند. برای همین هم همواره سعی کرده اند جناح منتقد خود را به ضدیت با امام متهم کنند. چنان که بعد از تولد جنبش سبز با پخش تصویر عکس پاره شده ی امام سعی در منحرف کردن نگاه از ایشان را داشتند. اینها در حالی است که عملا مهلک ترین ضربه ها را به آرمانها و جایگاه امام زده اند. بزرگترین شان امام، رهبری انقلابی بود که استبدادی دیرپا را برانداخت. در صورتی که طرفدارن آیت الله خامنه ای بی مهابا در حال بازتولید تمام مناسبات سلطنتی هستند. امام اگر حرف از ولایت فقیه زده اند حکم به ممنوعیت دخالت نظامیان در سیاست هم داده اند. در حالی که آیت الله خامنه ای سپاه را به یک حزب سیاسی تمام عیار هوادار خودشان تبدیل کرده اند و اکنون فرمانده ای سپاه همچون کادرهای حزبی موضع می گیرند. و پیام ضد استبدادی امام را به روایتی استبدادی از ولایت فقیه فروکاستند.


یکی دیگر از استفاده های نابجای  آیت الله خامنه ای از امام این است  که برخورد امام با گروهای ترورسیتی را با رفتار خودشان با مردم منتقد مقایسه می کنند. غافل از اینکه با این شیوه های ناشیانه  نمی توانند زشتی گرفتن اسلحه سپاه ،که قرار بود پشتیبان مردم باشند، به سمت مردم -کاری که پیش از این منافقین کرده بودند- را پاک کنند. آنهم مردمی که با سکوت خود اعتراضشان را فریاد می زدند. مقایسه مردمی به این نجیبی به گروهی که مسلحانه مردم را هدف قرار داده بودند گناه مضاعفی است. وگرنه برخورد امام با گروههای منتقد قصه ای کاملا متفاوت دارد. نمونه اش خود آیت الله خامنه ای است. در دوره مجلس سوم آیت الله خامنه ای حاضر به تمکین به رای اکثریت اعضای مجلس برای تعیین نخست وزیر مطلوبشان نیستند و اصرار دارند که نخست وزیری راست را به مجلس که اکثریت از آن چپ هاست تحمیل کنند. وقتی امام به ایشان پیغام می دهند که به نظر اکثریت مجلس تمکین کنند ایشان سر باز می زنند و این کار را موکول به حکم حکومتی امام می کنند. اما امام حاضر نمی شوند که چنین درخواستی قبول کنند برای همین تاکید می کنند که نظرشان به عنوان یک شهروند به مهندس میرحسین موسوی است. ضعف جایگاه آیت الله خامنه ای در مقابل جایگاه بی بدیل امام در افکار عمویم ایشان را مجبور می کند که دست از کتمان حق مجلس برداند. اما با این همه ۹۹ نماینده مجلس مخالف نظر امام رای می دهند و آیت الله خامنه ای بعد از همه اینها ضمن حمایت از این افراد خود را نفر ۱۰۰ می نامد. تصور کنید  الان ۹۹ نفر از نماینده ها مجلس بخواهند به صراحت با خواست صریح آیت الله خامنه ای مخالفت کنند و سیاستمداری خود را نفر ۱۰۰ اعلام کند!


یکی از مواردی که مستند نقد دوره امام قرار می گیرد خاطرات آیت الله منتظری از آن دوران هست. برای همین این یادداشت را با بخشی از مصاحبه ایشان که در سالهای بعد از وفات امام انجام شده است و بعد فوت ایشان منتشر شده است پایان می برم: «حقیقت این است که من به واسطه شناخت و ارتباط نزدیک و صمیمی که با مرحوم آیت الله العظمی خمینی طاب ثراه در طول سالیان متمادی- و قریب به نیم قرن - داشتم، ایشان را حکیم، عارف، زاهد، فقیه و سیاستمداری باتقوا و متعهد می دانستم و مطمئن هستم که حاضر نبودند حتی سر سوزنی به کسی ظلم شورد و حق کسی پایمال گردد. اما حقیقت دیگر هم این است که ایشان معصوم نبودند و ناخودآگاه تحت تاثیر برخی گزارشات غلط و اعتماد بیش ار حد به برخی از افراد، تصمیمات ناردست و خسارت باری نیز گرفتند.»

۱۳۹۱ اردیبهشت ۴, دوشنبه

چرا باید بیشتر در مورد رویاهایمان بگوییم؟

۱- احساس می‌کنم بخشی از ما‌ها درگیر تلاشهای هویت طلبانه شده‌ایم. هویت‌هایی که از یک طرف غلو شده اند و از سویی درگیر شکافهای غیر واقعی هستند. دوگانه‌های غیر واقعیی نظیر اصلاح/ انقلاب و داخل نظام/خارج از نظام و مذهبی/غیرمذهبی. هویت‌هایی غیر واقعی با معطوف شدن نگاه‌ها به آینده، به امید‌هایمان، به رویا‌هایمان رنگ می‌بازند. هویت‌هایی که با امید‌هایمان تعریف می‌شوند می‌توانند پیوند‌ها و دوگانه‌های واقعی را فعال کنند. ما برای ساختن آینده نیاز به هویت هایی داریم که با امیدهایمان برای آینده تشخص یافته اند.
۲- برای تغییر، برای تلاش، برای بسیج شدن نیاز به تصویر وضع مطلوب داریم. ما، مردم، باید بدانیم کجا می‌خواهیم برسیم؟ چه آینده ای پیش روی ما متصور است؟ آدمهایی که ندانند کجا می‌خواهند بروند و چشم انداز پیش رویشان مبهم باشد، به احتمال زیاد، اگر هم تحرکی داشته باشند خیلی با تردید و گیجی است. رویای یک آینده زیبا‌تر و امید به دست یافتن به یک آینده روشن است که می تواند امکان کنشهای جمعی ما را فراهم کند.
۳- جامعه‌ای که رویا و امید به یک وضع بهتر نداشته باشد تسلیم شرایط حاکم می‌شود و تنها تلاشش صرف تطبیق پذیری با وضع موجود می‌شود. وقتی در یک نظم استبدادی رویایی وجود ندارد همه یاد می‌گیرند چطور ریا و درویی پیشه کنند. مهارت پیدا می کنند که دورغ بگوییند. یاد می آموزند که  ابراز وفاداری کنند به صاحب قدرت و... برای همین است که خود جامعه دچار به همه صفتهای مذمومی می‌شود که به حاکمان مستبد نسبت می‌دهد. با وجود امید به یک رویا است که مقاومت معنا پیدا می‌کند. با تصور وضعیت بدیل است که استعداد رهایی فراهم می‌شود.
خلاصه اینکه به نظرم می‌رسد باید بیشتر از از امید‌هایمان بگوییم. بجای اینکه با عجز و ناله از ظالمان و گله گزاری از شرایط توجیهی برای تغییر فراهم کنیم با دمیدن رویاهامون در باد‌بان کشتی تحول به آن انرژي حرکت بدهیم.

پینوشت: پیش از این در این وبلاگ در مورد رویاهایم برای کشورمان نوشته‌ام. از دوستان دیگر هم دعوت کنم تا از نگاه خودشان از رویا‌هایشان بنویسند. از آرمانهای جمعیمان. از آرزو‌هایمان. به امید اینکه دوستان بیشتری از امیدهایشان بنویسند از مسعود برجیان، مهدی جامی، آرمان امیری، محمد معینی، داریوش محمد‌پور و روح الله شهسوار  دعوت می‌کنم در این مورد بنویسند.

۱۳۹۱ فروردین ۲۰, یکشنبه

صد سال به از این سالها

امسال موقع تبریک نوروز عبارت «سالهای سال بهتر از این سال‌ها» خیلی برایم دلنشین بود. با هر تبریکی که می‌گفتم امیدی را برای سالهای بهتر به اشتراک می‌گذاشتم. امید به سالهایی که شادی کردن ممنوع نباشد، آب بازی جرم تلقی نشود. سالهای خوبی که بجای اینکه پلیس، مردم را به خاطر سبک پوشش بگیرد، حافظ امنیت خانواده‌ها باشد تا هر کدام بر اساس فرهنگ خودشان زندگی شادی داشته باشند. آرزوی سالهای خوبی که هموطنی به خاطر تفاوتش تبدیل به دشمن نمی‌شود و رقبا با هم با هر اختلافی همچنان احساس همبستگی ملی می‌کنند. سالهای زیبایی که فیلم‌ها، موسیقی‌ها و محصولات هنری که با سلیقه و گرایش مدیران دولتی جور در نمی‌آید، اسیر سانسور نمی‌شوند. سالهایی که ایرانی‌ها می‌توانند به اینترنت پر سرعت دسترسی داشته باشند، همه چیز فیلتر‌ نیست و نگاه امنیتی به هر جا و هر موضوعی سایه نیافکنده است. سالهایی که آموزش زبان مادری اقوام مختلف ایرانی موضوع امنیتی محسوب نمی شود.


 تصور سالهای خوبی که حاکمان فکر نکنند می‌توانند به مردم حرف زور بزنند، سالهای که جامعه آنقدر قوی شده باشد که حاکمان بدانند که اگر به مردم توهین کنند باید بروند، سالهای که مردم احساس می‌کنند کشور بر اساس رای و نظر آن‌ها اداره می‌شود سالهای که ما بتوانیم بدون لکنت زبان از حاکمان انتقاد کنیم و ایرانی‌ها مجبور به تن دادن به چاپلوسی و ابراز فواداری به حاکمان نباشند. من رویای سالهایی را دارم که حقوق شهروندی آدم‌ها با هر مسلک و فرهنگی تثبیت شده باشد که یک جوجه بازجو نتواند هر چه حق و حقوق است را معلق کند. سالهایی که حتی اگر کشورمان وضع خوبی ندارد، بتوانیم بدون اینکه لازم باشد هزینه‌های گزاف بدهیم برای ساختن کشورمان رقابت کنیم و روشهای مختلف اداره کشور را به محک خواست عمومی بزنیم. سالهایی که جواب سوال ما باتوم و زندان نباشد. سالهای که هموطنانی فقط به این دلیل که خودشان را مشروع می‌دانند خود را مجاز به ریختن خون منتقدین نبینند، تصور این سالها از همین الان حس خوبش را در روحم می‌دمد.


 چشم به راه سالهایی هستم که اساتید دانشگاه به خاطر گرایش سیاسی بازنشته و اخراج یا محدود نمی‌شوند. سالهایی که همکلاسی‌هایمان به خاطر فعالیت سیاسی از ادامه تحصیل محروم نمی‌شوند.


خیالش هم در من ایجاد هیجان می‌کند سالهای که در کشورٍِ ثروتمندمان حداقل حقوقٍ رسمی یک سوم خط فقر نباشد. رویای سالهایی که اگر پدران و مادران کارگرمان به حقوق پایین و شرایط سخت کار اعتراض داشتند، به امنیت ملی برنخورد و بازداشت نشوند. رویای من سالهایی است که توان اقتصادی کشور نه در بیانیه‌ها و نمودارها که در تامین حداقلهای زندگی تمام ایرانیان خودش را نشان بدهد. سالهای زیبایی که منابع عمومی کشور به خاطر مدیران بی‌کفایت به هدر نمی‌رود. سالهایی که می‌توانیم بپرسیم پول بیت المال چطور خرج می‌شود و اگر روزی مشخص شد مدیری خیانت در این امانت کرده است به خاطر نزدیکی به حاکم یا مصلحت صاحبان قدرت از پیگیری مصون نباشد و بتوانیم آنقدر پرونده‌های فساد را کش بدهیم تا ریشه‌های آنرا بخشکانیم.


سالهایی را تصور می‌کنم که کشورمان در همه جهان سربلند است. وقتی اسم کشورمان به میان می‌آید احترام همه را برانگیزد. سالهایی که حاکمان کشورمان بجای حمایت از مستبدینِ جنایت کار در کنار حرکت‌های مردمی و آزادی بخش باشند. سالهایی که نمایندگان کشورمان در مجامع بین المللی آداب درخور شاًن ملتی -که نمایندگی آنها را می‌کنند- داشته باشند.


ایمان دارم که رویاهای ما روزی تعبیر خواهند شد. مطمئن هستم که امید هایمان ما را به سالهایی خواهند رساند که وقتی به گذشته نگاه می کنیم احساس غرور کنیم برای راه سختی که با امید و مقاومت پیموده ایم. این یادداشت را برای آن روز نوشتم.


پینوشت- بخشی از بیانیه شماره ۹ میرحسین موسوی: «تمامی تلاش‌هایی که این روزها در مخالفت با شما صورت می‌گیرد برای آن است که از ثمربخش بودن اعتراضات قانونی خود ناامید شوید، زیرا تا ما ناامید نشویم این دولت از اعتبار واقعی برخوردار نخواهد شد. امید به آینده رساترین اعتراض ماست.  به سابقه دیرینه این سرزمین نگاه کنید. در زندگانی ما مردم که از کهن‌ترین تمدن‌ها زاده شده‌ایم، فراز کنونی جزئی از یک تاریخ طولانی است. ما در جاده‌ای به درازای تاریخ همه بشریت قدم می‌زنیم. در این جاده چه بسیار ملت‌ها که منقرض شدند و جز داستانی از آنان باقی نماند. آن چیزی که ملت ما را به خلاف آنان و علیرغم سخت‌ترین رویدادها زنده نگه داشت امید بود، زیرا آفت این راهپیمایی هزاران ساله ناامیدی است. مردم ما می‌توانستند با بدبینی و ناامیدی حوادثی شبیه به آنچه را که در جریان انتخابات گذشته با آن روبرو شدیم پیش‌بینی کنند و به صحنه نیایند. آیا آنان اشتباه کردند که به این پیش‌بینی‌ها اعتنا نکردند؟ نه! آنان به مقتضای روح امیدی که هسته درونی هویت ملی ما را شکل داده و ما را در طول هزاره‌ها زنده نگه‌ داشته است چنین کردند. به‌ویژه با جوانان می‌گویم که اگر می‌خواهید ایرانی باقی بمانید از شعله امید در سینه‌های خود محافظت کنید، زیرا امید بذر هویت ماست؛ بذری که با نخستین باران شروع به روییدن می‌کند و جان هرکسی را که هنوز ایرانی باقیمانده است، در هر کجای جهان که بیتوته کرده باشد به اهتزاز در می‌آورد، تا از نو خود را در سرنوشت این خاک شریک بداند.»



۱۳۹۱ فروردین ۷, دوشنبه

قدرتِ ایده

این یادداشتِ روزانهِ ۲۴ مهر ماهِ ۸۸ است. امروز به فکر حسین نیکخواه هستم. یاد آن شب افتادم. گشتم یاداشت آن روزحسین نیکخواه را پیدا کردم:

البته الان ساعت 2:30 شنبه 25 مهر است. حسین نیکخواه مهمان من است تا الان با هم گپ زدیم تحلیل سیاسی کردیم. الان هم ساعتی است مشغول خواندن شعر برای هم هستیم. حسین از آن ابر مردانی است که من خیلی دیر با او آشنا شدم اما انگار دیری است که او را می شناسم. حسین را اولین با در سایت ]...[ دیدم. او از دوستان ]...[ بود. آنها از صدا و سیما همدیگر را می شناختند. حسین پسر با استعدادی بود. به سرعت توانایی هایش را نمایان کرد؛ که بعدها از اینکه در جاهای مهمتر از او استفاده نکردم احساس خسارت می کردم. خاتمی را دوست داشت ولی مهندس موسوی را انتخاب کرده بود.

حسین در ستاد مسئول گروه علمی موج نو شد. این گروه قرار بود و تا حد زیادی هم توانست برای گروه های هدف مختلف محتوای تخصصی تولید کند. این کار بر اساس طرح انتخاباتی بود که ... به ما معرفی کرد. در هر روی یکی از جدی ترین کارها با پشتکار حسین انجام شد. حسین توانست ارتباطات خوبی را فعال کند. چندین جوان با استعداد را سازمان دهد. فضابی فوق العاده شور انگیز در بین اعضای تیمش به وجود آورد چنانکه یادم است که اعضای تیم با فشار حسین حاظر به استراحت و خواب می شدند.

تجربه این انتخابات برای من این ظن را قوی کرد که محتوی مهمتر از رسانه است و ایده ها مهم تر از سازمان اجتماعی هستند. یادم نیست که در کدام برنامه بود ولی فکر کنم در یکی از برنامه های مستند بی بی سی بود که جمله ای شنیدم به این مضمون که هیچ چیز قدرت مند تر از ایده ای نیست که در وقت خودش طرح شده بود. بنظرم اگر همه توان ستاد صرف آماده کرده متن های مناسب برای سخنرانی ها و برنامه های تلوزیون می شد می توانست موثر تر باشد. حتی بنظرم اگر تلوزین هم درکار نباشد اگر حرفی برای گفتن وجود داشته باشد و ایده قوی در کار باشد مسیر خودش را پیدا می کند. خودش هم عامل انگیزش و انرژی برای تشکیل شبکه اجتماعی در خور می شود.

از طرف دیگر چون ایده ها در ذهن پرورده و حفاظت می شوند به این راحتی ها نمی شود با آن برخورد کرد. نهاد یا یک تشکل را یک شبه می شود منحل کرد اما ایده ای که در ذهن ها جا خوش کرده باشند وقتی منحل می شود که همه ی انسان بمیرند. و ما با ذهنیت های متفاوت آدم های متفاوتی می شویم. یا به بیانی الان به نظرم گفتمان از قدرت پشت گفتمان مهم تر است. اینها هم می تواند قراینی بر اهمیت کار حسین باشد واقعا بنظرم اگر کارهای ما زودتر آماده می شد خیلی می توانست در اثبات این فرضیه موثر باشد.

( الان دیگه دارم از خواب میمیرم! می روم که بخوابم. انشا الله بقیه اش را فردا می نویسم)

۱۳۹۰ اسفند ۲۲, دوشنبه

وبلاگ نویسی

در حال مرور کردن حوادث سوریه هستم. بطور عجیبی انگار کلی فریاد در گلویم خفه شده است. مثل کسی که درد فروان دارد ولی نمی تواند فریاد بزن. شاید برای این است که دوباره آمادم سراغ وبلاگ. نمی دانم دقیقا چرا ولی احساس می کنم می خواهم وبلاگ بنویسم. یک دوره ای استوس ها و فیدهای در شبکه ها اجتماعی آنلاین همچون یادداشتهای کوتاه برایم جایگزین وبلاگ نویسی شد. الان ولی دوباره احساس می کنم احتیاج دارم به محیطی که دقیق تر بنویسم، استدالال هایم را شمرده تر طرح کنم. یک سری حرفها که توی ذهن دارم که به صورتبندی بهتری احتیاج داد. و این کار راهی ندارد جز عینیت یافتنش به صورت متن. برای اینکار فکر می کنم دیگه استوس کافی نیست از طرفی هم فکر می کنم ملاحظات رسانه های رسمی تر طراوت متن را می گیرد. چه در محتوا و چه در فورم. برای همین دارم فکر می کنم که نوشتن توی ولاگ را از سر بگیرم.