جستجوی این وبلاگ

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱۰, جمعه

حسین درخشان

امیدوارم دوستانی که بنا گذاشته بودند در مورد زندانیان گمنام بنویسند، اهمیت کارشان را فراموش نکنند. البته من دوست ندارم از واژه گمنام استفاده کنم. بهتر است بگویم، حساس کردن جامعه در مورد سر نوشت افرادی که رسانه ها حساسیت کمتر نسبت به سر نوشتشان دارند. این یک وظیفه اخلاقی است و هر کس به اندازه وسعش در این زمینه مسئول است.

اما نکته تلخ سرنوشت فردی است که علی رغم شهرت، حساسیتی نسبت به سرنوشتش وجود ندارد. حسین درخشان در سکوت رسانه ای و دور از چشم افکار عمومی، تیکه گوشتی زیر دندان بازجو ها است. من قبلا خیلی با فضای وبلاگی آشنا نبودم اما امیدوارم این بی توجهی ناشی از گله هایی که از او وجود دارد نباشد. حتی اگر آنطور که دوستان می گویند هم باشد خیلی وحشتناک است که در مقابل قربانی شدن انسانی ساکت باشیم چون راه و رسمش را نمی پسندیم.

هم سلولی ها هم  به درخشان ظنین بودند و جلوی او حرف نمی زدند یا در گوشی حرف می زدند؛ حتی یکی از هم سلولی ها مدام به او می گفت جاسوس و من ناراحتی عمیق یک انسان را در مقابل این رفتار می دیدم. حتی دوستان  یه شدت اعتراض می کردند که چرا من جلو او راحت حرف می زنم. یادم هست که وقتی درخشان را برای بازجویی بردند،در همین  مورد بینمان بحثی در گرفت. به بچه ها گفتم "فرض می کنم هر چیزی که شما در مورد این آدم می گویید، درست باشد اما می فهمین که او هشت ماه انفرادی بوده است. می فهمین که هشت ماه انفرادی توی دو الف یعنی چی. یک انسان است که در حال قربانی شدن است. می فهمین درچه رنج و فشاری بوده است. شما در این ظلم شریک نشوید."

پی نوشت 1: نمی دانم شاید بخاطر چند شبی که به من بی خوابی دادند، خوابم دچار مشکل شده بود؛ ولی در هر صورت علاوه بر بی خوابی، این که تنها چند روز بود که از انفرادی خارج شده بودم، من را حسابی تشنه ی گفتگو کرده بود. اهالی واعظ پنج اما مفصل می خوابیدند. البته خوشبختانه هم زمان نمی خوابیدند و به نوبت با هر کس که بیدار بود صحبت می کردم. البته بحث با درخشان جذابیت مضاعفی داشت؛ بحث های نظری، آن هم توی آن شرایط، واقعا مثل آب خنک وسط کویر لوت، گوارا بود. اول گفتگوهایمان به درخشان گفتم که بنظرم تغییر موضعش صادقانه نیست و برای برگشتن به کشور این حرفها را زده است. البته او خیلی در این مورد توضیح نداد اما بحث های بعدی (در چهار روزی که هم سلولی بودیم) برایم نشان از این بود که حداقل حرفهایش منسجم است. ادبیاتش همان ادبیات پست کلونیال ها بود. می گفت برای بازجو ها توضیح داده است که همانطور که در سیاست خارجی با چاوز کمونیست ائتلاف می کنند در داخل هم باید انقلابی های غیر مذهبی را به رسمیت بشناسند. می گفت که او انقلابی غیر مذهبی است. البته با ما نماز می خواند؛ حتی بچه ها گفتند قبلا یکی دوبار پیش نماز هم ایستاده است. برایش گفتم توی گروه ما یکی از اساتید گاهی ترم ها کورس نظریه های پست کلونیال را ارائه می دهد. خیلی ابراز تمایل کرد که وقتی آزاد شد توی این کلاس ها شرکت کند.

پی نوشت 2: البته توی همان زندان آن هم بعد همه ی شرایطی که گفتم از احمدی نژاد دفاع می کرد. می گفت احمدی نژاد تنها کسی بود که می توانست در مورد انتخاب معاون اول، استقلال به خرج دهد. اوست که توانست وزیر زن وارد کابینه کند. از بازداشت اصلاح طلب ها ابراز خوشحالی می کرد. حتی در مورد اصلاح طلب ها شوخی های زننده ای می کرد؛ می گفت شما ها می خواستید براندازی کنید. بازداشت معترضان  مخصوصا جوان ها را کار درستی می دانست. می گفت توی انقلاب مخملی یکی از مهم ترین نقش ها را جوان ها دارند. به او گفتم بابا اصلا این حرفها نبود؛ من که دیگه خودم خبر دارم خودمان می خواستیم چی کار کنیم. در جواب گفت اگر هم نمی دانستید چی کار می کردید، عملا داشتید براندازی می کردید. یکی از دوستان گفت تو که از احمدی نژاد دفاع می کنی پس حقته که بازداشت شدی. در جواب گفت سپاه او را گرفته است و این ربطی به احمدی نژاد ندارد.

پی نوشت 3: طوری که خودش برایم گفت، متهم به جاسوسی برای سی آی اَی است. گفت زیر فشار بعد از اینکه دوماه انفرادی بوده است به جاسوسی اعتراف کرده است. بعدا که پیش دادیار رفته است گفته است که زیر فشار مجبور به اعتراف شده است. برای همین دوباره او را به انفرادی برگردانده اند. بعد هم که احتمال دادیم من ممکنه آزاد بشم، گفتم چیزی هست بخواهی بیرون منتقل کنی گفت که من فقط می خواهم بروم دادگاه اگر اتهامی دارم در محکمه قضایی محاکمه بشوم. در مورد شرایط بازداشتگاه هم اعتراض داشت مخصوصا آب آلوده و رفتار بد زندانبان ها. یکی از هم سلولی ها که بعد از آزادی رفته بود پیش آقای صادق لاریجانی و در مورد شرایط بند 2 الف گفته بود؛ برای من نقل کرد که وقتی از حسین درخشان اسم آورده آقای لاریجانی گفته است که او جاسوس است و همه جای دنیا با جاسوس همین کار را می کنند و بالاخره اعتراف خواهد کرد.

پی نوشت 4: یکی دیگر از دوستان که هم سلولی درخشان بوده است برایم نقل کرد که درخشان گفته است به دعوت مشایی به کشور برگشته است و قرار بوده که به ستاد آقای احمدی نژاد کمک کند. کیهان هم برای اینکه با آنها کار کند با او وارد مذاکره شده اما به توافق نرسیده اند. دلیلش این بوده که کیهان می خواسته است درخشان با اسم مستعار کار کند و او اصرار داشته است که با اسم خودش کار کند. کارش در شبکه پرس تی وی هم قطعی شده و حتی سمتش در پرس تی وی هم قبل رسیدن به کشور مشخص بوده است. چند بار هم در خلال همان 2-3 هفته ی قبل از بازدشت به شبکه پرس تی وی رفته و در حال مشغول شدن بوده است که بازداشت می شود.  مشایی بعد از بازداشت هم ظاهرا پیگیر کارش بوده است اما به نتیجه نمی رسد. آنجور که دوست من می گفت، درخشان به بازجوش هم گفته است که به دعوت مشایی برگشته است که بازجویش در جواب گفته است مشایی هم از نظر آنها جاسوس است. البته بازجو به درخشان گفته بوده است که احمدی نژاد دوبار پرونده ات را خواسته است!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه

پلاک 180

من دقیقا نمی فهمم وقتی می گویند پروانه فعالیت مشارکت را توقیف کرده ایم یعنی چی؟ چه اتفاقی قرار است بیافتد؟ یعنی اینکه روزنامه مشارکت را توقیف خواهند کرد؟ یا یعنی دیگر به این حزب امتیاز نشریه ای نخواهند داد؟ شاید قرار است اعضایش تحت فشار های امنیتی قرار بگیرند؟ یا اینکه معنی اش این است که اعضایش از تحصیل و حقوق اجتماعی محروم خواهند شد؟  شاید منظورشان این است که صلاحیت اعضایش را برای شرکت در انتخابات کتمان خواهند کرد؟ آیا از پروانه اش را توقیف کرده اند، منظورشان این است که دفترش را پلمپ خواهند کرد؟ یا حتی اینکه اعضایش را بازداشت خواهند کرد؟ من دقیقا نمی توانم بفهمم چه اتفاق جدیدی قرار است بیافتد.

مشارکت شکل یافته صدایی از مردم ایران  است که در خرداد 76 بلند شد. مشارکت حاصل ایده ها و نگاهی متفاوت است که طی دهه ها رشد کرده است. مشارکت روشی از سیاست ورزی، حاصل انباشت سالها سعی و خطا است؛ اندوخته ای از تجربه  موفقیت ها و شکست ها ی سال های اصلاحات؛ مشارکت میوه شاخه هایی از درختی است که در انقلاب اسلامی ریشه دارد. مشارکت مهارت کار کردن در سخت ترین شرایط بدون عدول از حداقل هاست؛ مشارکت شبکه عظیمی است از شهروندان این کشور که زیر سخت ترین فشارها دوام آورده است. مشارکت الان دریایی از دوستی ها و روابط انسانی است.

یادم می آید که البرادعی در یک مصاحبه گفته بود که دانش هسته ای را نمی توان بمباران کرد. نمی دانم آیا واقعا خیال کرده اند شبکه عظیم انسانی؛ دریایی از دوستی ها، انباشت سالها تجربه؛ ایده ها و روشهایی متفاوت که در خاطره مشترک جمعی مان ریشه دوانده است را می توانند با دستور منهدم کنند؟

۱۳۸۹ فروردین ۲۹, یکشنبه

توالت

یکی از عادی ترین کارهایی که هر کس روزانه انجام می دهد، دستشوی رفتن است. آنقدر عادی که شاید حتی به آن فکر هم نکرده باشید روزی چند بار و چه موقع به دست شویی می روید. اما چرخ روزگار است،  چنان می چرخد که دستشویی می شود مسئله.

هر سلول دریچه کوچکی پایین درش  وجود دارد که درب کرکره ای دارد. از این دریچه معمولا برای دادن غذا یا هر چیز دیگری استفاده می شود. قاعدتا باقیمانده غذا و ظرف آن هم از این طریق از سلول خارج می شود. البته این تنها کارکرد این دریچه نیست. یک تکه مقوا که معمولا بخشی از پوشه های مقوایی است در اختیار هر زندانی است. که اتفاقا مقوایی که من داشتم سبز رنگ بود.  به هر حال اگر کاری داشته باشی باید آن مقوا را از لای کر کره دریچه پایین در، هُل بدهی به بیرون تا وقتی که زندان بان از آنجا رد می شود، متوجه شده و اگر خواست بپرسد کاری داری یا نه.

البته این که می گویم کار داشته باشی نه فکر کنید کار خیلی مهم؛ مثلا همین که برای همه شما عادی است، دست شویی رفتن. مقوا را بیرون می اندازی. ممکن است همان لحظه زندان بان ببیند، 20 دقیقه، 40 دقیه بعد و شاید هم خیلی بیشتر. بعد اگر کار خاصی نداشته باشد می آید دریچه ی بالایی را باز می کند و می پرسد چه کار داری. تو در جواب می گویی احتیاج به دستشویی دارم؛ ممکن است همان لحظه به تو چشم یندت را بدهد برای دست شویی رفتن اما جواب ها دیگری هم ممکن است بشنوی؛ "همین الان رفتی دست شویی چقدر ..." یا مثل صبر کن تا برای وضو که بردمت استقاده کن؛ صبر کن میام می برمت؛ البته هیچ قاعده ندارد. گاهی آنقدر فشار می آید که علی رغم اینکه در زدن ممنوع است و ممکن است بخاطر آن تنبیه بشوی؛ مجبوری در بزنی تا بتوانی از دست شویی استفاده کنی.

این گونه است که دست شویی می شود یک مسئله مهم روزانه. البته من تا انفرادی بودم بلاخره این نیاز را برطرف می کردم اما وقتی به واعظ چهارم منتقل شدم، نمی دانم چرا، ولی کار خیلی سخت ترشد. یک زندان بان داشتیم که همیشه کلاه می گذاشت به همراه یک ماسک. او به طور عجیبی اکراه داشت که اهالی واعظ چهار را ببرد دستشویی. چنانکه من چندین بار مجبور شدم از بطری آبی که در اختیار داشتم برای رفع حاجت استفاده کنم. بچه ها هم که دیدند من به این صورت قضیه را حل کردم، به جز یک نفر، از این روش استفاده کردند.

آب شرب لوله کشی بند دو الف آلوده است و خیلی از زندانی ها دچار اسهال می شدند. به همین خاطر زندانبانها و بازجوها از آب معدنی استفاده می کنند. این است که بطری خالی راحت گیر می آید. برای همین خوشبختانه مجبور نبودیم از همان بطری برای آب خوردن استفاده کنیم.

یادم هست در چهارمین جلسه دادگاه علنی که برای رسیدگی به حوادث پس از انتخابات برگزار شد یکی از اتفاقات که برای بقیه شاید جالب بود همین دستشویی رفتن بود. من همان اول قبل از ورود به محض اینکه دستشویی را دیدم از فرصت استفاده کردم اما دوستانی که زود تر توی سالن نشسته بودند، وقتی متوجه شدند اینجا اجازه دسشویی رفتن وجود دارد، نزدیک بود بخاطر اینکه همه می خواستند به دستشویی بروند، صحنه دادگاه را بهم بریزد. چنانکه کسی که کارگردان صحنه بود و وظیفه ی تنظیم جای افراد و کارها را به عهده داشت، گفت:«صبر کنید یکی یکی بروید.»

شاید برای شما قابل درک نباشد هنور وقتی به دستشویی می روم و می بینم که هر وقت می خواهم می توانم به دستشویی بروم و از آن طرف هم کسی پشت در نایستاده که بگوید "بجنب" چقدر امکان دستشویی رفتن برایم نعمت لذت بخشی می شود.

پی نوشت: کافه

اشتباه تکراری

یکی از دوستان خوب من که همدانشگاهی هم هستیم، تعریف می کرد که یکبار مهندس موسوی را توی کریدور گروه دیده است. مدتها بعد از انتخابات، جلو گروه علوم سیاسی تربیت مدرس. جلو رفته و به مهندس گفته است  "من می خواهم از شما عذر خواهی کنم." دوستم ادامه داده بود: که من وقتی شما اعلام حضور کردید خیلی ناراحت شدم؛ نارحت از اینکه شما باعث شدید خاتمی که خیلی دوستش داشتیم کنار برود. فکر می کردیم که شما فرصت را از ما گرفتید. اما حوادث بعد از انتخابات نظرم را عوض کرد. گفته بود اگر خاتمی بود اینهمه درستاورد نداشتیم و خلاصه اینکه کلی آقای خاتمی رو به باد انتقاد گرفته یود که خاتمی فلان و بهمان. بعد دوستم گفته بود "حالا فهمیدم که اون موقع اشتباه کردم."

دوستم برایم تعریف کرد که میرحسین با آرامش به من نگاه کرد و گفت "باز هم داری اشتباه می کنی!"

۱۳۸۹ فروردین ۲۷, جمعه

واعظ پنج

تازه بعد از دوماه انفرادی وارد بند عمومی شده بودم ؛ دیروز عصر از 2 الف به قرنطینه اندرزگاه هفت منتقل شده بودم. بند هفتم مخصوص زندانی های مالی است که عموما زندانی های سیاسی را بعد از خروج از بند های امنیتی به آنجا منتقل می کنند. یک نفر روی تخت خودش نشسته بود، من و یک نفر دیگه هم کنار تخت روی زمین نشسته بودیم. توی بند، نشستن بیش از یک نفر روی یک تخت ممنوع است. همینجوری که داشتم به حرف های دوستان در مورد ماشین ها مختلف گوش می دادم، وکیل بند آمد تو. به من اشاره کرد که یک لحظه بیا کارت دارم. با هم از بند خارج شدیم.  تحویل یک نفر دیگه شدم. از نگهبانی اندرزگاه هفت که خارج شدیم چشم بند رو بهم داد.

از زیر چشم بند موزاییک ها را شناختم؛ دوباره 2 الف بود. برام سخت بود که دوباره برگردم انفرادی؛ انگار از لاک دفاعی خارج شده باشی ولی یک دفعه به تو حمله بشود. قبلا هم یک بار این کار را کرده بودند.  فکر کنم هفته هشتم بود که از سلول انفرادی خارج کردند و بردند پیش مجید. دو یا سه ساعت بعد دوباره به سلول انفرادی منتقل شدم. هر چند این اتفاق باعث شد یک دوست خوب پیدا کنم اما انفرادی خیلی سخت تر شده بود. یادم هست که توی همان سلول کوچک، تا صبح راه رفتم. برای همین بود که با وجود اینکه آمادگی ذهنی برای برگشتن به انفرادی را داشتم تلخیش هم هنوز تو ذهنم بود.

وارد سلول که می شوی اولین کار این است باید چشم بندت را تحویل مراقب (همان زندانبان سابق) بدهی. به سلول که نگاه کردم دیدم سه نفر زل زدن به من انگار خیلی کنجکاو بودند که ببینند چه کسی به جمعشان اضافه می شود. سه نفری که هر کدام سرنوشت جالبی دارند البته درمورد مجید همان که قبلا دوساعتی با او هم سلول بودم خواهم نوشت. در مورد عباس نمی نویسم چون خودش خواسته که چیزی ازش گفته نشود. هر چند ماجرای عباس خیلی چیزها رو روشن می کند. اما نفر سومی هم بود که می خوام در موردش بگویم. همان که فهمیدم دیوار نوشته های امید بخش کار او بوده است.

از اینکه به انفرادی منتقل نشده بودم ته ذهنم خوشحال بودم هر چند هنوز نمی دانستم قصه چیست و چرا دوباره به 2 الف برگشتم. سلولی بود حدودا چهار در چهار متر. اسم سلول های چند نفره با واعظ شروع می شد، به اضافه یک شماره؛ مثلا واعظ چهار. الان دقیق یادم نیست که واعظ چند بودیم. باید از مجید بپرسم او جزئیات رو خوب به ذهن دارد.

یکی از کارهای زیبایی که این روزها انجام می شود گفتن و نوشتن در باره زندانیان گم نام هست. کار زیبایی است. زندانیانی که به دلیل حساسیت کمتر رسانه ها زیر پرده سکوت در معرض هر آسیبی هستند. اما نکته تلخ، ماجرای آن هم سلولی جدید است که ظاهرا شهرت به ضررش شده است. حسین درخشان را قبلا ندیده بودم. قبلا کلا خیلی فضای سایبر را جدی نمی گرفتم اما ویلاگش را دیده بودم. می دانستم که وبلاگ نویس مشهوری است که تغییر موضع داده و به ایران برگشته است. بعد از آن هم بازداشت شده بود. دیگر ازش خبری نشنیده بودم. بعد از آزادی  با چند وبلاگ نویس در موردش حرف زدم که با واکنش عجیبی رو برو شدم؛ گفتند اشتباه می کنی. حسین درخشان توی یک کاخ در نیاوران دارد صفا می کند، شاید آوردنش آنجا که از تو حرف بکشد.

پست طولانی شد بقیه حرف ها را موکول می کنم به نوشته های بعد. توی پست های آینده در مورد حسین درخشان خواهم نوشت.

۱۳۸۹ فروردین ۲۵, چهارشنبه

بحث های خاله زنکی

به بحث و جدل های بین آقای توکلی و احمدی نژاد در مورد یارانه ها دقت کردید؟ خُب، البته من خیلی دقت نکردم! چرا؟ الان توضیح می دهم. قبلش بگذارید با یک سوال دیگر شروع کنم. فرق یک نشریه زرد که مثلا درباره روابط یک بازیگر سرشناس می نویسد یا تیتری که حاصل تیکه هایی است  که دو بازیکن فوتبال به هم می اندازند با یک نشریه یا رسانه ی سیاسی که به موضوعات سیاسی می پردازد -مثلا موضع گیری سیاستمداران و روابط بین گروه های سیاسی در کانون توجه قرار می دهد- در چیست؟

از این حیث که هر دو به افراد و موضوعات شناخته شده ی حوزه ی خود می پردازند هیچ تفاوتی با هم ندارند اما وجه تمایز مهم سیاست با حوزه های دیگر همانی است که در یادداشت های قبلی در مورد آن با هم صحبت کردیم. چون سیاست ادامه اخلاق در حوزه عمومی است و این اخلاق در شرایطی که امکان سیاست فراهم باشد از طریق پیامی که کنش گران را "قانع" می کند محقق می شود؛ بحث سیاسی در رسانه ها در مورد "خیر عمومی" اهمیت دارد. وگرنه اگر این مبنا نباشد فرق چندانی بین اینکه احمدی نژاد چی گفت و توکلی چه جواب داد با اینکه فلان بازیگر سینما با نامزدش به هم زد یا فلان فوتبالیست چه تیکه ای به بازیکن دیگر انداخته است، وجود ندارد. می شود همان بحث های خاله زنکی خودمان!

پینوشت: این یادداشت قدیمی را هم بخوانید شاید بهتر بتواند منظورم را منتقل کند؛ این چند نفر

۱۳۸۹ فروردین ۱۴, شنبه

سلول امید

فکر کنم نیمه های دوم دوره انفرادی بود. به سلولی منتقل شدم که ظاهرا حاصل متصل کردن دو سلول کوچک تر بود. ابعادش تقریبا پنج متر در یک و نیم متر بود. ابعاد عجیب سلول را برانداز کردم. همانجور که کمی خم شده و با سینه ام وسایل روی پتو را نگه داشته بودم، رفتم نیمه دوم سلول پتوها رو گذاشتم. پتو ها را باز نکرده، داراز کشیدم. داشتم در و دیوار رو برانداز می کردم یک دفعه وسط  رگ تیره یک سنگ نگاهم متوجه یک جمله شد. فوری خیز برداشتم سمت دیوار و دقیق نگاه کردم. یکی نوشته بود "سلول بدون دیوار نوشته مثل چی می مونه؟ دختر باکره...." خندیدم. خنده انگار کلی انرژی بهم تزریق کرد.  شروع کردم دور تا دور سلول دنبال دیوار نوشته گشتن. یکی با مهارت، توی رگه های سنگ ها جملات طنازانه و قصار به زبان های مختلف نوشته بود.

جدا از لذتی که پیدا کردن جمله ای برای خواندن داشت، بهانه ای هم برای مشغول کردن ذهن بود که احتمالا توصیفش سخت است؛ نکته مهم این بود که جملات خیلی روحیه بخش بود. خیلی هم با مهارت نوشته شده بود. با وجود این که من روز اول  خیلی گشتم و همه دیوار نوشته ها رو خواندم، بازهم دیوار نوشته جدید در روزهای بعدی پیدا کردم. دنبال دیوار نوشته ها گشتن و پیدا کردن جملات مختلف، لذت عجیبی داشت . گاه برای پیدا کردن معنی جملات غیر فارسی اش ساعت ها  مشغول می شدم . پایین پنجره ای که با کره کره رو به  آسمان پوشیده شده بود، نوشته بود: "تماشای آسمان از این پنجره خود عبادت است. امام خودم". کلی خندیم و ایستادم جوری که بشود از زیر کرکره ها آسمان را دید و مشغول تماشا شدم. تقریبا هر روز چند بار این جمله رو می خواندم، لبخند می زدم و آسمان رو تماشا میکردم.

آنقدر دیوار نوشته ها به من کمک کرد که من اسم  سلول را برای خودم گذاشتم سلول امید. یادمه چند روز بعد باز هنگامی که داراز کشیده بودم. دیوار نوشته دیدم به این مضمون که "اصلا ناراحت نباش، اینها هم می گذره و برات خاطره می شه. فقط ورزش کن که افسرده نشی." و امضا کرده بود "کسی که هشت ماه است اینجاست" یادم هست که از اون روز دوباره ورزش توی هواخوری رو شروع کردم با این سوال که این کیه که هشت ماه توی انفرادی بوده و هنوز اینقدر روحیه داشته؟