امروز هوا خیلی گرم بود. اصلا یک جورایی دم کرده بود. در مورد گرمای کلافه کننده رشت حرف زد. اینکه چقدر رطوبتش آزار دهنده است. از گرمای یزد گفتم، از آفتاب سوزانش؛ از اینکه قدیمها، مردم، اذانِ صبح میزدند بیرون و قبل از اذان ظهر برمی گشتند، بعد هم تا عصر از خانه بیرون نمیرفتند. نظمی مخصوص کویر که با ساعت اداری به هم ریخته است. درمورد گرمای تهران صحبت کردیم، مخصوصا وقتی آلودگی هوا به آن اضافه میشود، حالا اگر برای خریدن یک جلد کتاب رفته باشی خیابان انقلاب و ترافیک قفل شده باشد که دیگر هیچ!
بیرون که آمدیم نم نم باران میزد. دوچرخه سوار شدیم. سرعتم را زیاد کردم تا از او فاصله بگیرم. میخواستم تنها رکاب بزنم؛ آخر هوا خیلی دو نفر شده بود!
حاجی داری وارد مکتبهای ادبی میشیا
پاسخحذفمی گفتن هرکی بره پاریس تو کافه ها بشینه ادبیاتش کم کم خوب میشه... باورم نمی شد