جستجوی این وبلاگ

۱۳۸۶ فروردین ۴, شنبه

در ستایش سکوت


الان چند روزی است در شهر کوچکمان هستم. شهری به نام اشکذر در بیست کیلومتری شهر یزد. فرصت تعطیلات آغاز سال نو مجال مغتنمی است برای تازه کردن دیدار با مادربزرگ، عمه ، دایی و گریز از شلوغی تهران.
دور بودن طولانی مدت از شهرمان باعث شده است که چیزهایی در آن ببینم که قبلا نمی دیدم. قبلا فکر می کردم آسمان همه جا، یک رنگ است و همه می توانند شبها ستاره خودشان را انتخاب کنند. قبلا فکر می کردم هوا همه جا شفاف است و می توان رشته کوهی که صد کیلومتر با شهر فاصله دارد را دید. قبلا فکر می کردم وقتی مردم شکوفه درخت بادام را می بینند متوجه بهار می شوند. قبلا فکر می کردم صدای جیرجیرک مانع خواب است. قبلا فکر می کردم چقدر کار سختی است باغ خانه یا بیرون بردن شاخه های هرس شده درخت ها. قبلا فکر می کردم بوی کود حیوانی بدترین بوی ممکن است. قبلا فکر قلعه قدیمی شهر اشکذرمی کردم خیلی بد است که مدام شلوارم خاکی می شود. قبلا فکر می کردم خیلی سخت است که همه بشناسند و چشمان آشنا همیشه مراقبت باشند. اما حالا فهمیدم که بعضی جاها آسمان خاکستری است و آسمان شبهایش هم اصلا ستاره ندارد. حالا فهمیدم که بعضی جاها آنقدر کدر است که برج های یک کیلومتر آنطرف تر را نمی شود دید. حالا فهمیدم که بعضی جاها وقتی دست فروش ها می آیند و ترافیک مدام قفل می شود، می فهمند بهار آمده است. حالامی فهمم  که چیدن میوه از باغ لذت بخش تر از خرید از میدان تره بار و قدم زدن روی آسفالت خیابان است. الان می فهمم که بوی دود و لاستیک از بوی کود حیوانی بدتر است. الان می فهم که خاکی شدن می ارزد به دودی شدن. الان می فهمم که چشمای مراقب آشنا شرف دارد به چشمان حریث غریبه ها. و از همه مهمتر الان می فهمم جمله پسر خاله ام را که می گفت: اولین بار صدای فن لب تاب را در یزد شنیدم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر