نصفه شب بود. یک سواری شخصی، دربست گرفتم به سمت صادقیه، پیکانی سفید یخچالی که معلوم بود مدل پایین است. کنار دست راننده نشستم. راننده به وضعیت کار، خرج زندگی و در آمد پایینش غر میزد. گله داشت از اینکه مجبور است بعد از کارش تازه دوباره بیاید مسافر کشی. شغلش را پرسیدم. گفت نیروی انتظامی. ناخودآگاه پرسیدم همانهایی که مردم را با باتوم میزنند؟ یک دفعه جا خورد. نمیدانم چرا ولی ادامه دادم چه حسی داری وقتی که زن و بچههای مردم را میزنی؟ یک جوری که معلوم بود خودش هم باور ندارد گفت خلاف میکنند و ما هم بلاخره وظیفه داریم. گفتم چه خلافی؟! به نتیجه انتخابات اعتراض دارند؛ این کجایش خلاف است؟ شروع کردم براش توضیح دادن. ظاهرا به من اعتماد کرد و گفت چارهای ندارم، مامورم. گفتم آن وقت میخواهی پولی که بخاطر زدن زن و بچهٔ مردم میگیری بدهی زن و بچهٔ خودت؟ حلال است؟ سکوت کرد. من هم سکوت کردم. نزدیک مقصد رسیده بودیم. موقع پیاده شدن نگاهش یک جوری بود؛ گفتم «خب اگر مجبوری بزن ولی محکم نزن...»
*: عکس
«خب اگر مجبوری بزن ولی محکم نزن…»
پاسخحذفجمله ای کاملا ایرانی