جستجوی این وبلاگ

۱۳۸۹ شهریور ۴, پنجشنبه

همین الان


قبل از تحریر: جمعی از دوستان افطاری داشتند که فرصت شرکت در آن را نداشتم. قرار شد یادداشتی بنویسم که در جمع دوستان خوانده شود که متاسفانه بدلیل تاخیر من فرصتش از دست رفت و به مهمانی دوستان نریسد. با اندکی تغییر آنرا اینجا قرار می دهم.


همین الان



الان به موبایلم زنگ زد که کجایی و چند بار زنگ زدم جواب ندادی و از این حرفها. می دانید که چطور هم حق بجانب طلبکار می شد. ‍آمدم توضیح بدم اما انگار عجله داشت. گفت برای بچه ها چیزی نوشتی؟ گفتم می نویسم هنوز فرصت هست. گفت نه بابا دیر شده است الان افطار است. چقدر زود گذشت. گفت حالا چی می خوای بنویسی؟ گفتم نمی دانم. همزمان فکرم رفت به سمت تنها یادداشت محمد رضا که  که مدتها  پیش در وبلاگ رتوریک منتشر شد. در مورد رمضان. مطلب اش را اگر نخوانده اید همین تیکه اش را دوباره نقل می کنم. «جنس رمضان و سفر یکی است. هر دو سر سازگاری با ایستایی و مکان مندی ندارند. باور کن رمضان می آید و به ساحت هستی ما سفر می کند تا قدر "زمان" شناخته شود، تا بدانی زمان می آید و می رود و تو تا به "خود" بیایی می بینی زمان رفت و  شده ای یک "رویا باخته ی بزرگ" .»

این هم یادی از دوستمان باشده که اگر مثل همیشه تا بیاید جوانب کار را بررسی کند که چه بنویسد و چگونه٬ چند رمضان گذشته است و او همچنان در گیر لحظه ای است که دیگر وجود ندارد.

جایی نقل قولی دیدم از کتاب ده روزی که دنیا را تکان داد، اثر معروف جان رید درباره­ی انقلاب روسیه. نقل قول کردن هم برای این است که برادر یاشار سلف بر حق دکتر یونسی اساسا ارزش نوشته ها را به نقل قولها و ارجاع به پیامبران یونانی می داند. اگر پیامبران یونانی نشدند علمای روسی. به هر حال نقل قول این است: «یک روز انقلاب معادل بیست سال زندگی معمولی است.»  بازه هایی است که مکرر باید تصمیم بگیریم٬ مدام در وضعیت انتخاب هستیم. روند عادی امور مختل می شود.

مثلا دیگر اینجوری نیست که بعد از کلاس٬ خرامان خرامان راه بیفتیم برویم تریای دانشکده علوم اجتماعی و کل تاریخ اندبشه را یک بار شخم بزنیم و برای اداره امور جهان نظریه بدیم. در همان حال هم چای و نسکافه مان را که سرد شده است را عوض کنیم. در پایان در حالی که مهدی دارد به ترافیک تهران فحش می دهد سلانه سلانه به سمت خانه هایمان برویم.

در این شرایط خیلی چیزها که از شدت عادی شدنش نمی دیدیم و حس اش نمی کردیم الان در فشردگی رویدادهای غیر عادی برایمان ملموس می شود. شاید یک مثال موضوع را واضحتر کند. فردی برای دیدن از عینک استفاده می کند. این فرایند از خلال عینک انجام می شود كه او متوجه آن نیست. یعنی همان Ready to hand . اما اگر همان عینک دچار مشکل شود مثلا شیشه اش ترک بردارد، این واسطه را می بیند. متوجه عینک می شود. یا همان Present at hand .

تجربه سالی که گذشت باعث شد که خیلی چیزها برایم Present at hand شود. خیابان، قدم زدن، صدای آدامها. آشپزی، حالت صورت آدم ها، طبیعت، آسمان، کاغذ، پله ها، افق، طعم ها، بوها حسهای آشنا ولی غریب و هزاران چیز پیش پا افتاده که قبلا نمی دیدم.

کلاس جامعه شناسی سیاسی ما در ساختمان کلاسهای آموزش تشکیل می شد. مساحت کلاس فکر کنم حداکثر ده متر بود اما جذابیت کلاس دکتر خالقی باعث شده بود با دانشجویان مهمان حدود ۱۵ نفر سر کلاس حاضر باشیم . انگار همین هفته پیش بود. یادم هست که از همان موقع می خواستم فرصتی پیدا شود و با دکتر در موردی مفصل گپ بزنم. اما مدام به تاخیر افتاد. راستی اگر او را دیدید سلام من را  به او برسانید. حالا اینها را گفتم که اگر دو مفهمی که اشاره کردم مبهم بود دوستان آنچه از دکتر خالقی یادگرفته ایم را بازگو کنند.

خب فهرست چیزهایی که الان میتوانیم ببینیم خیلی بلند تر از این حرفهاست اما در این میان از چیزهایی که برای من دیدنی شده است موردی وجود دارد که می خواهم مطمئن شوم که شما هم این تجربه تان را فراموش نکرده اید. نمی خواهم موضوع رو خیلی شخصیش کنم برای همین از انچه برای من زمان را دیدنی کرد سُر می خورم. سُر خوردن اصطلاح دکتر قادری است. من وقتی در درس کاربرد نظریه های سیاسی به نمره خودم اعتراض کردم او گفت درست نوشته ای اما از روی مطالب فلسفی سُر خورده ای و موضوعات پراتیک را پر رنگ کرده ای. این شد که ما متوجه شدیم در درس کاربرد نباید به موارد پراتیک توجه داشته باشیم و این واژه دیگر یادمان نرفت.

به هر صورت برای من یک از چیزهایی که دیدنی شد زمان است. قبلا پایان را فراموش کرده بودم٬ گویی که اصلا وجود ندارد و من بینهایت فرصت دارم که به همه کارهایم برسم. کلی کار عقب مانده که به زمان مناسب موکول کرده بودم. نکته تلخ اما آن است که در این «به آینده واگذار کردن ها» سهم عزیز ترین ها بیشتر بود. آنهایی که خودمانی تر می دانستمشان٫ آنهایی که با هم صمیمی تر بودیم. آنهایی که آنقدر به هم نزدیک بودیم که بخشی از خودم می دانستمشان. خب می گفتم اینها که خودی هستند بگذار سر فرصت مناسب تر. الان باید به کارهای دیگر رسید. تا آن که یک دفعه سرم به دیوار شیشه ای زمان خورد.  تازه فهمیدم که فرصت چقدر کم بود و من این این دیوار نامرئی لعنتی را ندیده بودم.

از آن هم بدتر دیدم مهم ترین چیزها را به آینده موکول کرده ام. آینده ای که مدتها بود شروع شده بود ولی سراب آینده من را از آن غافل کرده بود.

گاهی که می خواهم برای بعضی٬ زمان را رویت پذیر کنم. از آنها می پرسم فرض کنید یک فردی به شما اطلاع بدهد شش ماه دیگر بیشتر فرصت حیات ندارید؟ چه می کنید. زندگی تان را چگونه می گذرانید؟ این سوال را جدی از خودتان بپرسید. اکثریت٬ برنامه زندگی شان خیلی فرق می کند. بیشتر افراد چون اصلا زمان را نمی دیده اند و فکر می کردند بی نهایت فرصت دارند اتفاقا مهم ترین کارهایشان را به آینده موکول کرده بودند. فکر کنید جواب شما چیست.؟

حواستان باشد به همین سرعتی که تا الان گذشته حتی سریع تر می گذرد. یک وقتی به خودمان می آییم و می بینم که وقتی نمانده و محبت های احتکار شده است که روی دست مان مانده است و عزیزان و دوستانمان که فرصت نداریم این مهم ترین بخش وجودمان را تقدیمشان کنیم. حواسمان باشد همین الان وقتش است که به آنها که دوستشان داریم بگوییم. همین الان وقتش است که پیشانی پدر و مادرمان را ببوسیم. همین الان وقتش است که خواهر و برادرانمان بدانند که خیلی دوستشان داریم. همین الان وقتش است که به استادمان بگوییم آقا ما رویمان نشد بگوییم که دوستتان دارییم. همین الان وقت عشق بازی و بوسیدن است. همین الان است که باید برای کسانی که دوستمان دارند و آنها که دوستشان داریم زمان بگذاریم. همین الان زمان آن است که هر چه غبار بی ارزش است از روی رابطه هامان بگیریم. همین الان وقتش است که خودمان را تعالی بدهیم. دقیقا همین الان و حواستان به زمان باشد. فرصتمان بی نهایت نیست.

۱۳ نظر:

  1. سلام
    برخی پیوندهای شما را می شناسم
    خانم توحید لو، محمد معینی و... روزنامه نگاران و دوستان زنجانی
    دوستان مشترکی داریم ظاهرا

    پاسخحذف
  2. این مساله رو خیلی وقت پیش برای من روشن کردی،به زیبایی الان و باعث شدی نگاهم،به اطرافم عوض بشه به خیلی چیزها باعث شدی هیچ وقت حسرت گذشت رمان را نخورم چون کاری رو به آینده موکول نمی کنم..خیلی خوشحالم که این مساله رو به زیبایی برای بقیه هم بیان کردی...مرسی

    پاسخحذف
  3. با سلام. هفته ای یکی دوبار به وبلاگ شما سر می زنم تا اگر به روز شده باشید، نوشته تان را بخوانم. دوست دارم (البته اگر شما هم دوست داشته باشد) وبلاگم را بخوانید.

    پاسخحذف
  4. جالب بود، این همه تغییر حتما تغییر بزرگی در زندگی رو می خواست و تو در ترکیب زندان و هجرت به این تغییر رسیدی ، در اندیشه و کلام، در عمل رو نمی دونم. فقط یادم هست که برآشفته می شدی از تذکر به گذر زمان ، و یادم هست که یک مطلب در مورد فیلمی که نقش اول اون 6ماه فرصت زندگی داشت نوشته بودی، اون موقع هم گفته بودی که باید بیشتر به خانوادت توجه کنی، که می دونی این کار رو نکردی!
    امیدوارم این بار بعد از این همه فراز و نشیب، بعد از ترکیب تمام اتفاقات خارق العاده سال گذشته، این دانسته جدید، عملا در رفتارت دیده بروز کنه.
    خوب نوشتی

    پاسخحذف
  5. چقدر این متن زیبا بود..نمیدونم انگیزه ی نوشتنشون چی بوده..ولی خوشحالم..که معنی این جمله رو که ناگهان چقدر زود دیر میشود رو حس کردین..بعضی وقتها پیش می آید تردید گفتن و نگفتن همین احساس گریبانت را میگیرد..مدام می گویی شاید این حس برای شنونده ارزشی نداشته باشد که بشنوند یا نشوند..و تردید و تردید ...اما باور کنین حتی زمانی که میگویید دوستش دارید و باز او سکوت میکند باز می ارزد..می ارزد به این که بگویی او انقدر ارزش داشت برای من که من بگویمش حتی اگر او نشوند..حرف را باید زد..خیلی خوشحال شدم با خوندن این متن

    پاسخحذف
  6. سلام بر برادر حمزه
    امیدوارم همیشه خوب وسالم باشی ودر راهت استوار...
    از اینکه در جمع دوستان مبارزت در وطن نیستی مارا غم گرفته اما به تصمیمت احترام می گذاریم...
    خوشحال می شوم به وبلاگم بیایی ونظر بدهی...

    پاسخحذف
  7. چون كلوخي به صفت تو،به هوا برنپري
    به هوا برشوي ار بشكني و گرد شوي
    تو اگر نشكني،آنكت به سرشت او شكند
    چونكه مرگت شكند،كي گهر فرد شوي؟
    گر بماني تو در اين خاك بسي سال دگر
    جابجابرگذري،چون علف زرد شوي
    شمس تبريز مگر در كنف خويش كشد
    تا زندان برهي باز در آن گرد شوي

    پاسخحذف
  8. به چند بار خوندش می ارزه

    پاسخحذف
  9. خوب نوشتی و به نکته خوبی اشاره کردی اما
    برادر من!! گاهی زندگی پیچیدگی هایی پیدا می کنه که نمی تونی همین الان اون کارهایی رو که دوست داری انجام بدی و اون حرف هایی رو که دوست داری بزنی و گستاخی ها و جسارت هایی که می ستایی رو مرتکب بشی و علاقه های احتکار شده رو بروز بدی و تنهایی رو تجربه کنی و عشق رو تجربه کنی و سفر بری و خطر کنی و ایثار کنی و بخشش کنی و متعالی بشی و ... گاهی با راه ها و گزینه ها و شرایطی مواجه می شی که ناگزیرت می کنه از یک سری چیزهایی که شاید ذهنت لبریز از حضورش باشه دوری کنی، خیلی وقت ها هم وجهه اجتماعی، شهرت، جایگاه و ... هست که مانع می شه. زندگی پر از پارادوکسه و شاید فقط وقتی بتونی بهترین گزینه همین الان رو زندگی کنی که با خودت صاف و صادق باشی، و از حصار همه بایدها و نبایدها و از دیوار بلند غرور و منیت بگذری و این خیلی سخته و فقط روح های بزرگ جسارت شکستن این حصارها و گذشتن از این دیوارها رو دارند
    بی توجهی به زمان فقط یک عامل هست که شاید در برابر بقیه عوامل خیلی هم توانمند نباشه ! شاید در مورد تجربه های شخصی تو این بی توجهی به زمان عامل بوده ولی این فقط یک عامل نرسیدن های ماست!!
    شاید بگی همین الان وقتی هست که باید این حصار ها رو در نوردید و همین الان هست که باید این دیوارها رو شکست! من موافقم ولی باز هم می گم که روح بزرگ می خواد چنین جسارت هایی!! که حتما داری!
    این ها رو از این جهت گفتم که من پایان پذیری زمان رو همیشه دیدم و زمان همیشه ذهنم رو درگیر کرده اما باز هم در زندگی بخشی از این چیزهایی که تو از دست دادی رو از دست دادم .

    پاسخحذف
  10. چي رو به كاهدون زدين آقاي غالبي!! دسترسي به اطلاعات شما يعني به دسترسي به اطلاعات ماهايي كه براي شما نظر مي گذاريم!!ما هم يعني اومديم از بلاگ هاي خذجي استفاده رديم كه آي پي مون دست كسي نيفته و با هك شما...
    حيف شد پس از اين به بعد فقط بايد اومد و نوشته هاتون رو خوند بدون نظر دادن!

    پاسخحذف
  11. سلام آقا حمزه.
    شما که خواننده های بیشتری دارین و به امتداد اخلاق در سیاست میاندیشید؛ یه سر به من و لینکی که دادم بزنین.
    خودتون هم اگه تمایل داشتین بگذارین تو وبلاگتون و به اطرافیانتون هم بگین.
    شاید از رنجهای انسانی، بکاهیم...

    پاسخحذف
  12. ذهن نیاز به تکرار داره، توصیه می کنم که این مطلبت رو دوباره و دوباره بخونی،تا بیش از این غرق کارهایی که شاید نتیجه هایی در زمان های اینده داشته باشند نشی و اون ها رو دلیل بی معرفتی هات ندونی

    پاسخحذف