جستجوی این وبلاگ

۱۳۸۹ مرداد ۲۰, چهارشنبه

یادداشت های روزانه/ خواب

دیشب خواب عجیبی دیدم. از جمعی جدا می شدم که بافریان را دیدم٬ بدون اینکه حساسیت کسی را برانگیزد قدم می زند. بی مقدمه به سمتش رفتم و شروع کردم کنارش قدم زدن. دوستی متوجه ما شد.  با اشاره به او حالی کردم که واکنش نشان ندهد. شروع کردیم به صحبت کردن. از گپ هایمان هم بگذریم. درانتها گوشه ای ایستادیم و من در مورد بازداشت نکاتی می گفتم که یک دفعه کسی به من ضربه ای زد. برگشتم متوجه شدم که قرار است بازدداشت شویم. پرسیدم برای چی؟ در حالی که مشغول زدن دست بند عجیبش بود گفت حالا می رییم متوجه می شی.

۱ نظر: