جستجوی این وبلاگ

۱۳۸۹ آبان ۱, شنبه

یادداشت های روزانه/ اسماعیلم


الان دارم نامه های قدیمی یک دوست را دوباره می خوانم «... و ابراهیم وار حاضر به قربانی کردن دلبستگی هات  بشی نه تنها اسماعیلت رو از دست نمی دی بلکه به درجات خیلی بالاتر نائل می شی! مهم اینه که خوب فکر کنی و تصمیم بگیری و به خدا توکل کنی، و به نتیجه عملت فکر نکنی، خدا تو رو در سلامت نگه می داره و اگه نداشت هم حتما حکمتی بوده...»



۲ نظر:

  1. ک وقتی، يک جائی، يک کسی داستانی برايم تعريف کرد که سعی کردم اينجا دوباره تعريفش کنم.....اميدوارم چيزی از قلم نيفتد...تا خيانتی در امانتی نشود

    با يک شکلات شروع شد. من يک شکلات گذاشتم توی دستش.اون يک شکلات گذاشت توی دستم.....من بچه بودم...اون هم بچه بود...

    سرم رو آوردم بالا...سرش رو بالا کرد....

    ديد منو می شناسه..خنديدم... گفت:"دوستيم؟"...گفتم:"دوست دوست".

    .گفت:"تا کجا؟".......

    گفتم:" دوستی که (تا) نداره"..گفت:" تا مرگ"..خنديدم و گفتم:"من که گفتم (تا)نداره"

    گفت:" باشه تا پس از مرگ"..گفتم:" نه،نه؛نه...(تا)نداره"..گفت:"قبول..تا اونجا که همه دوباره زنده می شن...بازم باهم دوستيم..تا بهشت..تا جهنم..تا هرجا که باشه من وتو با هم دوستيم".

    خنديدم و گفتم:"تو براش تا جا ئی که دلت مي خواد (تا) بذار....اصلا يه تا بکش از اين سر دنيا تا اون سرش...اما من بازم ميگم (تا) نداره"...نگام کرد....نگاش کردم...

    باور نمی کرد ،می دونستم.اون دوستی بدون (تا) رو نمی فهميد....

    گفت: بيا برای دوستيمون يه علامت بذاريم....گفتم:باشه،تو بذار...گفت: شکلات....هربار که همو ميبينيم يه شکلات مال تو يکی مال من....قبول کردم.

    هربار يه شکلات می ذاشتم تو دستش،اون هم يه شکلات می ذاشت تو دست من.همديگرو نگاه می کرديم يعنی که دوستيم...دوست دوست.. من تندی شکلاتم و باز مي کردم و می خوردم...می گفت: شيکمو!...و شکلاتشو می ذاشت توی يه صندوق کوچولوی قشنگ. می گفتم:بخورش...می گفت: تموم می شه،می خوام تموم نشه، تا هميشه بمونه.

    کم کم صندوقش پر از شکلات شد.هيچ کدومش و نمی خورد. من همش رو خورده بودم.گفتم :يه روز اگه شکلات هات خراب شدن ،چی کار می کنی؟...گفت:مواظبشون هستم..نگهشون می دارم تا موقعی که دوستيم...من يه شکلات گذاشتم تو دهنم و گفتم:نه،نه، دوستی (تا) نداره....

    يه سال، دوسال،چهار سال ،ده سال، شد..اون بزرگ شد..من هم بزرگ شدم..من همه شکلات ها رو خورده بودم...اون هيچ کودومش و . نخورده بود....

    اون اومده امشب خداحافظی کنه...می خواد بره... بره خيلی دور...گفت:ميرم اما زود بر می گردم...ميدونم می ره و بر نمی گرده... يادش رفت شکلات بده...من يادم نرفت.. يه شکلات گذاشتم کف دستش..گفتم: اين واسه خوردن

    ..يه شکلات هم گذاشتم کف اون دستش...گفتم:اين هم آخرين شکلات واسه صندوق قشنگت..يادش رفته بود صندوقی داره...هردوتاش و خورد..خنديدم..

    دوستی من (تا) نداشت.

    همه شکلات ها رو هم خورده بودم..خيلی هم خوب بودن... اما اون هيچ کدومشو نخورده بود و اصلا يادش نبود الان کجان....

    راستيیبا اون همه شکلات نخورده ،چی کار بايد کرد؟؟....همين.

    پاسخحذف
  2. اسماعیل تو کیست؟ آنچه تو را در راه ایمان ضعیف می کند، آنچه تو را به خود بسته و دلبستگی به آن نمی گذارد تا پیام را بشنوی....

    پاسخحذف